خلاصه داستان قسمت ۴۸۷ سریال ترکی روزگاری در چکوروا + پخش آنلاین

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۴۸۷ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. با ما همراه باشید. این مجموعه ترکیه ای باء نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال مورات سراچ اغلو می باشد. نخستین قسمت از این مجموعه در تاریخ ۱۳ سپتامبر ۲۰۱۸ از شبکه آ تی وی پخش شد.

قسمت ۴۸۷ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
قسمت ۴۸۷ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

قسمت ۴۸۷ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

اهالی عمارت در حال تزیین کردن و رسیدگی به تدارکات جشن تولد هستند. آنها حیات عمارت را تزئین می‌کنند و میز و صندلی میچینند. زلیخا و بچه ها همگی آماده شدند و کم کم وارد حیاط عمارت میشن. شرمین در خانه با بتول دعوا میکنه و میگه دیوونه شدی؟ هچنین کاری امکان نداره! یعنی چی که میخوای شب اول ازدواج حشمتو مسموم کنی و بکشیش؟ بتول به شرمین میگه نترس مامان هیچ اتفاقی نمیافته. شرمین میگه یعنی چی که هیچ اتفاقی نمیفته؟ حشمت خان با این همه ثروت با یه زن جوان میخواد ازدواج کنه بعد شب اول ازدواجش چی میشه؟ میمیره و همه اموالش میرسه به زنش خوب این خیلی تابلوعه و همه متوجه میشن دیگه! بتول میگه نه دیگه هیچ کسی متوجه نمیشه من دارم با یک پیرمرد ازدواج می کنم و شب اول ازدواجش ایست قلبی میکنه و میمیره، هیچ شک و شبهه ای توش نیست. نگران نباش. در خانه شرمین زده میشه و شرمین با بازکردن در با خبرنگار روبرو میشه و بهشون میگه گفته بودین بیام و درباره ازدواج شما و حشمت خان گزارش تهیه کنم هنوز صحبت‌هایشان را شروع نکرده اند که خبرنگار از بتول میپرسه بیرون چه خبره؟ خیلی سر و صداست و جمعیت جمع شده!

شرمین میگه میخوای چه خبر باشه؟ یه جشن تولد ساده‌ست دیگه! جشن تولد کرمعلی و لیلا تو یه روزه دارن با هم دیگه جشن تولد میگیرن براشون. خبرنگار میگه این خیلی خبر بزرگیه و آنجا را ترک میکنه و میگه بعدا میام سراغ شما. کیک تولد میاد و همه دورش جمع می‌شوند و لطفیه در حال عکس گرفتن از آنهاست و شمع ها را فوت می‌کنند و همگی خوشحالن و دست میزنن. خبرنگار از دور از آنها عکس میگیره. خبرنگار در روزنامه عکس آنها را چاپ می‌کند با مضمون اینکه فکلی ها با یامان ها در حال فامیل شدن هستند. هاکان با دیدن روزنامه شروع به خواندن مقاله میکنه که نوشته جشن تولد لیلا و کرمعلی که تو یه روز بوده و از آنجایی که یامان ها و فکلی ها با هم دیگه جشن تولد گرفتند و این نشون میده که امکان داره رابطه فکرت و زلیخا با هم دیگه صمیمی تر شده باشه و با همدیگه فامیل بشن. هاکان با خوندن این مطلب به هم میریزه و حرص میخوره. لطفیه به دفترش رفته و در حال کار کردن است که بهش خبر میدن حشمت چولک خان اونجا اومده و می‌خواهد باهاشون دیدار کنه.

وقتی وارد اتاق لطفیه میشه بهش تبریک میگه و میگه این سمتی که گرفتین لایق فکلی ها بود و بهش تبریک میگه و میگه حتماً شما از پس کارها به خوبی بر میاید. لطفیه تشکر میکنه. حشمت بهش میگه حتما درباره ازدواج من با بتول شنیدین! لطفیه تبریک میگه و میگه بله شنیدم چشمت بهش میگه از آنجایی که من یکی از خان های چوکورا هستم و این ازدواج خیلی سر و صدا می کنه می خوام که شما خطبه عقد را برای ما بخونین اما لطفیه بهش میگه من خیلی وارد نیستم و تازه وارد این کار شدم افراد دیگری هستند که کاربلد ترن بهتره که اونا خطبه را اجرا کنند که حمشت قبول میکنه و میگه ولی حتما به مراسممون بیاین لطفیه قبول میکنه و میگه انشالله. فکرت به لطفیه زنگ میزنه و بهش میگه که برای یک سری از کارها باید برم مرسین شاید شب شام نرسم و خداحافظی می کنن. از طرفی بتول با یه نفر قرار گذاشته و ازش داروی مسموم کننده میگیره و ازش میپرسه که باید چیکارش کنم؟ او بهش میگه یا باید با سرنگ تو شاهرگش بزنی که آنی می میره یا باید تو نوشیدنش بریزی که نباید نوشیدنی گرم باشه و نیم ساعت طول میکشه تا اثر کنه.

عبدالقدیر به خاطر عروسی بتول حسابی عصبانیه و به در و دیوار لگد میزنه هاکان پیشش میره و بهش میگه منم اگه میدیدم زلیخا داره جلو چشام ازدواج میکنه هم اینکارو میکردم یا دیوونه میشدم کلا میزاشتم و میرفتم. عبدالقدیر انکار میکنه و میگه به خاطر کارهای وهاب عصبیم اما هاکان بهش میگه من تو رو میشناسم منو نمیتونی سیاه کنی عبدالقدیر قبول میکنه و میگه نمیدونم چی شد یهو فهمیدم که عاشقش شدم. هاکان میگه اگه عاشقشی تمام تلاشتو بکن و نزار که بره چون بره معلوم نیست که برگشتی در کار باشه یا نه. عبدالقدیر به بتول زنگ میزنه و بهش میگه که از این کار منصرف بشه و نمی خواد که ازدواج کنید اما بتول میگه من تا اینجای راه اومدم دیگه نمیخوام پا پس بکشم و تلفنو قطع میکنه. حشمت به آرایشگاه میره برای آماده شدن. لطفیه با مقامات دولت به همراه زلیخا جلسه ای ترتیب می‌دهد تا با آنها آشنا بشه از طرفی افراد حشمت خان در حال تزیین کردن خانه هستند. زن هایی که در حال مرتب کردن اتاقند به همدیگه میگن این شرمین و بتول اصلا هیچ پول و ثروتی ندارند و به خاطر پول حشمت که بهش چسبیدند وگرنه بهش محل هم نمیذاشتن.

وهاب به دنبال شرمین و فسون و بتول میره و آنها را به سمت آرایشگاه میبره. تو مسیر عبدالقدیر با یکسری از افرادش که صورتشونو پوشاندن جلوی راهشان را می‌گیرد و بتول را ازشون میگیره بتول میترسه و میفهمه که عبدالقدیره. وهاب که میبینه برادرشه بهش میگه این کارو نکن و به سمتش میگیره و میگه داداش به جون خودت شلیک می کنم بتول را پس بده عبدالقدیر بهش میگه تو میخوای شلیک کنی؟ شلیک کن! یالا دیگه؟! وهاب همان موقع تیری به قفسه سینه عبدالقدیر میزنه و روی زمین میافته همگی می ترسند و بتول با گریه بالا سرش می نشیند. در جلسه لطفیه هاکان به آنجا میاد و میگه میخواستم یه سری حرفارو اینجا بزنم از وقتی اومدم اینجا تمام تلاشمو کردم تا برای چکوروا مفید باشم اما از خان خانم شما خوشم اومد و عاشقش شدم اما وقتی که اون نمیخواد بهم نگاه کنه و نمیتونم دستشو بگیرم موندنم اینجا بی فایدست و به زلیخا میگه تمام سهاممو بدون دریافت هیچ پولی بهت واگذاری می‌کنم و همه کارها را وکیلم می‌کنه و از اونجا میره. یه نفر به لطفیه خبر می‌دهد که فکرت تصادف کرده لطفیه با حالی پریشون به بیرون میره…

بیشتر بخوانید:

(بخش سوم) خلاصه داستان قسمت اول تا آخر فصل پنجم سریال ترکی روزگاری در چکوروا

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا