خلاصه داستان قسمت ۵ سریال ترکی داستان یک شب + عکس
در این مطلب از سایت جدولیاب شما شاهد خلاصه داستان قسمت ۵ سریال ترکی داستان یک شب می باشید همراه ما باشید. سریال ترکی داستان یک شب یکی از مجموعههای تلویزیونی ترکی است که بخاطر بازیگران خود بسیار مورد توجه قرار گرفت. سریال ترکی داستان یک شب (Bir Gece Masalı) به کارگردانی امره کاباکوشاک (Emre Kabakuşak) و نویسندگی سلدا آکین (Selda Akin)، ادا تزجان (Eda Tezcan) و جیهان چالیسکانتورک (Cihan Çaliskantürk) در سال ۲۰۲۴ ساخته شد. بوراک دنیز و سو بورجو یازجی کوشکون بازیگران اصلی این اثر هستند.
قسمت ۵ سریال ترکی داستان یک شب
وقتی صبح میشه ماهر جان افزارو از خواب بیدار میکنه و میگه بیدارشو باید بریم جان افزا میپرسه کجا؟ او میگه نمیدونم نمیخوای تا آخر همینجا بمونیم که! سپس راه میوفتن. آنها میرن به پمپ بنزین که جان افزا میگه من برم سرویس او میگه باشه منم تا وقته بنزین میزنم. وقتی جان افزا میره ماهر لوکیشن میفرسته برای کورشاد و میگه دخترتون اینجاست سپس سیم کارتو میندازه دور سپس از اونجا میره. جان افزا وقتی دستشو میشون میبینه انگشتر تو دستشه و لبخند میزنه او به بیرون میره که میبینه ماشین نیست واسه همین کنار خیابون منتظر میمونه چون فکز میکنه حتما کاری واسش پیش اومده که رفته اما بعد از چند دقیقه کورشاد و آدم هاش به اونجا میرن و جان افزارو میندازن تو ماشین و میبرن. ماهر رفته به کلانتری که عموش ازش میپرسه تو معلوم هست کجایی؟ و سرزنشش میکنه ماهر ماجرارو واسش تعریف میکنه عموش بهش میگه خوب همون موقع که فهمیدی دختر کورشاد برمیگردوندیش!
ماهر میگه زمان میخواستم واسه نقشه کشیدن و ویسی که واسش فرستادن میده تا گوش کنه. جان افزارو به خونه بردن و کورشاد میگه فردا ساعت ۱۱ عقدته او میگه من بله نمیگم! میخواین منو بکشین ولی نمیگم! و میره تو اتاقش. جان افزا فکر میکنه ماهر خبر نداره آوردنش به خونه و با گوشی سارا به ماهر پیام میده که چرا بی خبر یهو رفتی حالت خوبه؟ بعد از رفتنت یکی به بابام آدرس داده اومدن منو آوردن خونه فردا قراره منو به عقد اون سلیم دربیارن بهشون گفتم که من بله نمیگم میخواین منو بکشین! نجاتم بده! و ازش میخواد جلوی عروسیو بگیره. ماهر گوشیشو تو دفتر کارش جا گذاشته و رفته شب وقتی برمیگرده تو اتاقش پیامو میبینه عموش میره پیشش و میگه فردا عقد دختره ست منم دعوت کردن باید برم چون قرار شاهد باشم ماهر پیامو بهش نشون میده و میگه منم میام نمیبینی چجوری بهم اعتماد داره تا نجاتش بدم؟ عموش میگه با این پیام اتفاقا اصلا نباید بیای! و باهم بحث میکنن…