خلاصه داستان قسمت ۴۷۸ سریال ترکی روزگاری در چکوروا + پخش آنلاین

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۴۷۸ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. با ما همراه باشید. این مجموعه ترکیه ای باء نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال مورات سراچ اغلو می باشد. نخستین قسمت از این مجموعه در تاریخ ۱۳ سپتامبر ۲۰۱۸ از شبکه آ تی وی پخش شد.

قسمت ۴۷۸ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
قسمت ۴۷۸ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

قسمت ۴۷۸ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

زلیخا در اتاق کارش تو عمارت نشسته و دد حال کار کردن است که یکدفعه فکرت را در چهارچوب در میبینه. ازش میپرسه فکرت؟ تو اینجا چیکار میکنی؟ فکرت میگه هیچ جوره نمیخوای منو ببخشی؟ زلیخا میگه مگه میشه؟ تو و چتین به خاطر من رفتین بیروت. فکرت خوشحال میشه و میگه یعنی میبخشی؟ زلیخا میگه خوب بالاخره به خاطر من جونتونو به خطر انداختین، آره بخشیدم. فکرت خوشحال میشه و میگه ولی واقعیتو ازت پنهان کردم؟ زلیخا میگه اره به خاطر پنهان کاریت کمی ازت دلخورم هنوز، فکرت میگه اگه واقعیتو پنهان کردم چون نمیخواستم این وسط حقی ناحقی بشه. زلیخا با شنیدن این حرف کلافه میشه و میگه ببین باز داری کاری میکنی که نبخشمت! فکرت میگه یه لحظه به حرفام گوش کن و فکر کن بهش، من فکر میکنم شاید اونجوری که فکر میکنیم هاکان گناهکاره نباشه! تو فکر کن کسی که داداش دمیرو کشت و اون همه بلا سر این عمارت و تو آورد با یه ماشین خبرنگاری اومد وسط جنگ، بعد جون منو نجات داد!

بعد برد بیمارستان تو شام! جوری که همه مرزهای شهرها بسته بود بعد به راحتی سپرد تا مارو به چکوروا بفرستن! اینا خیلی عجیبه! زلیخا تو فکر میره ولی از عصبانیتش نسبت به مهمت کم نمیشه. مهمت کارا به جلوی در عمارت میاد که افراد زلیخا جلوشو میگیرن و میگن خانم ارباب دستور دادن شما حق وارد شدن ندارید مهمت قبول میکنه و سوار ماشینش میشه سپس با سرعت به سمت در عمارت زلیخا میرود و با شکستن در وارد عمارت میشه. وقتی وارد ساختمان میشه زلیخا با تعجب بهش میگه تو اینجا چیکار می کنی؟ او میگه اومدم تا با هم دیگه صحبت کنیم تا نزاری حرفامو بزنم از این جا نمیرم، زلیخا میگه حرف بزنی؟ باز هم دروغ تحویلم بدی؟ دروغ های جدید؟ درباره اینکه چه جوری منو گول زدی؟ و بهم دروغ میگفتی؟ چه جوری بازیم دادی؟ و به سمت دراور میره و از توی کشو حلقه را بهش بر میگردونه. همان موقع فکرت به اونجا میاد و میگه چی شده؟ زلیخا بهش می گه هیچی هاکان اومده بود دروغ تحویلم بده الان دیگه داره میره. وقتی از ساختمان خارج میشه زلیخا حالش گرفته میشه و گریه اش میگیره فکرت اونو دلداری میده و میگه خودتو اذیت نکن زلیخا، همه چیز درست میشه.

ولی زلیخا میگه نمیدونم چه جوری این مردو باور کردم! چجوری تونستم گولشو بخورم! و در آغوش فکرت گریه میکنه. فردای آن شب مهمت به سمت آنکارا رفته و وارد اتاق همان زنی میشه و میگه تو اینجا چیکار می کنی؟ مهمت بهش میگه من توی کل عمرم عاشق یه نفر شدم، من تا الان وظیفه‌مو به خوبی انجام دادم، حتی نتونستم برم به مراسم خاکسپاری خواهرم! ولی الان داره زندگیم از هم میپاشه ازتون می خوام که اون مدارکو بهم بدین بدون اون نمیتونم ثابت کنم. او بهش میگه هنوز چند نفر از همکارات تو ماموریت گیر کردن من نمیتونم با جون آنها بازی کنم وقتی جون مردم وسط باشه هر چیز دیگه ای برام بی ارزش میشه. بتول در بازار چوکوروا در حال رد شدن است که عبدالقدیر جلویش را میگیره بعدش میخواد تا آن روز را با هم دیگه بگذرانند. سپس به یک رستوران بیرون از چکوروا میرن و به حشمت زنگ میزنه و میگه برای یکی از دوستان مشکلی پیش اومده و وکیلش تصادف کرده از من خواست که بیام به کارهایش رسیدگی کنم امروز باید آنکارا بمونم. حشمت از دلتنگیش بهش میگه اما بتول میگه فردا کارم تموم میشه میام، حشمت قبول میکنه اما بعد از قطع تماس تو فکر فرو میره چون حرفهای بتول را باور نکرده و حس میکنه این وسط اتفاقاتی داره میوفته.

عبدالقدیر و بتول به سر میز میرن و با هم دیگه شروع میکنن به غذا خوردن و حرف زدن. شب سر میز شام فکرت، زلیخا و لطفیه همراه عدنان در حال شام خوردن هستند که لطفیه میبینه زلیخا تو فکره و ازش میخواد تا به اون مرد دیگه فکر نکنه، زلیخا میگه تو فکرم هست ولی اون جوری که شما فکر میکنید نیست! فکرت ازش میپرسه چه جوریه پس؟ زلیخا میگه من نمیخوام باهاش دیگه رو در رو بشم و ببینمش اما هر کاری کنم اون شریک منه! لطفیه میگه الان میخوای چیکار کنی؟ سهامشو بخری؟ زلیخا در جواب میگه اگه قبول کنه آره سهامشو میخرم اما فکرت حرفشو ادامه میده و میگه اما فکر نمی کنی که قبول کنه نه؟ زلیخا تایید میکنه. فردای آن شب زلیخا با مهمت در کافه قنادی قرار میزارن. مهمت از دیدنش خوشحال میشه اما زلیخا میگه برای کار اومدم تا با هم صحبت کنیم زلیخا به مهمت میگه اومدم سهامی که با دروغ ازم گرفتیو پس بگیرم اگه دوستانه بهم پس ندی میتونم از طریق کلاهبرداری که کردی قرارداد را فسخ کنم بهتره که خودت با دستای خودت بهم بدی!

مهمت میگه قبول نمی‌کنم زلیخا میگه باشه پس خودت خواستی و به عمارت برمیگرده و همه چیز را به وکیلش می‌سپارد اما او بهش اطلاع میده که نمیتونیم از طریق شکایت کردن پس بگیریم چون از طریق شرکتی که به اسم خود هاکان است سهامو خریده نمی‌تونیم کاری کنیم، زلیخا کلافه میشه و به فکرت زنگ میزنه و میگه به کمکت احتیاج دارم. عبدالقدیر بتول را در ابتدای بازار پیاده می کنه و از بتول میپرسه که تا کی می خواد با اون پیرمرد یه جا باشه و بهش میگه که من نمیتونم تحمل کنم! بتول بهش میگه همین امروز بهش میگم خیالت راحت. وقتی از ماشین پیاده میشه استاد رحمت اونو میبینه و به فکر فرو می‌رود. مهمت در جاده ماشینش از روی سیم خاردار رد میشه و پنچر میکنه و وقتی ماشین را نگه میداره بهش حمله میکنند. یه نفر از پشت سر تو سرش میزنه و بیهوشش میکنه. مهمت وقتی به هوش میاد خودش را بسته روی صندلی میبینه و وقتی گونی را از روی صورتش برمی‌دارند مقابلش زلیخا را میبینه و حسابی جا میخوره و میگه تو؟ زلیخا میگه بهت گفتم با زبون خوش بهم بدی اما تو قبول نکردی و اسلحه را به سمتش میگیره و دستور میده که دستانش را باز کنن تا بنویسه که در قبال قیمت سهام، سهام شرکت را به زلیخا فروخته….

بیشتر بخوانید:

(بخش سوم) خلاصه داستان قسمت اول تا آخر فصل پنجم سریال ترکی روزگاری در چکوروا

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا