خلاصه داستان قسمت ۴۳۰ سریال ترکی روزگاری در چکوروا + پخش آنلاین

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۴۳۰ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. با ما همراه باشید. این مجموعه ترکیه ای باء نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال مورات سراچ اغلو می باشد. نخستین قسمت از این مجموعه در تاریخ ۱۳ سپتامبر ۲۰۱۸ از شبکه آ تی وی پخش شد.

قسمت ۴۳۰ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
قسمت ۴۳۰ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

قسمت ۴۳۰ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

فادیک که از آن جایی که ارزش زمین هایشان چند برابر شده و به اصطلاح پولدار شدند دیگه دست و دلش به کار کردن نمیره و همش از کار کردن میناله و سعی میکنه با هر بهونه ای که شده از زیر کار کردن در میره صحنیه به غرغر کردن های فادیک اعتنایی نمیکنه و بهش کار میده تا انجام بده اما فاتیک کمر دردشو بهونه می آورد تا از زیر کار کردن فرار کنه. صحنیه وقتی به آشپزخانه میره می بیند که نشسته در حال چای خوردن است صحنیه بهش میگه حالا که کمرت درد میکنه پس بشین اینجا و سیب زمینی ها رو پوست بکن فادیک از زیر کار در میره و به حیاط میره گلتن به صحنیه میگه این دختر چش شده؟ صحنیه بهش میگه ندید بدیده. زلیخا به عمارت برمی گردد و از اونجایی که برای عدنان توپ خربده به فادیک میگه تا بره و عدنان پسرش را برایش بیاورد. فادیک وقتی به اتاق عدنان میره متوجه میشه که تو اتاقش نیست فادیک حسابی به هم میریزه و شوکه میشه و با ترس میاد خبر نبودن عدنان را در اتاقش را به صحنیه و گلتن میگه.

وقتی زلیخا ماجرارو میفهمه همگی به حالتی پریشان تمام حیاط و اطراف عمارت را می گردند. فادیک با ناراحتی و نگرانی به صحنیه میگه که ابجی صحنیه من امروز کلا تو رخت شور خونه بودم به خدا تقصیر من نیست صحنیه با کنایه بهش میگه میدونم عزیزم تو کمرت درد میکنه از ۶ صبح داری لباس میشوری برو الان به خانم ارباب بگو که من خسته شدم نرسیدم از عدنان مراقبت کنم. گلتن به صحنیه میگه من عدنان را تو اتاقش خوابوندم نمیدونم کی از خواب بیدار شده و از اتاقش بیرون اومده. عمارت یک بار دیگر در استرس و نگرانی فرو می رود. از بلندگوهای شهر خبر گم شدن عدنان را به تمام اهالی چوکوروا میدهند تا همه دنبالش بگردن و اگر کسی او را دید فوراً او را به ژاندارمری بیاورد. فکرت از راه میرسه و به زلیخا میگه باید بریم ژاندارمری. زلیخا به دادستان میگه من فکر می کنم کار هاکان کوموش اوغلو هستش از دادستان میخواد تا درباره این فرد جستجوی کنن. کولی ها در جاده رقص کنان به راهشان ادامه میدهند.

مهمت پیش عبدالقدیر میره و میگه اونا فکر میکنن کار هاکان کوموش اوغلوعه عبدالقدیر میگه پس به خاطر همینه داری خودتو به آب و آتیش میزنی نه؟ بعد از رفتن مهمت، وهاب به عبدالقدیر میگه این مهمت، مهمت سابق نیست عبدالقدیر بهش میگه عاشق شده دیگه بدجوری هم دل باخته. وهاب به سمت عمارت یامان ها میره و آنجا را زیر نظر دارد و با خودش میگه بالاخره اگه اتفاقی هم بیفته گردن من که نمیافته. ماجرای گشتن عدنان ادامه دارد اما کسی او را ندیده شب مهمت با عبدالقدیر و وهاب نقشه میکشه تا سه تایی به دنبال عدنان بگردد. مهمت به همون جاده‌ای که کولی ها از اونجا رفتن میره. همان پسر بچه ای که عدنان را سوار ماشینشان کرده بود عدنان را پیش بقیه بچه ها می برد وقتی آنها عدنان را می بینند اون بچه را سرزنش می کند که چرا یه آدم غریبه را سوار ماشین کرده حتما خانواده اش الان دنبالش میگردن، اون بچه به بقیه میگه خود عدنان خواسته باهاشون همراه بشه و دوست داره پیش ما باشه آنها همگی به رقص و پایکوبی مشغول میشن و حسابی خوش میگذرونه.

مهمت بعد از دیدن آن ها عدنان را پیدا میکند و او را بلافاصله به طرف عمارت می برد و به زلیخا تحویل می دهد. زلیخا حسابی خوشحال میشه و همه در حیاط خوشحالی میکنن و میرقصند. فکرت وقتی مهمت را میبینه که داره خودشو واسه زلیخا عزیز میکنه و به خانواده شان راه پیدا کرده حسابی بهم میریزد و عمارت را ترک میکند. زلیخا با دیدن عدنان حسابی خوشحاله و خدا را شکر می کند. زلیخا از مهمت تشکر میکنه و ازش می پرسه که کجا بوده او هم تمام ماجرا را برایش تعریف می کند و بعد از چند دقیقه عمارت را ترک میکند. زلیخا وقتی خیالش بابت عدنان راحت می شود به خودش میاد و از لطفیه میپرسه که فکرت کجاست؟ چرا رفت؟ لطفیه به زلیخا میکه دخترم چی بگم؟ میدونی که فکرت رو این مهمت کارا کمی حساسه به احتمال زیاد وقتی اومده فکرت به خاطر همین رفته. زلیخا با شنیدن این حرف کلافه میشه. فکرت بیرون عمارت منتظر مهمت ایستاده و وقتی میاد مهمت ازش میپرسه باز چیشده فکرت؟ از این که نزدیک زلیخام عصبی میشی؟ فکرت بهش میگه فکر کردی من نفهمیدم؟

عدنانو خودت دزدیدی بعد آوردیش که خودتو عزیز کنی؟ زلیخارو شاید بتونی گول بزنی اما منو نه. فکرت با مهمت درگیر میشه و حسابی همدیگر را میزنن. آخر شب زلیخا با لطفیه تو تراس نشستن و زلیخا از لطفیه میپرسه به نظرت فکرت کجا رفته؟ لطفیه میگه که جایی نداره بره که دخترم میره خونه باغ. زلیخا بهش میگه میترسم نکنه باهمدیگه درگیر بشن لطفیه بهش میگه نه بابا همچین کاری نمیکنن. فادیک در آشپزخانه با خیال راحت نشسته و داره چایی میخوره و می رقصه صحنیه به آشپزخانه میره و با دیدن اون بهش میگه خوش میگذره؟ فادیک بهش میگه آره بیا باهم دیگه برقصیم. صحنیه ازش میپرسه کمرت خوب شد؟ او میگه آره خیلی خوب شد دیگه درد نمیکنه و همان موقع سبد سیب زمینی ها را بهش میده تا پوست بکنه فادیک که میبینه دیگه نمیتونه در بره ناچارا قبول میکنه. فردای آن شب تو روزنامه یه خبر چاپ میشه با مضمون دزدیده شدن دختر یه خانواده. خبر همان اتفاقی که تو هتلی تو مرسین افتاده بود و فکرت و بتول برای روبرو شدن با هاکان کوموش اوغلو به اونجا رفته بودن ولی عکسی که ازشون چاپ شده فکرت و بتول هم تو اون عکس افتادن و همه فکر میکنن که بتول و فکرت باهم رابطه ای دارن و برای دیده نشدنشان به همچین هتلی رفتن.

این خبر تو کل چکوروا پخش می شود. فسون در کافه با دوستش درباره آنها حرف میزنن. فسون با مسخرگی به دوستش میگه میخوای برم ذره‌بین بیارم با اون ببینی؟ عکس خودشونه دیگه فکرت و بتولن. دوستش بهش میگه چرا باید همچین جایی برن؟ فکرت از خاندان تکین و بتول از خاندان یامان! فسون بهش میگه خوب سری قبلی توی هتل لوکس رفتند و همه فهمیدن و خبرش همه جا پیچید حالا گفتن بریم تو یه هتل سطح پایین تاکسی اونجا رفت و آمدن کنن و برایشان دردسر درست نشه دوستش هم این حرف رو تایید میکنه…

بیشتر بخوانید:

(بخش دوم) خلاصه داستان قسمت اول تا آخر سریال ترکی روزگاری در چکوروا + عکس

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا