خلاصه داستان قسمت ۴۷۵ سریال ترکی روزگاری در چکوروا + پخش آنلاین
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۴۷۵ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. با ما همراه باشید. این مجموعه ترکیه ای باء نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال مورات سراچ اغلو می باشد. نخستین قسمت از این مجموعه در تاریخ ۱۳ سپتامبر ۲۰۱۸ از شبکه آ تی وی پخش شد.
قسمت ۴۷۵ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
وهاب وقتی وارد اتاق زلیخا میشه چشمانش را می بندد و نفس عمیق می کشد و سپس به طرف کمد لباس هایش میرود و عطر لباس هایش را بو می کند اما همان موقع که لنگه کفشی میخواد برداره کیفی از بالای کمد میافتد. فکرت از شنیدن صدا کنجکاو میشه و برای راحت شدن خیالش به طرف اتاق زلیخا میره وقتی. وهاب میخواد با وسایل زلیخا از اتاقش بیرون بیاد با فکرت رو به رو میشه. فکرت از دیدن او حسابی عصبانی میشه و میگه تو اینجا چه غلطی می کنی مرتیکه؟ مگه بهت نگفتم دیگه حق نداری نزدیک زلیخا و عمارت بشی؟ سپس او را کتک میزند و کشان کشان تو حیاط عمارت میندازه سپس او را سوار ماشین میکنه و با خودش میبره. همگی موقع خداحافظی در کلوپ شهر پیش زلیخا و مهمت میرن و بهشون تبریک میگن، حشمت با بتول پیش زلیخا و مهمت میره و با زلیخا دست دوستی میدهد و میگه اگه کاری داشتی بهم بگو حتما انجام میدم اگه کمکی خاصی دریغ نکن زلیخا تشکر میکنه سپس آنها خداحافظی میکنند و میروند. عبدالقدیر از دیدن بتول کنار حشمت کلافه و عصبانی میشه و با کلافگی از کلوپ شهر بیرون میاد و به طرف گاراژ میره.
وقتی میرسد با در باز گاراژ مواجه میشه عبدالقدیر جا میخوره و محتاطانه وارد گاراژ می شه. وقتی چراغ ها روشن میکنه وهاب را می بینه که روی صندلی دست و پایش را با طناب و دهانش را با چسب بسته اند عبدالقدیر جا میخوره و ازش می پرسه که اینجا چه خبره؟ تو اینجا چیکار می کنی؟ همان موقع فکرت به سمت عبدالقدیر میره و میگه چه عجب اومدی؟ آنها به طرف همدیگه اسلحه می گیرند. عبدالقدیر ازش می پرسه که اینجا چه خبره؟ چرا داداش منو بستی؟ فکرت بهش میگه از اینجایی که داداشت روانیه بهش یه فرصت دیگه میدم گفتم تو هم در جریان باشی که اگه بعداً بلایی سرش اومد نیای بگی چرا؟ بهش بفهمون که نزدیک زلیخا و عمارت نشه وگرنه هر بلایی سرش بیاد مقصرش خودشه! عبدالقدیر میگه حتما یه اشتباهی شده وهاب با زلیخا چیکار داره؟ کاری نداره! عبدالقدیر چسب دهان وهاب را باز میکنه و ازش بپرسه که ماجرا چیه؟ وهاب با باز شدن دهانش فکرت را به کشته شدن تهدید میکنه و بهش میگه اون صندوقچه و تمام وسایلش مال من بود به سختی جمع کرده بودم پسشون بده! عبدالقدیر ازشون میپرسه کدوم صندوقچه؟ فکرت با عصبانیت می گه این مرتیکه نزدیک زلیخا میشه وسایلشو میدوزه حتی مقداری از موهایش را با قیچی بریده جلوی تو دارم بهش میگم یک بار دیگه ببینمش میکشمش اصلا هم شوخی ندارم و از اونجا میره.
عبدالقدیر وهاب را دعوا میکنه و بهش میگه تو عقلتو از دست دادی؟ زلیخا نامزد مهمته! میدونی اگه به گوشش برسه چه بلایی سرت میاره؟ نه فقط سر تو سر منم میاره و بهش میگه دیگه حق نداری به زلیخا و عمارتش نزدیک بشی! و بدون باز کردن دست و پایش از اونجا میره. حشمت وقتی با بتول به خانه میرسه اونو دعوا میکنه و از آنجایی که فکر میکنه بتول به برد زلیخا در این مزایده کمک کرده بهش میگه واسه چی با من همچین کاری کردی؟ چی کم گذاشته بودم واست؟ به چه رقمی منو فروختی؟ از عاقبت کارت نترسیدی؟ بتول وقتی خشم حشمت رو میبینه حسابی میترسه و با چشمانی گریان خودشو مظلوم نشون میده و بهش میگه چرا فکر میکنی من همچین کاری باید کرده باشم؟ حشمت ازش میپرسه اگه تو نکردی پس کی همچین کاری کرده؟ بتول میگه بلاخره صد نفر تو رستوران میرن و میان توهم پرونده را همین جوری روی میز گذاشته بودی هر کی وارد اتاق شده خوب دیده می تونسته با رقم پولی که بهشون پیشنهاد دادهاند رقم مزایده را بهشون بگه، من واسه چی باید به زلیخا که دشمن منه کمک کنم؟ و سپس خودشو ناراحت نشون میده. حشمت حرفهای بتول را باور میکنه و سعی میکنه از دلش در بیاره سپس با یادآوری روزی یادش میاد که یکی از افرادش وقتی در حال رسیدگی به این موضوع بوده به اتاقش میره و چشمش به برگه مزایده بوده.
بتول عذر خواهی حشمت را می پذیرد و ازش اول قول میگیره که دیگه اینجوری باهاش صحبت نکنه و همچین شکی بهش نکنه چون خیلی بهش بر خورده. زلیخا به شرکت میره و به مهمت پیشنهاد میده تا با هم دیگه یه سفر ۱۵ روزه برن با کشتی. مهمت بهش میگه ۱۵ روز دوری از بچه ها سختت نیست؟ زلیخا میگه نه فکر اونجا رو کردم با بچه ها میریم می خوام تو مراسم عقد مون باشن، نظرت درباره عقد تو کشتی چیه؟ مهمت خوشحال میشه و با لبخند به هم دیگه نگاه میکنن. مهمت سریعاً به ازمیر پیش همان زن میره و بهش درباره مسافرتش با زلیخا میگه. سپس ادامه می ده که من دیگه نمیتونم تحمل کنم وقتی برسیم اونجا قبل از عقد می خوام همه چیزو بهش بگم اما آن زن ازش می خواد تا دست نگه داره و بهش میگه فکر میکنی میبخشتت؟ مهمت میگه چرا نبخشه وقتی بفهمه واسه دولت دارم کار می کنم؟ او در جواب میگه اگه نبخشتت چی؟ تو رو به اولین و نزدیکترین پاسگاه تحویل میده و سال ها طول میکشه تا ما بتونیم ثابت کنیم.
حداقل تا ۵ روز دیگه بهش چیزی نگو ما عملیاتمون تموم میشه و نیروها را خارج میکنیم اون موقع اگه هم تحویلت داد به پلیس با مدارکی که داریم سریع میتونیم آزادت کنیم. مهمت قبول میکنه. لطفیه با فادیک می خوان برم سمت خانه فکرت که آنجا را تمیز کنند لطفیه وقتی میخواد به زلیخا اطلاع بده متوجه میشه که داره ساک لباس هایش را میبنده لطفیه ازش میپرسه اینجا چه خبره؟ کجا میری؟ زلیخا ماجرا را بهش میگه. لطفیه براش آرزوی خوشبختی می کنه و به سمت خانه فکرت راهی میشن. اونجا بین لباسهای فکرت، لطفیه روزنامهای که نشان میدهد مهمت کارا همان هاکان کوموش عقلو هست را پیدا می کند و حسابی شوکه میشود و می ترسد…