خلاصه داستان قسمت ۲۷۸ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۲۷۸ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. این مجموعه باء نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران و با نام های Tierra amarga, Once Upon a Time in Cukurova در ترکیه شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال Murat Saracoglu و Faruk Teber می باشند.

قسمت ۲۷۸ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
قسمت ۲۷۸ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

خلاصه داستان سریال روزگاری در چکوروا

داستان این سریال به این شکل است که در حدود سال های ۱۹۷۰ میلادی در استانبول دو جوون که خودشون رو برای ازدواج حاضر میکردن با اتفاقی مواجه میشن که اصلا انتظارش رو نداشتن. ییلماز بخاطر زلیخا دست به قتل میزنه و مجبور به فرار میشه و زلیخا هم اونو تنها نمیذاره. دست تقدیر این دو رو به چوکوروا میکشونه. این دو جوون که با وجود تمام مشکلات مصمم بودن همچنان عاشق هم باشن ولی بعد از آشنایی با خانواده ی یامان که ارباب چوکوروا و صاحب مزارعی که ییلماز و زلیخا در اون کار میکردن بودن، همه چیز تا ابد عوض میشه.

این داستان داستان زندگی ییلمازی است که بخاطر عشقش قاتل شدن رو به جون میخره و داستان زلیخایی که بخاطر عشقش خودش رو مجبور به ازدواجی میکنه که نمیخواد و از طرفی داستان مادر ارباب “هونکار یامان” که برای حفظ گذشته ی پر زرق و برق و همچینین تنها پسرش میجنگه و اربابی که چنان عاشق زلیخا میشه که حتی حاضره برای بدست آوردن عشقش اونو اسیر کنه….

قسمت ۲۷۸ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

در خانه دمیر، گولتن تماس گرفته و با زلیخا صحبت میکند. سپس ثانیه که نگران گولتن است، گوشی را گرفته و احوال گولتن را میپرسد. گولتن به او اطمینان میدهد که حالش خوب است و مشکلی ندارد.
عدنان در حیاط مشغول بازی است. ایلماز آمده و او را بغل میکند. همان لحظه زلیخا بیرون آمده و با دلخوری عدنان را از بغل ایلماز می‌گیرد و داخل خانه می رود. ایلماز پشت سر او می رود و از زلیخا میخواهد که از او دلخور نباشد. زلیخا با نگرانی از ایلماز میخواهد برود، زیرا ممکن است دمیر برسد. ایلماز می‌گوید که ترسی از دمیر ندارد و از زلیخا میخواهد که کمی بعد به همراه عدنان به عمارت کوچک بیاید. دمیر دم در خانه می رسد. زلیخا به ناچار به ایلماز می‌گوید که به عمارت می آید، تا او برود.

دمیر دم در از ثانیه سراغ هولیا را می‌گیرد. همان لحظه راجیع آمده و می‌گوید که هولیا را پیاده کرده و برای تعمیر ماشین رفته است و از او خبر ندارد. دمیر بدون اینکه داخل خانه برود، از آنجا می رود.
زلیخا به همراه عدنان به عمارت کوچک می رود. ایلماز با او صحبت میکند و او را متقاعد میکند که قصد اذیت کردن زلیخا را نداشته و از زلیخا میخواهد که او را ببخشد. سپس دوباره بحث فرار به آلمان را پیس میکشد. زلیخا قبول نمیکند و میگوید که تحت هیچ شرایطی نمیخواهد مژگان را از پسرش دور کند.
پلیس دم در عمارت می آید و از نور، خدمتکار آنجا سراغ غفور را میگیرد. غفور از پشت دیوار آنها را میبیند و مضطرب می شود. بعد از رفتن پلیس، نور به غفور می‌گوید که پلیس دنبال اوست و گفته است که غفور به کلانتری برود. غفور حدس می زند که شرمین چیزی میداند و او را به پلیس لو داده است. او مضطرب می شود.
بهیجه چاقویی را که با آن هولیا را به قتل رسانده، داخل رودخانه می اندازد. سپس به کلوپ شهر برای جلسه خیریه می رود.

در کارخانه، دست یکی از کارکنان داخل دستگاه رفته و آسیب جدی میبیند. فکرت و چتین سریع او را به سمت بیمارستان می برند.
در کلوپ شهر، زنها منتظر آمدن هولیا هستند و در این حین در مورد مشکل ایلماز و دمیر بر سر عدنان غیبت میکنند. همان لحظه دمیر می رسد و با عصبانیت به همه آنها می‌گوید که عدنان پسر اوست و کسی قرار نیست او را بگیرد. او سپس سراغ هولیا را می‌گیرد و همه می‌گویند که هنوز نیامده است. بهیجه یادش می آید که بعد از کشتن هولیا در خرابه ها، او را به گوشه ای کشانده و سپس طلاهای او را درآورده است.
غفور در خانه با ناراحتی تصمیم میگیرد که به استانبول فرار کند و در دلش با ثانیه و اوزوم خداحافظی کرده و برای آنها ابراز دلتنگی میکند. او پیاده به سمت جاده می رود تا به راه آهن برسد. او متوجه می شود که پلیس ها راه را بسته اند و به دنبال یک فراری، همه ماشینها و افراد را می‌گردند. او پشیمان شده و سریع از آنجا برمی‌گردد.
دمیر به شرکت رفته و میبیند که هولیا آنجا نیست. او نگران می شود.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا