خلاصه داستان قسمت ۵ سریال ترکی عشق حرف حالیش نمیشه

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۵ سریال ترکی عشق حرف حالیش نمیشه را برای دوستداران این سریال قرار داده ایم. با ما همراه باشید. کارگردانی سریال ترکی عشق حرف حالیش میشه را از قسمت ۱ تا ۷ برعهده براک سایاشار و از قسمت ۸ الی ۳۱ برعهده موگه اورلار به سفارش شبکه Show Tv می باشد. سریال عشق حرف حالیش نمیشه محصول سال ۲۰۱۶ کشور ترکیه در ژانر درام عاشقانه و کمدی می باشد. بازیگران این سریال عبارتند از؛ بوراک دنیز ، هانده ارچل، اوزهان کاربی، اوزجان تکدمیر، مروه چاییران، سلیمان فلک، بولنت امراه پارلاک، دمت ‌گل، اسماعیل اگه شاشماز، بتول چوبان ‌اوغل، جم امولر، جم امولر، متین آکپینار، توگچه کارباکاک، اورن دویال، سلطان کوراوغلو کیلیچ، آلپ ناوروز، گوزده کوجااوغلو، متاهان کورو، الیف دوغان و… .

قسمت ۵ سریال ترکی عشق حرف حالیش نمیشه

قسمت ۵ سریال ترکی عشق حرف حالیش نمیشه

دیدم به خانه ی مورات می رود و با گریه می گوید: «دوروک همه چیزو بهم گفت. گفت که تو و سونا عشق بچگی هم هستین. » مورات قسم می خورد که همچین چیزی نیست و همان موقع دوروک را گیر آورده و می گوید: «باید به دیدم بفهمونی که دروغ گفتی. » دوروک هم با خنده می گوید: «من الکی گفتم. داداشم فقط تورو تو زندگیش دوست داره دیدم جون! » و می رود. مورات کلافه به دیدم که با لبخند به او خیره شده نگاه می کند. حیات با ناراحتی مقابل مادرش که بالاخره به خودش آمده می نشیند و می گوید: «مامان نمیفهمم چرا انقدر بزرگش میکنین… کارمه دیگه. » فادیک هم می گوید :«دخترم مادرت حق داره. تو چرا نذاشتی بیاد محل کارت؟ » حیات می گوید: «نگفتم نیاد. گفتم امروز وقت ندارم. باشه یه روز دیگه…. » امینه می گوید: «بابات بهم گفته بود که امروز نشه فردا بالاخره گند این کار درمیاد! » حیات که دیگر از دست گیر دادن های مادرش کلافه شده با عصبانیت می گوید: «یه جوری میگی انگار من دارم به راه بد کشیده میشم! من دارم کاری که به نفعم هست رو انجام میدم! » امینه می گوید: «تو از کجا میدونی خوب چیه بد چیه؟ » حیات می گوید: «تو از کجا میدونی چی واسه من خوبه؟ زمونه عوض شده. به عنوان یک زن چیزای بیشتر از ازدواج و بچه دار شدن از زندگی میخوام! یه بارم سعی کن منو درک کنی.

وقتی اینجوری میکنی من از زندگی سیر میشم. » و در حالی که گریه می کند به اتاقش می رود. شب دیدم در خانه ی مورات می ماند. او به مورات می گوید که بالاخره گند کار سونا در خواهد آمد و مورات هم چهره ی واقعی او را خواهد دید! مورات کمی عصبی شده و به فکر فرو می رود. مورات در دفترش مشغول نگاه کردن به عکس های پروژه ی جدید است که به عکسی از خودش و حیات وقتی در حوضچه افتاده بود برمی خورد و با لبخند به آن نگاه می کند. کمی بعد دوروک وقتی مشغول دست به سر کردن دختر دیگری است، به شرکت می آید و از حیات می خواهد تا خودش را جای نامزد دوروک جا بزند و دختر را از سرش باز بکند. حیات هم با او همکاری می کند و بعد از این هردو با خنده و شوخی مشغول صحبت با همدیگر می شوند. مورات این صحنه را می بیند و کمی حسادت می کند. امینه به دیدن فادیک می رود و از او می خواهد تا سرخود به محل کار حیات بروند. فادیک هم قبول می کند. دوروک به مورات سر می زند. مورات که هنوز به خاطر چند دقیقه ی قبل دلخور است به او می گوید: «تو هم خوب وقت میکنی با کارکنان اینجا گرم بگیری! » دوروک می گوید: «تو حسودیت شده؟ » مورات می گوید: «زندگی خصوصیتون به من ربط نداره. ولی درست نیست با کارکنان شرکت رابطه داشته باشی! » دوروک می گوید: «چیزی بینمون نیست. اگه بود بهت میگفتم! من که مثل تو نیستم وقتی از بقیه میشنوم که میخوای شرکت رو به یه شرکت مفهومی تبدیل کنی! »

