خلاصه داستان قسمت ۵۰۹ سریال ترکی روزگاری در چکوروا + پخش آنلاین

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۵۰۹ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. با ما همراه باشید. این مجموعه ترکیه ای باء نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال مورات سراچ اغلو می باشد. نخستین قسمت از این مجموعه در تاریخ ۱۳ سپتامبر ۲۰۱۸ از شبکه آ تی وی پخش شد.

قسمت ۵۰۹ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
قسمت ۵۰۹ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

قسمت ۵۰۹ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

شرمین وقتی میفهمه فسون به مسافرت رفته با بتول پنهانی به سمت خانه اش می روند. سپس از آنجایی که شرمین میدونست کلیدشو زیر یکی از گلدان ها میزاره وارد خانه اش می شوند و تصمیم میگیرم برای مدتی آنجا باشند تا ببینند چه کار کنند. زینب و فکرت لطفیه خانم را به شهرداری می رسانند و او را تشویق می‌کنند به خاطر قرارداد بزرگی که برای چوکوروا بسته لطفیه‌ میگه من که کاری نکردم وظیفه بود تازه اولشه ببین می خوام چیکارا کنم برای چکوروا! وقتی لطفیه وارد شهرداری میشه و تو اتاقش میشینه به کارمندانش میگه خیلی سخت بود اونجا همش باید چشم به دهان مترجم می بودم تا حرفی که میزنمو به آنها بگه الان تصمیم گرفتم که یک کلاس زبان تشکیل بدهیم و اجباری کنیم یاد گرفتن زبان را و همه شماها هم باید تو این کلاس شرکت کنید و یادگیری زبان از واجبات میشه. فکرت به همراه زینب به رستوران می رود و با هم دیگه غذا می خورند. موقع غذا خوردن فکرت از عمویش صحبت میکنه زینب میگه معلومه خیلی عمویت واست عزیز بوده چون هر وقت درباره اش حرف میزنی یه حال دیگه ای میشی!

فکرت میگه من خیلی وقت بود میدونستم عبدالقدیر قاتل عمویم هست اما مدرک نداشتم و زجر می کشیدم وقتی می دیدم قاتل عمویم راست راست داره تو سطح شهر میگرده و عین خیالش هم نیست هر بار می دیدمش خودمو کنترل می کردم که نکشمش اما الان که دستگیر شده و موفق شدم که مدرک پیدا کنم انگار یه بار سنگینی از روی دوشم برداشته شد، انگار سبک شدم. زینب او را دلداری میده و بهش میگه خوب کاری کردی که خشمتو کنترل کردی. بعد از آنجا آنها با هم دیگه به گشت و گذار توی چوکوروا میرن. عبدالقدیر را به زندان منتقل می کنن و یکسری از اهالی چوکوروا جلوی در ورودی زندان ایستادن و به عبدالقدیر لعنت میفرستن. وهاب به گاراژ میره که میبینه سردرش نوشته شده فروخته شده یکی از کارگر ها در حال بیرون اومدن از گاراژ هست که وهاب ازش میپرسه اینجا چه خبره؟ او همه چیز را برای او تعریف میکنه و وهاب با خودش میگه داداشمو نجات میدم باید نجاتش بدم و با سرعت از اونجا میره. شب در آشپزخانه بچه ها با هم دیگه درباره فکرت حرف میزنند غفور هرچیزی که میگه جوریه پشتش در میاد و همان را تایید میکنه راشد و فادیک خنده‌شان می گیرد و بهش میگه واقعا مثل بوقلمون میمونی آبجی جوریه! تو دیگه چه جور آدمی هستی!

جوریه بهش میگه خوب داره حرف حق میزنه باید تایید کنم دیگه! فادیک میگه نه والا اگه داداش غفور چرت و پرت هم بگه تو قبول می کنی خیلی عجیبه. هاکان به خاطر دستگیر شدن عبدالقدیر حسابی اعصابش خورد و حال و حوصله نداره و تو حیات میره و میشینه تا یه کمی هوا بخوره. فکرت و لطفیه به خانه باغ رفتند. لطفیه ازش می پرسه در نبود من چه اتفاقاتی افتاد؟ چه خبرا؟ چیکارا کردین؟ فکرت میگه هیچی جز دلتنگی فقط منتظر بودیم که برگردی چشم انتظارت بودیم! لطفیه که درباره زینب می پرسه و میگه با کرمعلی شنیدم خیلی خوب جور شدن! فکرت بهش میگه آبجی مریم هم صبر نکرده و سریعا همه چیز را بهتون گفته! لطفیه میگه نه اونجوری هم نیست یه خورده گفته سپس فکرت میگه کرمعلی خیلی دوسش داره همش میگه خاله زینب خاله زینب. البته زینب دختری نیست که کسی نتونه دوسش داشته باشه! لطفیه بهش نگاه معنادار می کنه و می گه واقعاً؟ او میگه نظر شما واسم مهمه لطفیه میگه من دیگه در این موضوع دخالت نمیکنم یک بار درباره بتول بهت گفتم و اون همچین آدمی در اومد دیگه میترسم که درباره کسی نظر بدم.

فکرت میگه بتول خود شیطان بود زینب مثل اون نیست و ازش خواهش می‌کند تا نظرشو بگه. لطفیه میگه خوب به نظرم دختر خیلی مهربون با خانواده ای هستش، با فرهنگ و خوب تربیت شده از همه مهمتر از نگاهتون متوجه شدم که به همدیگه علاقه دارین! و باهم دیگه شروع می کنند به قهوه خوردن. وهاب برای هاکان صوت میزنه که هاکان با دیدن وهاب به سمتش میره و میگه تو اینجا چیکار میکنی؟ او با عصبانیت میگه برادر منو دستگیر کردن بعد تو اینجا خوش و خرم نشستی داری هوا میخوری؟ هاکان گردنشو میگیره و ازش میخواد که صداشو بیاره پایین و میگه داداش تو واسه من عزیزه و من جونمو بهش بدهکارم خودم دارم یه راه حل پیدا می کنم و از وهاب میخواد که از اونجا بره تا به موقعش خبرش کنه. فردای آن روز جوریه برای اینکه خودشو تو دل هامینه جا کنه شیر برنج میاره و تو شیربرنج واسش زردآلو میریزه فادیک بهش میگه که عزیز خانوم شیر برنجو با زرد آلو دوست نداره و نمی خوره هامینه وقتی میبینه که زردآلو تو شیر برنج هست باهاش دعوا میکنه و میگه تو دیوونه شدی کی تو شیربرنج زردآلو میریزه؟ من نمی خورم.

جوریه به فادیک میگه همش تقصیر توئه وگرنه این از کجا می فهمید که تو شیربرنج زردالو هست یا نه؟ هامینه بهش میگه آهان یعنی داری بهم میگی که عقلمو از دست دادم؟ جوریه بهش میگه معلومه که نه من عقلمو از دست دادم که زردالو ریختم. همان موقع راشد با یک موتور وارد عمارت میشه آنها از دیدن موتور تعجب می‌کنند و فادیک میگه موتور خریدی؟ راشد میگه آره از این به بعد هرجا خواستی بری خودم میبرمت با هم دیگه میریم دور میزنیم. جوریه از حسادت در حال ترکیدنه و مدام میپرسه چند گرفتی؟ چجوری گرفتی؟ تو که انقدر پول نداشتی؟ هامینه ذوق میکنه و راشد او را میبره تا کمی دور بزنه. تو آشپزخونه جوریه به بهار شیربرنج میده تا ازش حرف بکشه بیرون. بهار هم برای اینکه اونو حرص بده بهش میگه فادیک از همه بیشتر پول میگیره. جودیه میگه مثلا چقدر؟ او میگه ۵۰۰۰ لیر و دست راست خان خانمه.

جوریه از حسادت نمیدونه باید چیکار کنه. بهار ماجرا را به فادیک میگه و آنها بهش میخندد. هاکان به ملاقات عبدالقدیر میره و بهش میگه که بهت میگم که چجوری از اینجا میتونی خلاصی پیدا کنی و فرار کنی! وقتی از زندان بیرون میاد زلیخا را اونجا میبینه و با هم دیگه حرف میزنن. زلیخا میگه گوشم باهاته. هاکان میگه اومدم ازش خداحافظی. زلیخا میگه چرا پس راستشو نگفتی به من که داری میای اینجا؟ هاکان میگه به خاطر همین که بهم اعتماد نداری و همش سوال می کنی بعد از کمی صحبت کردن هاکان به زلیخا میگه من نمیتونم جوری زندگی کنم که انگار عبدالقدیر واسه نجات من هیچ کاری نکرده! زلیخا پوزخند میزنه و میگه بازم منو ناامید کردی دستت درد نکنه و از اونجا میره…

بیشتر بخوانید:

(بخش سوم) خلاصه داستان قسمت اول تا آخر فصل پنجم سریال ترکی روزگاری در چکوروا

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest

1 دیدگاه
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
علی
علی
2 سال قبل

سلام خسته نباشید بس چرا سریال چوکورواقسمت ۵۱۰ را نمیگذارید ؟زود تر بگذارید

دکمه بازگشت به بالا