خلاصه داستان قسمت ۳۱ سریال ترکی عشق حرف حالیش نمیشه

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۳۱ سریال ترکی عشق حرف حالیش نمیشه را برای دوستداران این سریال قرار داده ایم. با ما همراه باشید. کارگردانی سریال ترکی عشق حرف حالیش میشه را از قسمت ۱ تا ۷ برعهده براک سایاشار و از قسمت ۸ الی ۳۱ برعهده موگه اورلار به سفارش شبکه Show Tv می باشد. سریال عشق حرف حالیش نمیشه محصول سال ۲۰۱۶ کشور ترکیه در ژانر درام عاشقانه و کمدی می باشد. بازیگران این سریال عبارتند از؛ بوراک دنیز ، هانده ارچل، اوزهان کاربی، اوزجان تکدمیر، مروه چاییران، سلیمان فلک، بولنت امراه پارلاک، دمت ‌گل، اسماعیل اگه شاشماز، بتول چوبان ‌اوغل، جم امولر، جم امولر، متین آکپینار، توگچه کارباکاک، اورن دویال، سلطان کوراوغلو کیلیچ، آلپ ناوروز، گوزده کوجااوغلو، متاهان کورو، الیف دوغان و… .

قسمت ۳۱ سریال ترکی عشق حرف حالیش نمیشه

قسمت ۳۱ سریال ترکی عشق حرف حالیش نمیشه

دریا به نجات می گوید بهتر است دیدم به سرکار برگردد تا به خودش بیاید چون نگران این است که شاید وبال گردنشان بشود! نجات هم می گوید که فکر خوبی است. حیات وقتی می بیند مورات به سمت او می آید فورا به سمت گوشی رفته و خودش را مشغول پیام دادن نشان می دهد. مورات کلافه می شود و به اتاقش می رود. او طبق گفته ی دوروک به حیات زنگ می زند و از او می خواهد به اتاقش بیاید و بعد از حیات می خواهد تا با هم برای غذا خوردن بیرون بروند. حیات لبخند می زند و می گوید که در اصل برای ناهار با کس دیگری قرار دارد. مورات ناراحت می شود و می پرسد:« چرا داری اینجوری رفتار میکنی؟ » حیات می گوید:« من دارم به حرف شما عمل میکنم. میخوام شانسمو با کسای دیگه امتحان کنم!» مورات با ناراحتی به او خیره می شود و حیات از اتاق بیرون می رود و با خوشحالی پیش تووال رفته و می گوید:« دارم طبق نقشه پیش میرم. چیزی که شما خواستین. مورات دیوونه شد! » دخترها به حیات می گویند:« فکر میکنی تا کی میتونی به این بازی ادامه بدی؟ چند روز دیگه میفهمه فقط پیام ها و تلفن زدنات دروغه! باید یکیو وسط بندازی! » حیات می گوید: «اره اما باید کسی باشه که بهش اعتماد داشته باشم. » ایپک چشمش به ابراهیم می افتد و لبخند می زند!

انها همه چیز را برای ابراهیم تعریف می کنند و بعد پیشنهادشان را به او می گویند. ابراهیم کمی فکر می کند و می گوید:« به نظر من این کاراتون خیلی بچه بازیه! » حیات می گوید:« شاید بچه بازی باشه آره اما این همه مدت من فقط دنبالش دویدم و به خاطرش هرکاری کردم، میخوام ببینم اونم حاضره به خاطر من تلاششو بکنه و بجنگه ! » ابراهیم قانع می شود! آصلی می گوید:« باید یجوری ابراهیم رو نشونش بدیم! » ایپک به آصلی می گوید که بهتر است به دوروک زنگ بزند و از او بخواهد تا دور هم جمع بشوند. دخترها و ابراهیم و دوروک و کرم در پارکی دور هم جمع می شوند. حیات کنار ابراهیم می نشیند و وقتی دوروک از کار و بار ابراهیم می پرسد، ابراهیم می گوید که قبلا در کار تبلیغاتی کار میکرده و کلی طرفدار داشته. دوروک که این را میشنود پیشنهاد می دهد تا برای شرکت انها کار بکند اما ابراهیم می گوید که خیلی وقت پیش این کار را کنار گذاشته. حیات رو به او می گوید:« عزیزم به نظرم تا شیش هفت ماه با ما باش. بهش به عنوان یه کار نگاه نکن. فقط پیشمون باش.» ابراهیم هم قبول می کند. آخرهای شب، وقتی حیات و ابراهیم قدم زنان به سمت خانه می روند، ابراهیم از او می پرسد:« حیات تو از زندگی چی میخوای؟ » حیات می گوید:« میخوام خانواده م به قوانین من احترام بذارن و روی پای خودم بایستم و میخوام مورات مال من باشه… » م

ورات با یک بسته شکلات به دیدن تووال می رود و در مورد حیات می پرسد. تووال وانمود می کند چیزی در مورد حیات نمیداند و فقط می پرسد:« چرا حیات انقدر برات مهم شده؟ » مورات می گوید:« باباهامون دوستن من فقط نمیخوام بلایی سرش بیاد! » تووال می گوید:« اره حق داری! بدون که منم باهاتم! نمیذاریم دختره دست گرگ ها بیفته! » صبح در شرکت حیات با دیدم روبرو می شود. دیدم به او می گوید:« چرا تعجب کردی؟ بالاخره منو مورات یه گذشته ای با هم داریم. اون هوامو داره! » حیات می گوید:« من میدونم گذشته شما دروغ بوده! » و به شکم او اشاره می کند. دیدم جا خورده و می گوید:« پس یکی از اون موش هایی که رفته بوده کلینیک تو بودی؟! » حیات می گوید:« صبر کن تا مدرک دستم بیاد همه چیزو به مورات میگم اون وقت تویی که مثل یه موش دنبال جا میگردی تا قایم شی. » تووال قصد دارد در خانه اش پارتی راه بیندازد و دوستان نزدیکش را هم دعوت می کند. دوروک وقتی از تووال می شنود که حتما باید پارتنر داشته باشد، به آصلی زنگ می زند و از او درخواست می کند تا همراهی اش بکند. آصلی هم قبول می کند. از طرفی دیدم پیش تووال می رود و وقتی می فهمد که پارتی راه انداخته با هیجان می گوید:« دلم واسه عشق و حال تنگ شده بود! » تووال می گوید:« اما دیدم جون تو دعوت نیستی که! بالاخره بچه تو تازه از دست دادی و باید عزای اونو بگیری. » دیدم این را که می شنود فورا حرفش را تایید می کند!

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا