خلاصه داستان قسمت ۴۲۹ سریال ترکی روزگاری در چکوروا + پخش آنلاین

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۴۲۹ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. با ما همراه باشید. این مجموعه ترکیه ای باء نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال مورات سراچ اغلو می باشد. نخستین قسمت از این مجموعه در تاریخ ۱۳ سپتامبر ۲۰۱۸ از شبکه آ تی وی پخش شد.

قسمت ۴۲۹ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
قسمت ۴۲۹ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

قسمت ۴۲۹ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

عبدالقدیر به برادرش و هاب گفته به چوکوروا بیاد تا دست تنها نباشه وهاب به گاراژ میره و به حسین یکی از تعمیرگر های گاراژ می‌گه که ماشینشو درست کنه حسین ازش میپرسه مشکل ماشین چیه؟ وهاب به حالت مسخرگی صدای قناری در میاره و میگه همچین صدایی میده ماشینم. حسین بهش میگه داری منو مسخره می کنی؟ وهاب بهش میگه آره دارم مسخرت می کنم و شروع میکنه به مشت زدن به حسین همکاراش میان و آنها را از هم جدا می کنن اما موفق نمیشن. عبدالقدیر از راه میرسه و وهاب را با خودش به داخل گاراژ می برد و بهش میگه فقط ۵ دقیقه تنهات گذاشتم ببین چیکار کردی! و دلیل کتک زدن حسین را ازش می پرسه وهاب بهش میگه مگه دلیل میخواد؟ اومدم اینجا تا خودمو بهشون نشون بدم که منو دست کم نگیرن عبدالقدیر بهش میگه من تورو واسه چی گفتم بیای اینجا؟ به خاطر اینکه نقشه هام اونجوری که می خوام پیش نمیره.

مهمت از راه میرسه و با دیدن صورت خونی حسین ازشون میپرسه که چی شده؟ حسین فقط بهش میگه به خدا من کاری نکردم. عبدالقدیر به وهاب میگه مهمت داره نقشه هایمان را خراب میکنه باید یه فکری به حالش بکنیم وهاب می گه خرجش فقط یه تیره عبدالقدیر میگه خودم میدونم اما نقشه دیگه ای دارم. همان موقع مهمت از راه میرسه و عبدالقدیر وانمود میکنه که داره وهاب را سرزنش میکنه به خاطر کتک زدن حسین. مهمت به وهاب میگه آنها را تنها بذاره و به عبدالقدیر میگه، حالا واسه چی اومده؟ عبدالقدیر بهش میگه دیدم دست تنهام گفتم بیاد اینجا کمکم. ازش میپرسه نباید از من نظر میخواستی عبدالقدیر بهش میگه فکر نمیکردم مخالف باشی مهمت بهش گوشزد میکنه به خاطر کارهایی که تو بیروت انجام میداد ضامنش خودتی عبدالقدیر بهش میگه خیالت راحت به حرف من گوش میده. زلیخا و مهمت باهم دیگه به شرکت می‌رسند دو نفر از اهالی چوکوروا آنها را با هم می بینند و به همدیگه میگن خیلی به هم میان به نظرت چیزی بینشون هست یا نه؟

اون یکی تایید میکنه و میگه من هم فکر می کنم یه چیزی بینشونه. زلیخا و مهمت وارد جلسه هیئت مدیره میشن بعد از چند دقیقه بتول وارد اتاق میشه و زلیخا بهش میگه ببخشید بتول الان جلسه هیئت مدیره است بتول جا میخوره و میگه نفهمیدم! یعنی چی؟ زلیخا بهش میگه یعنی اینکه فقط هیئت مدیره های شرکت جلسه دارند ما تصمیمات لازمو می گیریم بعد اگه صلاح دونستم باهات در میون میزارم بتول حسابی جا میخوره و عصبانی میشه اما به روی خودش نمیاره و به زلیخا میگه باشه زلیخا جان و اتاق را ترک میکنه و با عصبانیت به طرف عمارت برمیگرده. ماشین جلوی در عمارت میاد و با صدای بلند اعلام می کنه که اگه کسی خریدی چیزی داره بیاد شرمین به دم در میره و بهش میگه با پارچه هات بیا تو ببینم چی داری در این فاصله که شرمین پارچه میخره عدنان از عمارت خارج میشه و پشت وانت می رود و با بچه های آن شخص بازی می کند. بتول با عصبانیت به خانه بر میگرده وقتی شرمین او را میبینه ازش میپرسه که چی شده؟ بتول با عصبانیت و حرص بهشت میگه دیگه من به اون شرکت برنمیگردم. استعفامم میدم.

