خلاصه داستان قسمت ۲۳ سریال ترکی حسرت زندگی + عکس
در این مطلب از سایت جدولیاب شما شاهد خلاصه داستان قسمت ۲۳ سریال ترکی حسرت زندگی هستید همراه ما باشید. سریال حسرت زندگی با تمرکز بر زندگی شخصیتهای مختلف، روایتگر قصههایی از عشق، خیانت، دسیسه و روابط پیچیده انسانی است. شخصیتهای اصلی سریال هرکدام با مشکلات و چالشهای زندگی خود دست و پنجه نرم میکنند و در این میان، روابط خانوادگی و عاشقانه آنها تحت تأثیر قرار میگیرد.
قسمت ۲۳ سریال ترکی حسرت زندگی
عمر و ثریا میز شامی چیدن و حاجی رشاد میاد و تعریف میکنه از میز شام سپس وقتی ثریا میره تا داروهای مادر حاجی را بده او خوشحال میشه و به عمر میگه زیبایی درون این دختر تو صورتش کاملا مشخصه. فردای آن روز ثریا با فیگن بورک آوردن برای فاطما خانم که اونجا با غمزه روبرو میشه و ثریا با غمزه صحبت میکنه و میگه خوشحال شدم برگشتین به خونه اونجا فیگن با حرفاش سعی میکنه بفهمه چیزی بین غمزه با عمر هست یا نه چون بهشون مشکوک شده. غمزه میگه من کارم دیر میشه و میخواد با بچه ها بره وقتی میرسه جلوی بانک عمر را اونجا میبینه که بهش میگه باید باهم حرف بزنیم غمزه میگه باشه واسه آخرین بار و میرن تا حرف بزنن. فیگن از ثریا میخواد تا برن سریع که ثریا بهش میگه چیشده؟ چرا انقدر اصرار داشتی زودتر بیایم بیرون؟ چیشده؟ او میگه هیچی ثریا میگه مشخصه چیزی شده از کی تاحالا از هم چیزیو قایم میکنیم؟ او میگه نمیدونم شاید الکی بزرگ کردم شاید واقعا چیزی نباشه ولی الان تونا گفت اون شب که از خونه زد بیرون عمر همش پیشش بوده اون شبی هم که جلوی پیتزا فروشی دیدیمش قبلش من با غمزه دیدمش که گفتم الکی کلیدمو جا گذاشتم به نظرم باید باهاش حرف بزنی ثریا میگه اول با غمزه حرف میزنم سپس باهم میرن سمت بانک.
عمر و غمزه در حال حرف زدنن و عمر از احساسش بهش میگه که از همون روزی که تو کلید سازی دیدتش شروع شد سپس بعد از کمی حرف زدن غمزه بهش میگه منم اول فکر میکردم اون آدم مناسب من نیست ولی وقتی باهاش رفتم بیرون دیدم بد نیست و تصمیم گرفتم بهش یه فرصت بدم شاید باهم خوشبخت شدیم عمر میگه خیلی خوبه همین آرزومه که تو خوشبخت باشی حال دلت خوب باشه همان موقع ثریا میبینه اونارو و میره جلو فیگن میاد پشت سرش که ثریا میپرسه اینجا چیکار میکنی عمر؟ غمزه میگه وام میخواست از بانک داشت ازم سوال میپرسید تو مسیر همو دیدیم چیزی شده؟ سپس ثریا میگه نه و به عمر میگه باید باهم حرف بزنیم او قبول میکنه و میرن. ثریا بهش از پنهان کاریاش میگه که چرا مخفی کرده عمر میگه من مخفی کردم چون غمزه خانم نمیخواست کسی بدونه همین و ثریا کمی ناراحت میسه و میخواد بره خونه که عمر میگه خودم میرسونمت و راهی خونه میشن. حاجی رشاد رفته خونه نساء دخترش و ازش درباره اوضاع خونه میرپسه او میگه همه چیز خوبه سپس بهش طلاهاشو میده و میگه از طلافروشی گرفتم چرا دروغ گفتی؟ او میگه کمی دستمون تنگ بودم هالوک نتونست پول بزنه مجبور شدم او میگه به من نتونستی بگی چرا به عمر نگفتی؟ و بعد از کمی حرف زدن میره که امینه به مادرش میگه هرچی پنهان کنی بالاخره یه روزی میفهمن….