خلاصه داستان قسمت ۴۶۱ سریال ترکی روزگاری در چکوروا + پخش آنلاین
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۴۶۱ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. با ما همراه باشید. این مجموعه ترکیه ای باء نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال مورات سراچ اغلو می باشد. نخستین قسمت از این مجموعه در تاریخ ۱۳ سپتامبر ۲۰۱۸ از شبکه آ تی وی پخش شد.
قسمت ۴۶۱ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
فادیک وقتی صبح آشپزخانه میره تا کارهایش را شروع کنه می بینه جوریه اونجا بورک درست کرده، فادیک حرص میخوره و میگه کی به تو گفت که بری بورک درست کنی؟ جوریه بهش میگه همینجوری گفتم یه چیزی برای صبحانه درست کنم. فادیک میگه این بورکی که درست کردی خیلی چربه خان خانوم کم چرب میخوره بهتره نبریم براشون جوریه میگه حالا یه خورده می برم تا طعمشو بچشن اگه دوست نداشتن سر میز صبحانه نمیزاریم و به طرف سالن عمارت میره. فادیک همراهش میره و بهشون میگه جوریه واستون بورک درست کرده ولی چربه من بهش گفتم که شما کم چرب دوست دارین زلیخا میگه اشکالی نداره امتحانش می کنم ببینم چه جوریه وقتی یه خورده از برش میخوره خوشش میاد و میگه که واقعا خوشمزه است ولی فادیک راست میگه برای من کمی چربه سپس به فادیک میگه کارهای عمارت امروز خیلی زیاده دو نفر از کارگرها هم مرخصی گرفتند میخوای چه جوری به کار ها برسی؟
او میگه خودم یه جوری حلش می کنم جوریه برمیگرده میگه آشپزخانه را بسپار به من تو به کارهای دیگه ات برس. مهمت به چاوش که چشم و گوش او در دارودسته چولک خان است مقداری پول میده و میگه کارتو خوب انجام دادی باز هم حواست به اونا باشه و هر چی شده خبر بده. غفور در حیاط عمارت به راشد می گه که آنجا را جارو بزنه او مخالفت میکنه و میگه من انجام نمیدم غفوز عصبانی میشه و گردنش رو میگیره و بهش گوشزد میکنه که من غفور خالی نیستم غفور خان هستم سپس به بهش دستور میده که آنجا را جارو بزنه. فکرت با چتین به بازار رفتند و فکرت برای مرتب کردن ریش و موهایش پیش اوستا رحمت میره و بهش میگه یه صفایی به مو و ریشپ میدی! اوستا رخمت بهش میگه عجله داری! میخوای سریع بری پیش زلیخا خانم؟ فکرت ازش میپرسه مگه چی شده؟ او بهش میگه خبر نداری؟ دیشب قیامتی برپا شده بود پسر چولک خان خانم ارباب را دزدیده بود ولی الان حالش کاملاً خوب نگران نباش فکرت حسابی جا میخوره و به طرف عمارت به سرعت میره.
مهمت برای پرسیدن حال زلیخا به عمارت میاد فکرت با چتین وقتی به عمارت میرسن و میبینند که مهمت اونجاست و حسابی جا میخوره میگه ما الکی دلمون شور میزد برای زلیخا مثل این که حالش خوبه و مهمت هم کنارشه. سپس به زلیخا میگه همون جوری که برام تعریف کردی ایلماز به دمیر یه فرصت دیگه داد منم همین کارو کردم همون بلا را سر عبدالقدیر آوردم آنها شوکه میشن و لطفیه با تعجب ازش میپرسه و میگه چی؟ تو چیکار کردی؟ فکرت میگه ولی من نکشتمش یه شانس بهش دادم چون من قاتل نیستم سپس رو به مهمت میکنه و میگه میدونی اون شریک بی شرفت چرا همچین بلایی سر عموی من آورد؟ چون عموم فهمیده بود که شریکت با پسر عمویت دست به یکی کرده تا زمین هایت را بالا بکشند مهمت با شنین اون حرف ها از اونجا میره و به طرف گاراژ پیش عبدالقدیر میرود. چولک خان برای پسرش مراسمی ترتیب داده و خودش عکسش را در دستش گرفته و مدام او را میبیند و گریه میکند وهاب پیشش میره و سعی میکنه تا دلداریش بده و آروم بشه اما چولک بهش میگه من چجوری میتونم آروم باشم؟
مهمت و عبدالقدیر بعد از کمی حرف زدن درباره اتفاقات، مهمت بهش میگه ما اومدیم چوکوروا برای انتقام گرفتن از دمیر ولی حالا که اون مرده دیگه انتقامی در کار نیست اما ما صاحب چوکوروا میشیم سپس عبدالقدیر میگه اگه قول بدی که دیگه سمت کار خلاف نری و پول از راه حلال در بیاری کمکت می کنم تا سرمایه گذاری خوبی انجام بدی تو چوکوروا و تمام بدهی هایی که داری را من پرداخت می کنم عبدالقدیر خوشحال میشه و میگه قبوله اما مهمت میگه یه مشکلی هست عبدالقدیر بهش میگه میدونم وهاب، ولی واقعا نمیدونم باید باهاش چیکار کنم مهمت بهش میگه یه راه حلی واسش پیدا می کنیم. شرمین شیرینی دستش گرفته و پیش چولک خان میره که میبینه فسون پیش دستی کرده و به آنجا رفته و داره بهش تسلیت میگه شرمین جا میخوره و میگه تو اینجا چیکار می کنی؟ فسون بهش میگه برای تسلیت گفتن اومدم تو هم واسه همین اومدی دیگه! چولک خان که حوصله نداره شیرینیو از شرمین میگیره و میره. فسون و شرمین با همدیگه مسابقه گذاشتن تا بتونن دل چولک خان را تو دستشون بگیرن.
فکرت با چتین بعد از کمی رسیدگی به کارهایشان به رستوران رفتن سپس به لطفیه زنگ میزنه و بهش میگه زنگ زدم وضعیت پای زلیخا را بپرسم ببینم در چه وضعیتیه همه چی خوبه؟ لطفیه بهش میگه آره خوبه ولی الان خونه نیست رفت بیرون فکرت با تعجب ازش میپرسه رفت بیرون؟ کجا؟ لطفیه بهش میگه زلیخا خودش خانم ارباب هرجا که دوست داشته باشه میتونه بره به من و تو هم هیچ ربطی نداره که کجاست و بهش گوشزد میکنه که بعداً درباره اینکه کجا میره و چیکار میکنه باهاش بحث نکنه. فکرت با چتین درد و دل میکنه و درباره احساسش با زلیخا صحبت میکنه سپس تصمیم میگیره تا همه چیز را به زلیخا بگه. زلیخا با چند نفر به کلوپ شهر رفتند و آنجا بهش اطلاع می دهند که تصمیم گرفتند برای سالگرد هولیا یامان مخارج ۵۰ نفر از بچه ها را تامین کنند و به خانواده های شان هم کمک کنند زلیخا خوشحال میشه و میگه فکر خیلی خوبی کردین و در شان خیریه یامان ها هست و ازشون تشکر می کنه.
وقتی به عمارت برمیگرده فکرت در حیاط عمارت جلویش را میگیره تا باهاش حرف بزنه و میگه زلیخا من عاشقتم دوست دارم همه جا پیشت باشم و تنهات نذارم از طرفی میدونم تو عاشق مهمت هستی ولی اون لیاقت تورو نداره و بعد ها متوجه میشی و از اونجا میره سپس در جاده می ایستد و تنهایی گریه می کند و افسوس میخوره. بتول در بازار در حال گذر است که کیفش می افته و چولک خان او را بر میداره و بهش میده بعد از رفتنش از اوستا رحمت میپرسه که اون دختر شرمین یامان نیست؟ اوستا رحمت تایید میکنه و میگه خودشه خانم ارباب جلوی همه رسواش کرد ازشون کلاهبرداری کرده بود اما دوباره سر و کله اش پیدا شده. وهاب به دوستان جدیدش درباره گذشتهاش میگه…