مورات کمی جا می خورد و می گوید: «اگه میومدی تو جلسه خودت میفهمیدی. من چیزی ازت قایم نکردم. » دوروک به رویش نمی آورد که ناراحت شده و فورا اتاق را ترک می کند. ذهن مورات به خاطر اینکه چه کسی ممکن است این قضیه را به دوروک گفته باشد، درگیر می شود. دیدم سراغ حیات می رود و به او می گوید: «اومدم تا بهت بگم خوب بودن تورو باور نمیکنم. از مراد دور باش! » حیات عصبانی شده و می گوید: «آقا مراد رئیس منن و از من دورن. تو کی هستی که با من اینجوری حرف میزنی؟ » همان موقع مورات به سمت آنها می رود و دیدم با دیدن او خودش را به مظلومیت میزند اما حیات که پشتش به مورات است می گوید: «من دنبال اینم کارمو بکنم اما اینو همه میدونن که تو کار کردن بلد نیستی و لازم به گفتن من نیست. » همان موقع مراد حیات را با عصبانیت به دفترش صدا می زند. امینه و فادیک به شرکت می رسند و از منشی می خواهند تا اتاق حیات اوزون را به آنها نشان بدهد اما منشی می گوید که کسی به این اسم آنجا کار نمی کند و امینه و فادیک از شنیدن این خبر شوکه می شوند. حیات برای مراد توضیج می دهد که هرچیزی که شنیده آن طور که فکر میکند نیست و قبل از آن دیدم حسابی به او متلک انداخته است. مراد حرف او را باور نمی کند و می گوید: «بهتره چیزایی که من شنیدم رو ول کنیم و از چیزایی که دیدم حرف بزنیم! از اینکه جلوی رئیست با پسرا حرف میزنی چیزی نمیگم! ولی این تو بودی که بدون اجازه من اطلاعات جلسه مون با عرب هارو به کس دیگه ای دادی! »

حیات عصبانی شده و می گوید: «من آدمی که شما فکر میکنید نیستم. جاسوس اصلا نیستم. » و به سمت در می رود و می گوید: «کار من اینجا تموم شده. شما نمیتونید من رو به این چیزا متهم کنید! » موارت می گوید: «از تو قراره اجازه بگیرم چیکار بکنم؟ اونی که رئیسه اینجاست منم! » حیات قدمی به سمت او برمیدارد با جدیت می گوید: «دیگه نیستین! چون استعفا میدم. » مورات می گوید: «این تصمیمت بابات هم خبر داره؟! » حیات می گوید: «شما دارین منو تهدید میکنین؟ در واقع شما به این فکر کنید که اگر واقعیت ها رو شد به پدرتون چی میخواید بگین! چون من بی گناهم. » و انجا را ترک می کند. چائلا گوشی حیات را به او می دهد و حیات متوجه ۹ تماس بی پاسخ از مادرش می شود و بعد وقتی به او زنگ می زند امینه با عصبانیت می گوید که الان در محل کار اوست اما منشی گفته که کسی به اسم حیات آنجا کار نمی کند. حیات سراسیمه به طبقه پایین می رود و به مادرش می گوید که چون کارمند جدید است کسی نمی شناسدش وگرنه او دروغ نمی گوید و امینه هم به ظاهر حرفش را باور می کند که توال از راه می رسد و از حیات می پرسد: «این خانم ها کی هستن؟ » حیات دستپاچه می شود و امینه خودش می گوید: «من مادر حیاتم.

این خانم هم خالشه. » توال از آنها برای خوردن قهوه دعوت می کند و کمی بعد از رفتن امینه و فادیک با جدیت رو به حیات می گوید: «اونا کی بودن و تو کی هستی؟ » حیات با ناراحتی توضیح می دهد که امینه خدمتکار آنهاست که به خاطر از دست دادن بچه هایش در تصادف، او را دختر خودش می داند. توال حرف او را باور کرده و زیر گریه می زند. نژاد مورات و حیات را به دفترش صدا می کند و دلیل استعفای حیات را می پرسد. حیات می گوید: «بذارین پسرتون خودش بهتون توضیح بده. من اونو با وجدان خودش تنها میذارم! » مورات هم می گوید: «احتمالا چون از کارش خجالت زده ست نمیخواد چیزی بگه که بیشتر از این شرمنده نشه. » حیات از دست او حرص می خورد و موضع رفتن هم از نژاد می خواهد به پدرش این خبر را ندهد تا خودش همه چیز را به او بگوید. نژاد هم قبول می کند و بعد از رفتن حیات به مورات می گوید: «خودت باید این مسئله رو حل کنی مورات. رابطه ی من و دوست چندین ساله م رو خراب نکن! » مورات کلافه به اتاق می رود و از پنجره رفتن حیات را تماشا می کند…

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا