خلاصه داستان قسمت ۱۷ سریال ترکی حسرت زندگی + عکس
در این مطلب از سایت جدولیاب شما شاهد خلاصه داستان قسمت ۱۷ سریال ترکی حسرت زندگی هستید همراه ما باشید. سریال حسرت زندگی با تمرکز بر زندگی شخصیتهای مختلف، روایتگر قصههایی از عشق، خیانت، دسیسه و روابط پیچیده انسانی است. شخصیتهای اصلی سریال هرکدام با مشکلات و چالشهای زندگی خود دست و پنجه نرم میکنند و در این میان، روابط خانوادگی و عاشقانه آنها تحت تأثیر قرار میگیرد.
قسمت ۱۷ سریال ترکی حسرت زندگی
بچه ها هدیه شونو باز کردن و از ثریا تشکر میکنن. عمر یه عروسک ماهی گرفته واسه ثریا که غمزه با دیدن ماهی یاد نقاشی که کشیده بود و برای عمر تعریف کرده بود میوفته و بهم میریزه ثریا میخواد هدیه رو بده به تونا که غمزه میگه نه مرسی اونو عمر واسه تو خریده ولی ثریا وقتی میبینه تونا خوشش اومده به او میده. سپس همگی باهم میزو میچینن و جو سنگینی تو خونه حاکمه. سر میز شام نساء میپرسه تا کی میخواین نامزدیو ادامه بدین؟ کی ازدواج میکنین؟ رویا میگه یکم دیگه شناخت پیدا کنیم بهتره و درباره عشق نظرشونو میگن در آخر رویا نظر غمزه را درباره عشق میپرسه که او میگه به نظر من عشق یعنی هروقت نگاهش کنی تن و بدنت میلرزه نمیدونی باید چیکار کنی و نمیتونی به زبون بیاری سپس میگه ما بریم خونه دیگه تونا تکالیف داره همان موقع که از خونه میرن بیرون با طاهر روبرو میشن نساء سعی میکنه جلوی طاهر بگیره که از سر و صدا عمر میاد بیرون و با طاهر درگیر میشه و میگه ما باهم چه قراری گذاشته بودیم؟ از سر و صدا نوران به دم در میاد و میگه چه خبره؟ طاهر میگه با مادرتون کار داشتم.
در آخر همه میرن به خانه مادر غمزه که اونجا حاجی رشاد را میبینن که با صفیه خانم اومدن و همه جا میخورن عمر میگه اینجا چخبره؟ حاجی رشاد بهشون میگه که دکتر اردال که هممون میشناسیمش مرد محترمیه ازم خواست پادرمیونی کنم و بیام غمزه خانمو ازتون واسش خواستگاری کنم غمزه و عمر جا میخورن ولی بقیه خوشحال میشن بعد از رفتنشون غمزه با مادرش دعوا میکنه و میگه من بمیرمم سر قرار با اون مرد نمیرم! تو خونه حاجی رشاد با طاهر دعوا میکنه و میگه این چه کاری بود کردی؟ مگه حرف حالیت نیست میگم به تو ربطی نداره کاری نکن؟! نساء میبینه غمزه جلوی خونه نشسته و میره پیشش سپس باهاش حرف میزنه و میگه این بهترین راهه غمزه میگه میدونم عمر واسم اشتباه بود ولی نمیخواد برای پاک کردن یه اشتباه یه اشتباه دیگه بکنم با کسی که نمیشناسمش برم سر قرار! آخر شب وقتی همه خوابن غمزه میخواد چمدانشو ببنده و پنهانی با تونا برن که نوران بیدار بوده و جلوشو میگیره مادر غمزه از خواب بیدار میشه و باهاش دعوا میکنه و نمیزاره بره ولی غمزه میخواد کار خودشو بکنه که تونا میگه من نمیخوام دیگه جابه جا بشیم! غمزه ساکت میشه و سرجاش میمونه و به اتاقش برمیگرده. صبح قبل از رفتن به نماز حاجی رشاد به عمر میگه من سر نماز دعا میکنم که راه درستو بهمون نشون بده تو هم دعا کن انتخاب غلط نکنی و برای غمزه خانم دعای خوشبختی کن….