خلاصه داستان قسمت ۴۳۲ سریال ترکی روزگاری در چکوروا + پخش آنلاین
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۴۳۲ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. با ما همراه باشید. این مجموعه ترکیه ای باء نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال مورات سراچ اغلو می باشد. نخستین قسمت از این مجموعه در تاریخ ۱۳ سپتامبر ۲۰۱۸ از شبکه آ تی وی پخش شد.
قسمت ۴۳۲ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
وهاب به رستورانی که مهمت و زلیخا رفتن می رود. او تصمیم گرفته که اونجا مهمت را با اسلحه بکشد. وقتی آنها از رستوران بیرون میان وهاب به سمت مهمت نشونه میگیره و تا می خواد شلیک کنه عبدالقدیر از راه میرسه و اسلحه اش را غلاف میکند و بهش با عصبانیت میگه تو اومدی اینجا که مهمتو بکشی؟ من تو رو آوردم اینجا که بهم کمک کنی نه اینکه واسم دردسر درست کنی! وهاب با عصبانیت میگه چرا نباید مهمت را بکشیم؟ من اومدم بکشمش تا ازش خلاص بشی عبدالقدیر بهش می گه اینجا من رئیسم از این به بعد حتی بدون اجازه من آب یا غذا هم نمیخوری. سپس از اونجا میرن. فادیک وقتی حال بعد لطفیه را میبینه فشارش را می گیرد و می بینه که فشارش رو ۲۲ میترسه و به زلیخا زنگ میزنه و خبر میده. آنها وقتی از راه می رسند به لطفیه میگن که باید بریم دکتر اما لطفیه زیر بار نمیره و میگه حالم خوبه احتیاجی به دکتر نیست.
وقتی فادیک به زلیخا میگه که فشارش رو ۲۲ بوده زلیخا حسابی به هم میریزه و میگه چی شد که اینقدر فشارت رفت بالا؟ کسی خبری داده؟ چیزی شده؟ با فکرت دعوات شده؟ لطفیه می ه نه هیچی نشده هر از گاهی اینجوری میشم زلیخا بالاخره لطفیه را با مهمت به بیمارستان می برد. عبدالقدیر و وهاب به کنار کانال سد میرند و وهاب از عبدالقدیر میپرسه که چرا نباید مهمت را بکشند؟ ما تو بیروت نصفه مردم اونجا رو سلاخی کردیم چرا نباید الان مهمت را بکشیم؟ عبدالقدیر بهش میگه چون مهمت منو تو مشتش گرفته به زندهاش احتیاج دارم. عبدالقدیر و وهاب جنازه حسین را بر میدارند و تو یکی از کانالهای سد میاندازند. زلیخا و مهمت منتظر آیکوت هستند تا بیاد و لطفیه را معاینه کنن. آیکوت وقتی فشار لطفیه را میگیره میبینه که اومده روی ۱۹ لطفیه بهشون میگه دیدین الکی نگران شدین داره میاد پایین و رو به آیکوت میگه برگه ترخیص و بنویس که من برم.
او اجازه نمی ده و می گه هنوز خطرناکه امشب باید اینجا باشین و ازش دلیل بالا رفتن فشارش را می پرسد لطفیه میگه هرازگاهی اینجوری میشم. فکرت از راه میرسه و حال لطفیه را می پرسد بعد از چند دقیقه به مهمت میگه بیا بیرون کارت دارم. مهمت وقتی میره بیرون فکرت ازش میپرسه تو اینجا چیکار می کنی؟ همین که اطراف زلیخا میچرخی کافیه به خاله من کاری نداشته باش. مهمت به فکرت میگه حسودیت میشه وقتی منو کنار زلیخا میبینی؟ فکرت عصبانی می شه و مشتی تو صورتش می زند و دوباره با هم دیگه درگیر میشن همان موقع زلیخا که اومده بود بیرون تا ببینه آنها با هم چی کار دارن میبیند که با همدیگه درگیر شدن. زلیخا از فکرت می خواد تا بره. زلیخا با دیدن صورت زخمی شده مهمت ناراحت میشه و او را به داخل بیمارستان میبرد تا پانسمانش کند. لطفیه وقتی صورت فکرت را میبینه متوجه میشه که دوباره با مهمت کارا دعوا کرده و ازش دلخور میشه.
شرمین و بتول جلوی در خانه شان نشستن بتول از نگرانی هایش درباره حال لطفیه میگه شرمین بهش میگم خدا کنه حال لطفیه خوب بشه چون اگه بلایی سرش بیاد فکرت دیگه باتو ازدواج نمیکنه. بتول حالش گرفته میشه بهش میگه خیلی ممنونم چقدر حرفای قشنگ میزنی به دخترت و با دلخوری به داخل خانه میره. شرمین دنبالش میره و میگه منظورمو بد برداشت کردی و میره تا دلداریش بده و از دلش در بیاره. لطفیه را به عمارت برمیگردونن فکرت سعی میکنه به لطفیه نزدیک بشه و باهاش حرف بزنه اما لطفیه به خاطر اینکه با مهمت دعوا کرده ازش دلخوره و میگه تو شدی مثل لات های خیابان که همش میگردن دنبال دعوا. فکرت که میبینه لطفیه بهش راه نمیده به زلیخا میگه میتونیم باهم حرف بزنیم؟ و با هم به بیرون میرن. فکرت شروع میکنه به تعریف کردن ماجرا و میگه درسته که مشت اولو من زدم ولی این دعوا را مهمت راه انداخته.
زلیخا که دیگه از دستش کلافه شده بهش میگه من هرچی میگم تو کار خودت می کنی دیگه به من ربطی نداره هر بلایی که میخواین سر هم دیگه بیارین. بعد از رفتن زلیخا بتول و شرمین پیش لطفیه میرن. شرمین و بتول از لطفیه حالشو می پرسند. او بهشون میگه من حالم خوبه نمیخواد الکی نگرانم باشین. بتول بهش میگه شما واسه ما خیلی عزیزین خدارو شکر که حالتون خوبه. لطفیه در مقابلش میگه شما هم واسه ما خیلی عزیزی شرمین جوری که لطفیه بشنوه میگه فکر نکنم. لطفیه ازش میپرسه چرا همچین حرفی زدی؟ شرمین بهش میگه شاید واسه شما عزیزیم ولی از طرف فکرت هم همینطوره؟ بتول به شرمین میگه مامان جان الان وقت این حرفا نیست. زلیخا پیش صحنیه میره و باهاش درد و دل میکنه و میگه که مهمت با فکرت دعوا کرده. دادستان جنازه حسین را پیدا می کنه و به عبدالقدیر خبر میده که یکی از تعمیرگر های شما مرده عبدالقدیر و وهاب وقتی به اونجا میرن نقش بازی می کنن که از این مرگ شوکه شدن و حالشون بد شده.
از دادستان دلیلشو میپرسند که دادستان میگه این اتفاق زیاد میوفته حتماً مست بوده اومده به صورتش آب بزنه افتاده تو کانال. لطفیه با صفیه درد و دل می کنه و ماجرای قتل علی رحمت را بهش میگه. صحنیه تعجب میکنه و میگه اون کی بود؟ لطفیه بهش میگه نگفت کیه. از لطفیه میپرسه اون آدم ناشناس گفت عبدالقدیر علی رحمت را کشته و همدست داشته اون همدستش نمی تونه مهمت کارا باشه؟ لطفیه میگه نه آدم شریفیه بهش نمیخوره. صحنیه میگه عبدالقدیر خودش گفت که رفیق صمیمیشه. لطفیه میگه امکان داره اگه این حقیقت داشته باشه چیکار باید بکنیم؟ به زلیخا نمی تونم بگم چون بلا کم سرش نیومده، فکرت هم که جوشیه و تصمیم میگیره که به بتول بگه چون وکیله و میدونه از راه قانونی باید چه کار کنیم. لطفیه منتظر بتوله که شرمین میاد و بهش میگه الان بتول میاد. لطفیه بهش میگه من می خوام با تو حرف بزنم و یه جوری بهش میفهمونه که بره.
وقتی بتول میاد ماجرا رو بهش میگه بتول شوکه میشه و بهش میگه این آدمها آدم های خطرناکی هستند باید حساب شده عمل کنیم در آخر به شرمین میگه که من دارم میرم پاریس سفرمو عقب میندازم تا به کارها رسیدگی کنم. لطفیه میگه برای چی؟ بتول میگه نمیتونم تو این شهر دیگه زندگی کنم. لطفیه بهش میگه که به زودی براتون یه جشن نامزدی میگیریم بتول خوشحال میشه و لبخند معناداری میزنه…