خلاصه داستان قسمت ۱۷۷ سریال ترکی آپارتمان بی گناهان + عکس
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۱۷۷ سریال ترکی آپارتمان بی گناهان را می توانید مطالعه کنید. با ما همراه باشید. این سریال ترکیه ای که یکی از پربیننده ترین و پربحث ترین سریال های شبکه تی آر تی محسوب می شود، بر اساس داستانی واقعی درباره بیماران یه روانپزشکی به نام گولسرن بوداییجی اغلو می باشد. پخش سریال ترکی آپارتمان بی گناهان در ژانر هیجان انگیز و درام در شبکه های ترکی از ۱۵ سپتامبر ۲۰۲۰ بود و از شبکه های جم تی وی از شهریور ۱۴۰۰ روی آنتن رفت.
خلاصه داستان قسمت ۱۷۷ سریال ترکی آپارتمان بی گناهان
همه با نگرانی دور ناجی ایستاده اند و بهش نگاه می کنند و مدام ازش سوال میپرسند که حالش خوب هست یا نه؟ ناجی بهشون میگه نگران من نباشید حالم خوبه چیزی نشده صفیه ازش می خواد تا کمی راه بره تا مطمئن بشه که تعادلش خوبه تا باور کنه که چیزیش نشده. سپس یادش میاد که ناجی برای آب خوردن از خواب بیدار شده بود به خاطر همین به آشپزخانه میره تا برایش آب بیاورد بعد از رفتنش حکمت از ناجی معذرت خواهی می کنه و میگه خیلی مراقب خودت باش داماد هنوز خیلی احتیاج داریم بهت اگه اتفاقی واست بیفته صفیه معلوم نیست چه بلایی سرش بیاد سپس از اونجا میره. هان بی هوش و در حالی که دست و پایش را با طناب بستند در یک خرابه رو زمین افتاده کسی که این بلا رو سرش آورده بالا سرش میره و بهش میگه الان نباید بمیری خیلی زوده هنوز تسویه حساب نکردم باهات! صفیه وقتی به اتاقش می رود تا بخوابد همش دلشوره داره و نگران حال ناجیه به خاطر همین به اتاق گلبن میره که ناجی اونجا در حال استراحت کردن است و آینهای جلوی دهانش می گیرد تا ببینه نفس میکشه یا نه وقتی مطمئن میشه و خیالش راحت میشود کنارش روی صندلی میشینه و بهش چشم می دوزد و یاد خاطرات دوران نوجوانیشان می افتد.
زمانی که هنوز با هم دوست نبودند، صفیه به یک کتابخانه میره تا کتابی تحویل دهد و کتاب دیگری بگیرد آنجا کتابدار ازش شماره عضویت کتابخانه را میپرسه که ناجی پشت سرش شماره را از حفظ میگه صفیه جا میخوره و ازش میپرسه که تو شماره منو از کجا بلدی؟ ناجی بهش میگه چون همیشه پشت سرت میام اینجا و همه کتاب هایی که گرفتی و خوانده ای را می گیرم و میبرم میخونم همانجا به همدیگه نگاه می کنند و لبخند می زنند. چند روز بعد ناجی کلاس درسش را عوض میکنه و به همان کلاسی که صفیه میاد میره. بچهها ازش میپرسند که دلیلش چی بود از کلاست اومدی اینجا؟ ناجی به صفیه نگاه میکنه و میگه چون فهمیدم بدون دیدن او نمی تونم صفیه دستش را روی قلبش میزاره و تپش قلبش را احساس میکنه و همانجا اولین جرقه عشقشان میخورد. صفیه همانجا کنار ناجی روی صندلی خوابش می برد و وقتی از خواب بیدار میشه میبینه که با لبخند داره بهش نگاه میکنه و حسابی جا میخوره و یکدفعه ازش میپرسه که چرا اون روز تو مدرسه کلاستو عوض کردی؟ ناجی بهش میگه چون اون موقع میخواستم ۷ ساعت در روز بهت نگاه کنم اما الان ۷۰ ساعت هم بازم کمه من می خوام هر روز با صدای تو از خواب بیدار بشم با صبح بخیر گفتن تو، هرجا نگاه کنم تو باشی سپس دست صفیه را میگیرد و چشمانش را می بوسد.
گلبن از خواب بیدار میشه و بالای سر اسد میره و بهش نگاه میکنه و با بغض و ناراحتی میگه بالاخره یه روز می تونم بهت قول میدم خوشبختت می کنم فقط ازم زده نشو و او را می بوسد و از آنجا میاد بیرون که زنگ در خانه خورده میشه. گلبن با باز کردن در با صفیه روبرو میشه که صفیه با دلهره و نگرانی بهش میگه به خاطر اینکه از دستش ندم قبول کردم که بیاد خواستگاریم ولی الان فهمیدم که نباید همچین کاری میکردم من آمادگیشو ندارم و اصلا نمیتونم. گلبن که ته دلش میدونه که خواهرش هم مثل خودش از پس ازدواج بر نمیاد اما با امید باهاش صحبت میکنه و بهش انرژی میده و دلداریش میده و میگه مطمئن باش چیزی پیچیده ای نیست از پسش برمیای تو از همه ماه ها قوی تر و جذاب تر هستی. صفیه با دست دست کردن ازش میپرسه که شما چه جوری شبا باهم تو یه اتاق میخوابین؟ چندشت نمیشه؟ گلبن به دروغ میگه نه دوست داشتن از پس هر چیزی بر میاد اولش سخته. هان در آن مخروبه از صدای زنگ خوردن تلفنش از خواب بیدار میشه میبینه جیلان داره بهش زنگ میزنه اما مازو تلفن را ازش دور میکنه.
هان با عصبانیت ازش میپرسه که درد تو چیه؟ چی میخوای؟ مشکلت با من چیه؟ پول میخوای؟ چقدر پول میخوای؟ مازو بهش میگه من به پول تو احتیاج ندارم اینو خودت باید بفهمی که باهات چیکار دارم و کی هستم؟ هان به در و دیوار خانه نگاه می کنه و پستر فردی به نام باریش نظرش را جلب می کنه و به فکر فرو میره. سر میز صبحانه صفیه به حکمت و نریمان اطلاع میده که میخواد بیاد خواستگاری، حکمت به بهانه عینکش به اتاقش میره نریمان با ناراحتی بهش میگه با رفتن تو دیگه این خونه مثل سابق نمیشه خیلی دلمون واست تنگ میشه صفیه وقتی چشمان پر از اشک نریمان را میبینه او را در آغوش می گیرد. حکمت در اتاقش با دیدن عکسی یاد دوران مدرسه صفیه میوفته “همان روزی که وقتی به اتاقش میره میبینه صفیه با قیچی داره یونیفرم مدرسه اش را تکه تکه میکنه او سعی می کنه جلوشو بگیره و ازش میپرسه که داری چیکار می کنی؟ تو باید بری مدرسه! اما صفیه با عصبانیت و ناراحتی بهش میگه نه اون منم را هم مثل خودش کرده و همین جا می خواد زندانی کنه و نمیزاره از این خونه برم بیرون و تو هیچ تلاشی نکردی و نمی کنی که جلوشو بگیری”.
بعد از مدتی وقتی صفیه و نریمان می بینند که خبری از پدرشان نشد نگرانش میشن و به دنبالش میگردند که او را در اتاق صفیه پیدا می کنند که حکمت در اتاق صفیه رفته و در حال پاره کردن لباس عروس حسیبه هست. صفیه حسابی جا میخوره و ازش می پرسه که بابا داری تو چیکار می کنی؟ حکمت بهش میگه این لباس عروس نحسه. هر چیزی که از اون زن تو این خونه باشه نحسه. تو نباید لباس اونو بپوشی تو باید لباس عروس خودتو بپوشی و تو شب عروسی کبوتر بشی و بری تو آسمون. صفیه با شنیدن این حرف ها یاد دورانی می افته که در خانه زندانی شده بود و پدرش یواشکی کلید پشت بام را بهش داده بود و بهش گفته بود که هر وقت دلت گرفت به پشت بام برو. صفیه و پدرش وقتی به پشت بام میرن با یه کبوتر در قفس روبرو میشه که پدرش بهش میگی این هم مال توعه. هر سری خواستی پرنده ببینی بیا اینجا بهش نگاه کن. صفیه پرنده را از قفس در میاره و در آسمان رهایش می کند و به پدرش میگه من هر وقت بخوام کبوتر ببینم به آسمان زل میزنم اما بعد از چند دقیقه همان کبوتر به قفس باز می گردد….