شرمین بهش میگه مزخرف نگو بگو ببینم چی شده؟ بتول ماجرای بیرون کردنش از جلسه هیئت مدیره را بهش میگه و در ادامه بهش میگه من دیگه تحمل رفتارهای زلیخا را ندارم نمیتونم به اونجا برگردم. شرمین با عصبانیت بهش میگه برنمیگردم یعنی چی؟ میدونی یعنی چی؟ یعنی شکست. یعنی شکست در برابر یه دختر دهاتی و بی سواد آنها با هم دیگه بحث می کنن درباره ی برگشتن به شرکت و در آخر شرمین موفق میشه تا او را راضی کنه و بهش میگه برو یکمی به خودت برس و تا زلیخا نفهمیده به شرکت برگرد و پشت میزت بشین. بعد از خداحافظی کردن بتول با خودش میگه این اشتباه را منم کرده بودم هولیا را دست کم گرفتم و در آخر هم کم آوردم تو نباید این کار را بکنی بتول نیز با خودش میگه تو درست میگی مامان من از اون زلیخا کم نمیارم اون تاوان بیرون کردن من از جلسه را پس میده. مهمت و زلیخا رستوران میروند و به زلیخا میگه چشماتو از من ندزد زلیخا با لبخند بهش میگه تو دست بردار نیستی نه؟ مهمت با اطمینان بهش میگه نه.

زلیخا به مهمت میگه باید زود برگردم شرکت تا با بتول حرف بزنم یه خورده تند رفتم تو جلسه باید از دلش در بیارم مهمت بهش می‌گه اصلاً هم تند نرفتی اتفاقا کم هم بود زلیخا بهش میگه آخه جوونه ذوق داره مهمت بهشت گوشزد میکنه که ذوق تبدیل میشه به حرص زلیخا بهش میگه حواسم بهش هست. فسون همان ماشینی که شرمین خریده بود و بتول برد پسش داد را خرید و باهاش به عمارت زلیخا میاد. شرمین با دیدن اون ماشین و فسون حسابی جا میخوره و عصبی میشه. فسون به صحنیه میگه اومدم لباس‌های اضافیمو بدم بهتون تا به فقیر فقرا بدین استفاده کنند صحنیه ازش تشکر میکنه و میگه چه فکری خوبی کردی و او را به خوردن چای دعوت میکنه. فسون هم قبول می کند. آنها با همدیگه گرم صحبت هستند که شرمین با حرص و عصبانیت میاد و به فسون می‌گه این کارها یعنی چی؟ میخوای حرص منو در بیاری که رفتی همون ماشینی که من پس دادم و گرفتی؟

فسون بهش میگه من برات خیلی ناراحتم شرمین چون همه رو مثل خودت میبینی بعد از چند دقیقه فسون به بهانه استفاده از سرویس بهداشتی به داخل خانه صحنیه میره و شرمین از این فرصت استفاده میکنه و ماشینش را خط میندازه. زلیخا به شرکت میره و از بتول عذر خواهی میکنه و بهش میگه من میدونم که خیلی زحمت کشیدی برای شرکت زحماتتو یادم نمیره. و به خاطر جلسه صبح ازش دلجویی میکنه بتول بهش میگه نه حق داری زلیخا جون وکالت داداشت دمیرم دیگه باطل شده من دیگه اونجا نباید میومدم حق با توئه فسون دوباره به عمارت برمیگرده و اینبار جلوی در خانه شرمین می ایستد و ازش می خواد تا بیاد بیرون و با عصبانیت ازش میپرسه که چرا رو ماشینش خط انداخته! شرمین انکار میکنه و میگه کار من نیست فسون بهش میگه که من تورو خوب میشناسم این کار توئه همانطور که آن دو نفر با هم در حال دعوا و بحث و جدل هستند همگی از کارشان دست کشیدن و به آنها را نگاه می کند از طرفی صحنیه و گلتن با دیدن آنها می خندند. لطفیه به سمت آن‌ها میره و باهاشون حرف میزنه. در آخر فسون و شرمین را آشتی می‌دهد و سه تایی سر میز می نشینند تا چای بخورند…

بیشتر بخوانید:

(بخش دوم) خلاصه داستان قسمت اول تا آخر سریال ترکی روزگاری در چکوروا + عکس

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا