خلاصه داستان قسمت ۴۶۰ سریال ترکی روزگاری در چکوروا + پخش آنلاین
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۴۶۰ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. با ما همراه باشید. این مجموعه ترکیه ای باء نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال مورات سراچ اغلو می باشد. نخستین قسمت از این مجموعه در تاریخ ۱۳ سپتامبر ۲۰۱۸ از شبکه آ تی وی پخش شد.
قسمت ۴۶۰ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
زلیخا بعد از قطع تماس با عجله سوار ماشینش می شود و به طرف کارخانه راهی میشه تو جاده میبینه که یک ماشین راه را بسته به خاطر همین تعجب میکنه و با خودش میگه اینجا چه خبره؟ همان موقع پسر چولک خان با یکی از نوچه هایش از ماشین پیاده میشن و به طرف ماشین زلیخا میرن و بهش میگن اینجا رو ببین خانم ارباب چوکوروا چه دل و جراتی داره نصف شب سوار ماشین شده زده تو دل جاده سپس زلیخا را از ماشین پیاده می کنند و دستاشو و دهنش را می بندند و با خودشان می برند. پسر چولک خان با همدستش حرف میزند و بهش می گه آخه زن را چه به خان بودن! تو تا حالا شنیدی که یه زن خوان باشه؟! زن باید بشینه تو خونه و به بچه هایش برسه سپس به حالتی تحقیرآمیز به زلیخا میگه میخوای واست شوهر پیدا کنیم؟ شوهر چیه؟ زن خوشگلی هستی با چولک خان پدرم ازدواج کن حتی خودمم میتونم بگیرمت. همدستش بهش میگه ولی دو تا بچه داره پسر چولک خان میگه عیب نداره از پسشون بر میام سپس رو به زلیخا میکنه و بهش میگه نظرت چیه؟ من یا بابام؟
سپس همدستش بهش میگه ولی مهمت کارا دست از سر زلیخا برنمیداره صاحب اصلی این مهت کارا هستش. پسره چولک خلن بهش میگه اون که عددی نیست میزارمش کنار. چتین در خلوت خودش در حال خوردن نوشیدنی است و مدام به عکس عروسیش با گلتن نگاه می کند و خاطراتشان را مرور می کند بعد از چند دقیقه در خانهاش زده میشود که با بازکردن در با فکرت روبرو میشه. فکرت بهش میگه این موقع شب مهمون نمیخوای؟ چتین تعارف میکنه تا به داخل بیاد فکرت بهش میگه تنهایی داری نوشیدنی میخوری؟ چتین در جواب بهش میگه برای آروم شدن ذهنم و دور شدن از فکر و خیال نوشیدنی میخورم و به فکرت میگه بشین تا با هم دیگه بخوریم. فکرت ازش میپرسی که هرشب میخوری؟ چتین اول میگه نه اما بعد از چند ثانیه بهش میگنه نمیدونم شاید. فکرت باهاش درد و دل می کنه و می گه من نمیفهمم مهمت با زلیخا مگه به هم نزدن و از همدیگه جدا نشدن؟ پس چرا هنوز این مهمت منتظر تا یه اتفاقی بیفته که سر از عمارت و اطراف زلیخا دربیاره؟ چتین بهش میگه یعنی تعقیبش میکنه؟ فکرت بهش میگه امکان داره امروز صبح که اوزوم تصادف کرده بچه را برده بیمارستان و از آن طرف شب اومده بود عیادتش و برای خودشیرینی یه عروسک به اندازه من واسش گرفته بود.
چتین بهش میگه نمیدونم والا چی بگم داداش مثل این که دست بردار نیست. فکرت بهش میگه آخه من نمیفهمم وقتی همه چیز به هم خورده زلیخا نمیتونه برگرده بهش بگه که از جلوی در خونه من رد نشو؟ نمیخوام ببینمت؟ شاید اینجوری دیگه نیاد! پسر چولک خان با همدستش تو مسیر در حال رفتن پیش پدرش هستند. چولک خان با وهاب صحبت میکنه و میگه الان که پسرم زلیخا رو آورد من وانمود می کنم که اصلا از چیزی خبر نداشتم و تا میخواد حرف بزنه سیلی بهش میزنم و او را تحقیر می کنم که چرا همچین کاری کرده و خانم ارباب چوکوروا را دزدیده وهاب بهش میگه بعدش می خوای چی کار کنی؟ چولک خان بهش میگه باید خودمو تو چشم زلیخا خوب جلوه بدم و توی فرصت مناسب میرم پیشش و با هم دیگه حرف میزنیم و ازش می خوام تا با هم دیگه همکاری کنیم اینجوری میتونم اعتماد مردم چکوروا را به دست بیارم. وهاب بهش میگه خدا کنه پسرتون خوب نقش بازی کنه تا همه چیز اونجوری که میخوای پیش بره. چولک خان بهش میگه پسرم از هیچی خبر نداره چون اگه خبر نداشته باشه طبیعیتر بازی میکنه.
چتین با فکرت دردودل میکنه و میگه هر جا رو میبینم گلتنو میبینم دیگه حتی نمیخوام زنده باشم، آسمونو میبینم، رو پرده، تو زلالی آب هر جاییو که نگاه میکنند چهره گلتن جلوی چشمامه. فکرت بهش میگه درکت می کنم ولی باید صبور باشی میدونم با خودت میگی صبور باشم که چی؟ مگه با صبور بودن گلتن برمیگرده؟ ولی نه با صبور بودن زمان میگذره و با گذر زمان داغ گلتن برات سرد تر میشه و راحت تر میتونی زندگی کنی. سپس از عشقش به زلیخا میگه چتین بهش دلداری میده و میگه اگه واقعاً عشقت حقیقی و شعله ور باشه دیر یا زود به زلیخا نفوذ میکنه و به هم دیگه می رسین غصه نخور. بالاخره زلیخا را پیش چلک خان میبرند. چولک خان با دیدن زلیخا خودش را متعجب نشون میده و پسرش با خوشحالی بهش میگه خانم ارباب را آوردم جلو جاده راهشو گرفتم و آوردمش اینجا. بهش بفهمون که در افتادن با تو چه دردی داره. چولک خان خودش را شوکه شده نشون میده و میگه تو چیکار کردی پسر؟ چرا زلیخا را آوردی اینجا؟ معلوم هست داری چیکار می کنی؟ آبروی منو میخوای ببری؟
پسرش که از چیزی خبر نداره فقط پشت سر هم بهش میگه خانم اربابو آوردم. چولک خان نمیزاره حرف بزنه و اورا زیر مشت و لگد میگیره و بهش میگه مایه سرافکندگی من شدی رفتی خانم ارباب آوردی اینجا که چی؟ سپس به وهاب میگه تا دستش و دهانش را باز کنه. مهمت که زلیخا را تعقیب می کرده به اونجا میاد و زلیخا با دیدن او به سمتش میره. مهمت به چولک خان میگه دزدیدن زلیخا؟ کارتون به جایی رسیده که زلیخا را می دزدین؟ چوکوروا را برات جهنم می کنم. او ازش معذرت خواهی می کنه و تقصیر پسرش میندازه پسر چولک خان از شدت فشار اسلحه رو بر میداره و میگه تو خودت گفتی من بیارم ولی الان از من استفاده کردی و منو انداختی وسط و خودش را میکشه. همان موقع پلیس از راه میرسد و شاهد همه اتفاق ها هستند. مهمت زلیخا را به عمارت برمی گرداند و همگی نگرانش هستند و کنار زلیخا آمدند و وقتی می بینن حالش خوبه لطفیه ازشون میخواد تا به اتاق هایشان بروند. زلیخا در اتاقش ماجرای مرگ تکین را از مهمت میپرسه. مهمت خودش را بی اطلاع جلوه میده و میگه من تازه الان از تو دارم میشنوم و ازش میخواد تا هر چی شنیده بیاد از خودش بپرسه. زلیخا بهش میگه من نمیخوام به کسی تکیه کنم من خودم خانم ارباب چکوروام، یه زنه تنهام و ترجیح میدم به دیوار تکیه کنم…