خلاصه داستان قسمت ۴۹۶ سریال ترکی روزگاری در چکوروا + پخش آنلاین
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۴۹۶ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. با ما همراه باشید. این مجموعه ترکیه ای باء نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال مورات سراچ اغلو می باشد. نخستین قسمت از این مجموعه در تاریخ ۱۳ سپتامبر ۲۰۱۸ از شبکه آ تی وی پخش شد.
قسمت ۴۹۶ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
شرمین و بتول حسابی گرسنه هستند شرمین میگه دیگه شکمم داره به پشتم میچسبه، از شدت گرسنگی حالت تهوع گرفتم همان موقع در خانه به صدا در میاد. او با خوشحالی میگه فکر کنم فادیک غذا آورده سپس با باز کردن در با فادیک روبرو میشه که سینی از غذا در دستش است او از خودش و زلیخا تشکر میکنه و سر میز میشینه و شروع میکنه به غذا خوردن سپس به بتول میگه تو هم پاشو بیا غذاتو بخور اما بتول قیافه میگیره که به آن غذا لب نمیزنم اما شرمین بهش میگه شکم گرسنه غرور نمیشناسه پس پاشو بیا غذاتو بخور معلوم نیست دیگه کی غذا هست بتول ناچارا سر میز ناهار می نشیند. وقتی یه قاشق میخوره به مادرش میگه یعنی این وضع تا کی میخواد ادامه پیدا کنه مامان؟ تا کی باید چشمون به در باشه تا زلیخا واسه ما غذا بفرسته؟ شرمین میگه درست میشه دخترم همه چیز درست میشه حسابمونو ازشون پس میگیریم.
بعد از خوردن غذا شرمین به عمارت میره و سینی غذا را به آشپزخانه تحویل میده و ازشون تشکر می کنه آنجا لیلا را میبینه و باهاش شروع به بازی کردن میکنه و میگه که ماشالله چقدر بزرگ شده یک دفعه چشمش به چشم نظر لیلا میفته که از لباسش آویزان کردن خودشو به حال نداری میزنه که انگار سرش گیج رفتهو بر روی صندلی می نشینند و به فادیک میگه تا بهش یه لیوان آب بده شرمین توی فرصت به وجود آمده چشم نظر را از روی لباس لیلا برمیداره سپس به سمت خانه میاد و شروع به گریه کردن میکنه و میگه خدا لعنت کنه همه کسانی که باعث و بانی این وضعیت ما هستند. بتول پیشش میره و میگه چی شده مامان؟ الان که حالت خوب بود داشتی می رفتی چی شد که یه دفعه ریختی بهم؟ شرمین میگه به خاطر وضعیتی که داریم خدا لعنت کنه همشونو هونکار، دمیر، عبدالقدیر و چولاک همشون بتول میگه مگه چیکار کردی؟ شرمین دستش رو باز می کنه و چشم نظر را بهش نشون میده. بتول جا میخوره و میگه این چیه دیگه مامان؟ او با گریه میگه مال لیلاست بتول میگه نگو که دزدیدی!
شرمین گریه میکنه و میگه چرا دزدیدمش ببین کارمون به کجا رسیده که از خانواده خودم از یه بچه میرم دزدی می کنم و گریه میکنه و بتول آرومش میکنه و بهش میگه همه چیز درست میشه مامان جان بزار چولاک بمیره همه مالش میرسه به ما اونموقع راحت میشیم و همه چیز سر جایش قرار میگیرد. شب وهاب دوباره سراغ عمارت حشمت میره وهاب با خودش یه مرغ برداشته و در یک فرصت به وجود آمده وارد عمارت میشه و به اتاق حشمت میره که خوابیده. مرغ را تو اتاقش رها میکند. حشمت ابتدا فکر میکنه کسی وارد اتاق شده اما وقتی مرغ را میبینه حسابی عصبانی میشه. لطفیه با چتین به کلوپ شهر رفتن و آنجا با همدیگه صحبت میکنند چتین به لطفیه میگه به نظر شما چیزی که تو فکرمون هست عملی میشه؟ لطفیه میگه انشالله هرچی قسمته! اگه قسمت اینه بشه اگه قسمت این نیست نشه ولی خدا کنه که بشه. بعد از چند دقیقه زینب به اونجا میاد و شروع میکنند به غذا خوردن هنوز زمان زیادی نگذشته که فکرت هم به آنجا می آید و با دیدن زینب به حالت سوالی به چتین و لطفیه نگاه میکنه. لطفیه معرفی میکنه که معلم جدید چکورواست و با هم دیگه آشنا میشن.
لطفیه از قصد به آنها میگه که من با فکرت یه خورده زودتر میریم میخوایم بریم دنبال خونه اما فکرت به لطفیه میگه خوب حالا میتونیم انقدر عجله نکنیم صبح زود بریم امشب اینجا بمونیم لطفیه قبول میکنه و از این حرف فکرت خوشحال میشه و امیدی در دلش تازه میشه و به چتین نگاه میکند و بهم دیگه لبخند میزنند. بعد از صرف شام فکرت زینب را به مسافر خانه ای که مستقر هست می رساند تو مسیر فکرت به زینب میگه از چتین شنیدم شما هم دنبال خونه میگردین جایی پیدا نکردین؟ او میگه نه راستیتش البته یه جا رو پیدا کردم اما چتین گفتش که عجله نکنیم یه خورده دور بود به مدرسه فکرت میگه اگه چتین اینجوری گفته پس صلاحتون همین بوده عجله نکنید. بعد از رساندن زینب به مسافرخانه او ازش تشکر میکنه و از همدیگه جدا میشن و حسی بین آنها ایجاد می شود. فردای آن روز فکرت به عمارت زلیخا میره و آنجا شروع می کنند به گذاشتن وسایلشان تو ماشین سپس لطفیه از فادیک طلب حلالیت میکنه و بهش میگه که خیلی بهش زحمت داده و به خاطر همه کاراش ازش تشکر میکنه و بهش میگه که از طرف من از راشد هم تشکر کن و خداحافظی کن سپس از جوریه طلب حلالیت میکنه و وقتی به زلیخا میرسه او را در آغوش می گیره و بهش میگه هر وقت دلت تنگ شد یا هر کاری داشتی دست بچه ها را بگیر سریع بیا پیشم زلیخا قبول میکنه و مدام میگه خیلی بد شد نباید اینجوری میرفتین!
اما لطفیه میگه اصلاً هم زشت نیست به این چیزا فکر نکن. زلیخا به لطفیه میگه که یادت نره خودت باید بیای عقد ما را جاری کنی فکرت با شنیدن این حرف سرشو پایین میندازه و اعصابش خورد میشه اما بروز نمیده لطفیه قبول میکنه و میگه حتماً و آنها میرن و به سمت خانه باغ حرکت می کنند. وقتی به آنجا می رسند لطفیه به فکرت میگه این خونه یه چی کم داره فکرت میگه هرچی کم داری بگو که بگم تهیه کنند لطفیه میگه نه وسیله نیست یه مادر کم دارد فکرت که میبینه باز بحث ازدواج پیش میاد از اونجا فرار میکنه. چتین خانه برای زینب پیدا کرده که حسابی خوشش اومده وقتی ازش میپرسه که اجارهاش چقده؟ چیزی نمیگه و بهش میگه به این چیزا کاری نداشته باش. در عمارت هیاهوی برپا شده و همه در تکاپو هستند که همه چیز را آماده کنند زلیخا در اتاقش در حال آماده شدن برای مراسم عقد هست و وقتی هاکان میاد بهش گردنبند هدیه میده و باهم دیگه به سالن میرن زلیخا آمار لطفیه را می گیره که بهش میگن هنوز نیومده همان موقع تلفن عمارت به صدا در میاد و زلیخا با شنیدن خبری حسابی جا میخوره…