خلاصه داستان قسمت پانزدهم بخش دوم سریال برف بی صدا می بارد
در این مطلب از بلاگ سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت پانزدهم بخش دوم سریال برف بی صدا می بارد، به کارگردانی پوریا آذربایجانی را می خوانید، با ما همراه باشید.
احمد زودتر از بیدار شدن سیمین از خانه می رود تا او صبحانه اش را بخورد، سیمین حاضر شده به سر سفره می رود، دانیال هم که برایش فرقی ندارد صبحانه خورده و آماده به همراه سیمین راهی شده ولی پگاه باهاش نمیره که سیمین هم میگه من دانیال و با خودم می برم و توام دیگه حق دیدن دانیال و نداری که نسرین به سمت آن ها میره و پگاه و از دست سیمین نجات میده و به پگاه میگه الان با آبجی سیمین بره و هر وقت که نی نیش به دنیا اومد با آبجی سهیلا دوباره برگردند.
سهیلا در مغازه است و آن جا را به لیلا دوستش می سپارد و خودش به عکاسی می رود و عکسی که آهو خانم بهش داده بود را به آن جا می دهد و ازشون می خواهد که از روش برایش چاپ کنند و می رود….
پگاه به زور با سیمین نمیره و سیمین هم ناچار میگه من حوصله لوس بازیای پگاه و ندارم رو به عمه گوهر میگه هر وقت دلش تنگ شد خودتون بیارینش…
بعد از رفتن سیمین و دانیال حال نسرین خراب می شود و عمه گوهر او را به دکتر می برد و دکتر رو به عمه گوهر میگه پسرش سالمه و باید بیشتر ازش مراقبت کنید…
احمد با شنیدن این که بچه اش پسره از خوشحالی سکوت می کنه ولی با رفتن بقیه به نسرین میگه ولی من دلم دختر می خواست و خنده کنان می رود…
آقایی به نام کاوه در شرکت فعلی حبیب و سیمین درباره فرصت شغلی در ژاپن حرف می زند و حبیب هم تصمیم می گیرد که او را به عنوان همراه با خودش ببرد و کلی وعده و وعید دیگر بهش می دهد…
امیر دوست حبیب هم به آن جا می رود که حبیب ماجرا را با او در میان می گذارد ولی آقای کاوه که دوست امیر است با امیر حرف می زند و می گوید من هنوز آمادگی خارج رفتن را ندارم…
سیمین و دانیال
مامور مالیات به یکی از نمایندگی ها که دست آقایی به اسم آرش است، رفته و می گوید تمام حساب کتاب ها را باید به اداره دارایی بیاورید که حبیب هم همان لحظه از راه می رسد و با شنیدن ماجرا کلی سر آرش داد و بیداد می کند، مامور دارایی هم قصد رفتن می کند که حبیب به دنبالش می رود و بهش پیشنهاد کار می دهد و می گوید شما بیاین با ما کار کنید تا دیگه از این اتفاق ها پیش نیاد و با زبون بازی سعی در خام کردنش دارد ولی او زرنگ تر از این حرف ها است و سوار ماشینش می شود که حبیب در آخر شماره و آدرسش را به او می دهد و برای فردا باهاش قرار می گذارد و وعده ماشین جدید بهش می دهد.
سیمین از خانه به حبیب زنگ زده و می گوید فقط دانیال و با خودم آوردم و کلی ماجرا داره که باید بیای خونه تا بهت بگم…
احمد سر زمین کار می کند که حسن آقا به آن جا می رود و خبر آمدن سعید را بهش می دهد که احمد با همان سر و وضع سوار موتور می شود و به سمت سازمان هلال احمر می رود تا خیالش بابت خبر حسن آقا راحت شود.
احمد با حسن آقا حرف می زنه و میگه دل گفتنش به مادرم و ندارم و می ترسم شوکه بشه…
عمه گوهر در خانه با همسایه هایش نشسته و گردو می شکند، منظر هم انشای یکی از بچه ها که درباره گوهر خانم است را برای آن ها می خواند که صدای یا الله گفتن احمد بلند می شود و به داخل می رود و بدون هیچ مقدمه ای میگه سعید اومده ایران و بعد از چند روز قرنطینه به ما تحویلش می دهند و وقتشه که دیگه نذرتو ادا کنی…
همسایه ها همگی کل می کشند و خوشحالی می کنند و از سر شوق اشک می ریزند…
سهیلا در خانه با دانیال بازی می کند، ولی دانیال حال خوبی ندارد و اصلا به حرف های سهیلا گوش نمیده و میگه فقط و فقط آبجی پگاه ام رو می خوام…
سیمین همه این چیز ها را گردن نسرین می اندازد که سهیلا پشت نسرین درمیاد و میگه معلومه اون جا بیشتر به بچه ها خوش می گذره و به اتاقش میره…
عمه گوهر در خانه با پگاه قرآن خوندن تمرین می کند و نسرین هم از دور آن ها را تماشا می کند و احمد هم رادیو گوش می دهد و عکس سعید را تماشا می کند و خاطرات جبهه شان با هم و مرور می کند.
پگاه به سراغ احمد میره و او را در حال دیدن عکس عمو سعید می بینه و میگه منم حسابی دلم واسه داداشم تنگ شده و احمد به خاطر این که از این حال و هوا دربیاورتش او را به پشت بوم می برد تا با هم ستاره انتخاب کنند…
دانیال داخل اتاق سهیلا روی پای سهیلا خوابش برده است و سیمین بهشون سر می زنه و پیش حبیب بر می گردد که حبیب او را بابت نیاوردن پگاه بازخواست می کنه ولی سیمین رو ترش می کنه…
حبیب هم حرف و عوض می کند و می گوید قرار است با یک دانشجوی مترجمی برم سفر که سیمین میگه چرا منو با خودت نمی بری که حبیب بخاطر عوض شدن حرف دوباره بحث و به سمت احمد و نسرین بر می گردونه و سیمین هم میگه تو زیرزمین نمور خونه عمه زندگی می کنند و از قبل هم عاشق ترند، به نظرم بهتره اون خیریه رو جمع کنیم که حبیب با زبون بازی و حرف میگه همه این حرف ها زیر سر احمده و من می خوام اسم پدرتو جاودانه نگه دارم و به مسیر کار های خیرش ادامه بدم…
عمه گوهر به مناسبت آزادی سعید نذری شله زرد پخته و همه همسایه ها هم آن جا کمک می کنند که حال نسرین بد می شود و سینی شله زرد از دستش می افتد…
سهیلا به عکاسی رفته تا عکس چاپ شده پدرش و ابراهیم خان را بگیرد…
عمه گوهر و احمد، نسرین را به بیمارستان رسانده اند که دکتر تشخیص به زایمان زودرس می دهد و دستور می دهد که هر چه زودتر اتاق عمل را آماده کنند.
احمد و عمه گوهر نگران در بیمارستان هستند و دکتر ها نسرین را به اتاق عمل منتقل می کنند.
دانیال سر خودش را با دختر همسایه گرم کرده و سیمین هم براشون خوراکی برده که سهیلا از راه می رسه و عکسی که آهو خانم بهش داده را بهش میده و میگه تو نبود تو پدر و مادر حبیب به این جا اومدن این عکس و بهم دادن و اصرار داشتن بدمش به تو و هیچ حرفی به حبیب آقا نزنم…
سیمین تو فکر فرو میره و روزی که پدر حبیب را دیده بود به خاطر می آورد و می فهمد مردی که در عکس کنار پدرش ایستاده همان پدر حبیب است، سهیلا ازش می پرسه این مرد کیه و چرا عکس جوونی بابا دست مامان بابای حبیب که سیمین میگه نمی دونم و سریع می رود.
سهیلا هم به اتاقش میره و به اون یکی عکس که از روی همان عکس چاپ کرده، زل زده است…