خلاصه داستان قسمت ۴۷۶ سریال ترکی روزگاری در چکوروا + پخش آنلاین

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۴۷۶ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. با ما همراه باشید. این مجموعه ترکیه ای باء نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال مورات سراچ اغلو می باشد. نخستین قسمت از این مجموعه در تاریخ ۱۳ سپتامبر ۲۰۱۸ از شبکه آ تی وی پخش شد.

قسمت ۴۷۶ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
قسمت ۴۷۶ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

قسمت ۴۷۶ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

لطفیه با دیدن روزنامه به هم میریزه و به سرعت خودشو به عمارت زلیخا میرسونه. زلیخا در حال گذاشتن چمدانها پشت ماشینه تا حرکت کنه که میبینه لطفیه برگشت، او جا میخوره و واسش سوال میشه که چرا انقدر زود برگشت! لطفیه سراسیمه پیشش میره و بهش میگه تو نمیتونی با مهمت ازدواج کنی این ازدواج شدنی نیست، زلیخا حسابی جا خورده و ازش می پرسه چرا؟ مگه چه اتفاقی افتاده؟ درباره این مسئله با هم صحبت کرده بودیم که! لطفیه روزنامه را بهش نشون میده که زلیخا با دیدن او حسابی جا میخوره و به هم میریزه همون موقع مهمت وارد عمارت میشه و به سمت زلیخا میاد. زلیخا که حسابی شوکه شده انگار از تو خالی شده ازش دوری میکنه و میگه به من دست نزن، مهمت ازش میپرسه که چی شده؟ سپس چشمش به روزنامه ای که دردست زلیخاست میفته زلیخا با عصبانیت بهش میگه تو دشمن خونی منی! تو به عمارت من حمله کردی! همه بلاها رو تو سر من آوردی! تو دشمن شوهر من بودی چطور تونستی بهم نزدیک بشی؟ و با عصبانیت ازش می خواد تا از اونجا بره و دیگه نمیخواد ببینتش.

مهمت ازش می خواد تا همه چیز را برایش توضیح بده اما زلیخا باور نمیکنه و بهش میگه گمشو از عمارتم بیرون. بعد از چند دقیقه فکرت از سر و صدایی که میشنوه به حیاط عمارت میاد و وقتی میفهمه زلیخا همه چیز را فهمیده حسابی حالش گرفته میشه سپس زلیخا بهش میگه تو چطور تونستی فکرت؟ تو که دوست منی چرا؟ چرا به من چیزی نگفتی؟ فکرت میگه میخواستم بگم اما فعلا نه هنوز زمانش نرسیده بود زلیخا با کلافگی موقش کی بود؟ وقتی ازدواج کردم! و با دلخوری و ناراحتی به عمارت برمیگرده بعد از رفتن زلیخا و مهمت، لطفیه  فکرت را به سمت اصطبل میبره و باهاش دعوا میکنه که چرا همچین چیز مهمی را از زلیخا پنهان کردی؟ مگه زلیخا با تو چی کار کرده بود؟ مگه دشمن خونی تو بود؟ فکرت سعی میکنه او را آرام کنه و حرف بزنه اما لطفیه نمیزاره می‌گه چی میخوای توضیح بدی؟ اصلاً چه حرفی داری برای گفتن؟ واقعا شرمندم کردی! فکرت بهش میگه یه لحظه گوش کن لطفیه، درسته مهمت همون هاکان کوموش اغلو هستش اما من فکر نکنم این همون کسی باشه که این همه بلا سر داداش دمیر و زلیخا آورد!

لطفیه میگه یعنی چی؟ درباره چی حرف میزنی؟ فکرت میگه یعنی چطوری کسی که قاچاقچی اسلحه هستش و همه دنیا دنبالشن به راحتی می تونه راه بره تو بیروت؟ جون منو نجات داد در حالی که خیلی راحت می تونست منو بکشه و بندازه گردن جنگ اما این کار را نکرد و جانش را به خطر انداخت و من را به بیمارستان رساند! لطفیه تو فکر فرو میره اما هضم این حرف‌ها برایش کمی سخته. غفور و راشد بعد از فهمیدن این حرف‌ها به بازار شهر میرن و ماجرا را برای همه تعریف می‌کنند. زلیخا کنفرانس خبری ترتیب داده در شرکت وقتی به آنجا میره تمام ماجرا را برای خبرنگاران توضیح میده و همه آنها متعجب می‌شوند و همهمه ای کل سالن را فرا می‌گیرد و مهمت از دور زلیخا را میبینه و به خاطر اینکه همه چیز بر خلاف چیزی که می خواسته پیش رفته بهم میریزه و از شرکت بیرون میاد که پلیس دستگیرش میکنه. دادستان به مهمت می‌گه که خوب همه چیزو برام تعریف کن مهمت میگه من چیزی واسه گفتن ندارم وقتی خبر دستگیر شدن منو بهشون بدین همه اطلاعات و هرچی که میخوای بهتون میگن.

از کنسولگری چین به دادستان زنگ می زنند و ازشون میخوان تا مدتی مهمت را در بازداشتگاه نگه دارند و سپس به زندان منتقلش کنند. دادستان دستور بازداشت شدن مهمت را میده و او را به آنجا منتقل می کند. زلیخا وقتی از شرکت بیرون میاد با فکرت رو به رو میشه ولی ازش فرار میکنه و سریع سوار ماشین میشه. فکرت سعی میکنه تا باهاش صحبت کنه اما زلیخا اعتنایی نمی کنه و می گه چیزی واسه توضیح نیست و از اونجا میره. فکرت زلیخا را تعقیب میکنه و با ماشین جلوی راهشو میبنده. زلیخا با عصبانیت میگه دیوونه شدی؟ میخوای منو به کشتن بدی؟ و ازش می خواد تا کنار بره اما فکرت میگه تا زمانی که به حرفام گوش ندی نمیرم و نمیذارم که بری. زلیخا با عصبانیت میگه چطور تونستی بهم نگی؟ اگه لطفیه نمیفهمید الان من با یه قاچاقچی ازدواج کرده بودم! فکرت میگه من فکر نمی‌کنم هاکان اونجوری که همه میگن بد باشه این هاکان به عنوان فردی که همه میگن و میدونیم خیلی فرق داره، وقتی اونجا بودیم خیلی راحت می تونست منو بکشه چون میدونست که از هویتش باخبر شده بودم و مرگمو بندازه گردنه جنگ اما اون منو نجات داد و راهو واسمون باز کرد تا به چوکوروا برگردیم.

زلیخا میگه شاید برای این بوده یه جور بهش بدهکار بشی که تو هم اینجا این موضوع را از من پنهان کنی و سوار ماشینش میشه و میره. عبدالقدیر با عصبانیت و کلافگی به وهاب میگه ببین چیکار کردی؟ ببین تو چه بد مخمصه ای مارو گیر انداختی! وهاب میگه به من چه؟ من چیکار کردم؟ عبدالقدیر میگه مهمت را گرفتند میدونی یعنی چی؟ یعنی مرگ من و تو! تو بودی که تو بازار داد میزدی مهمت همون هاکانه الان میای میگی که به من چه ربطی داره؟ سپس بهش میگه حتما پلیس میاد ازت بازجویی کنه بابت اون روزی که تو بازار گفتی تو باید فقط برگردی بگی که من همین جوری از دستش عصبانی بودم و می‌خواستم با این موضوع تو دردسر بیندازمش اما نمیدونستم که واقعا هاکانه، اگه باور کردن که هیچی اگه نکردن زندگیمون تباهه…

بیشتر بخوانید:

(بخش سوم) خلاصه داستان قسمت اول تا آخر فصل پنجم سریال ترکی روزگاری در چکوروا

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا