خلاصه داستان قسمت ۵۱۷ سریال ترکی روزگاری در چکوروا + پخش آنلاین

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۵۱۷ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. با ما همراه باشید. این مجموعه ترکیه ای باء نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال مورات سراچ اغلو می باشد. نخستین قسمت از این مجموعه در تاریخ ۱۳ سپتامبر ۲۰۱۸ از شبکه آ تی وی پخش شد.

قسمت ۵۱۷ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
قسمت ۵۱۷ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

قسمت ۵۱۷ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

عبدالقدیر در انبار در حال خوردن غذا هست که وهاب از راه میرسه. عبدالقدیر ازش میپرسه که کجا بودی تو این وضعیت؟ او میگه دنبال کارهای پاسپورت بودم عبدالقدیر بهش میگه چیکار کردی؟ چیشد؟ وهاب میگه باید عکس بگیریم برای پاسپورت جعلی لازمه از طرفی هم گفت تا پولشو نگیره کار رو انجام نمیده. عبدالقدیر میگه چقدر میخواد؟ وهاب بهش میگه ۱۰۰ هزار تا. عبدالقدیر با کلافگی میگه اون بیشرف فهمیده که ما پول داریم میخواد ازمون پول بیشتری بگیره. وهاب میگه خوب چیکار کنیم؟ پول که تو بانک داریم! عبدالقدیر در جواب میگه نه من یه خورده پول توی انبار باغ پنهان کردن کارهای عکسو که کردیم برو بردار بیار. بتول که تو خواب و بیداری بوده تمام حرف های آنها را می شنود. آنها وقتی عکسشان را میگیرند میروند بتول را صدا می زنند تا بیدار بشه و بهش میگن ما داریم کارهای پاسپورتمونو می کنیم تا از اینجا بریم اگه میخوای بیای پاشو عکس بگیر وگرنه میتونی راحت توی زندان بخوابی. بتول بلند میشه و عکس میگیره سپس بعد از افتادن وهاب با چوبی تو سر عبدالقدیر میزنه و از آنجا فرار میکنه. شرمین گریه میکنه و به لطفیه خانم میگه خیلی ممنون که منو اوردین اینجا و بهم غذا دادین لطفیه میگه این چه حرفیه دخترم؟ همه این بلاها به خاطر زیاده خواهی شماست اگه به اون چیزی که داشتین قانع بودین الان هیچ کدوم از این اتفاقات نمی‌افتاد و بتول هم قاتل نمیشد! شرمین پافشاری میکنه و میگه نه بتول قاتل نیست! دختر من قاتل نیست!

لطفیه میگه ولی الان قاتل شده خودمون هممون با چشم خودمون دیدیم که اسلحه رو گرفت و به طرف زلیخا شلیک کرد که هاکان مرد ثپس بهش میگه من کار دارم باید برم اینجا یه مسافر خونه هست که رستوران هم داره میتونی یه مدتی اینجا بمونی تا بعد ببینیم چی میشه شرمین تشکر می کنه. بعد از رفتن لطفیه، شرمین با درماندگی میگه آخ ببین روزیمون دست کی افتاده و مدام به خودش میگه آه بتول کجایی؟! بتول به خانه باغ می رود و یک راست به سمت انبار میره و کیف پول را زیر چوب های هیزم پیدا میکنه سپس سوار ماشین میشه و به سرعت میره. تو جاده وهاب اونو میبینه و دور میزنه به دنبال بتول می‌افتد و راهش را می بندد. بتول با درماندگی میگه تورو خدا بهم رحم کن منو نکش او دست و پایش را می بندد و به انبار می‌برد. عبدالقدیر وقتی به هوش میاد به وهاب میگه آخ وهاب بتول زد تو سرم و فرار کرد! وهاب میگه میدونم تو خونه باغ گرفتمش عبدالقدیر ابتدا میترسه و میگه چیکارش کردی؟ نکنه کشتیش؟ وهاب میگه نه صحیح و سالمه و سپس بتول وارد انبار میشه که وهاب میگه بیا خیالت راحت سالمه. عبدالقدیر میگه واسه چی باید من نگران حال این باشم! این همش دردسره. وهاب میگه میخوای دست و پاشو ببندیم بندازیم جلوی دادگستری و بریم؟

بتول مدام خواهش میکنه که بهش رحم کنن عبدالقدیر میگه فکر خوبیه اما فعلا به درد ما میخوره. به صورت یک خانواده بخواهیم از مرز رد بشیم خیلی بهتره تا دوتا مرد مجرد اینجوری کمتر بهمون شک میکنند. غفور حسابی به خودش رسیده و تیپ زده و با اوزوم حاضر می‌شوند تا سر قرار با همان زنی که قراره با همدیگه آشنا بشن تا ازدواج کنند بروند. جوریه با دیدن غفور حسابی حالش گرفته‌ست و اعصابش خورده و به فادیک میگه غفور امروز خیلی تیپ زده دارن کجا میرن؟ فادیک میگه به ما چه کجا میرن؟! من چه میدونم! با دخترش میخوان برن تو شهر بگردن حتماً. به من ربطی ندارد. ابراهیم از اهالی عمارت از جوریه خوشش اومده و مدام دور او میچرخه. جوریه به آشپزخانه میره. غفور با اوزوم به گلخانه میرن و چند شاخه گل هم بر می دارند و وقتی میخوان از عمارت برن جوریه بهش میگه کجا به سلامتی؟ خوشتیپ کردی! عفور میگه جایی کار داریم میخوایم بریم بیرون. جوریه میگه آهان فهمیدم حتماً فامیلی چیزی دارین میخواین برین اونو ببینین آره؟ غفور میگه نه بابا فامیلمون کجا بود؟ جکربه مدام سوال میپرسه که غفور کلافه میشه و بهش میگه اصلا به تو چه ربطی داره؟ هر جایی که میخوایم بریم باید بدونی؟ سپس از اونجا میرن به کافه شیرینی و منتظر میمانند تا اون زن بیاد. جوریه به فادیک میگه من از صبح خیلی ذهنم درگیره و هیچ جوابی واسش پیدا نمی کنم اونم این که غفور کجا رفت؟

نکنه که رفته پیش اون زنه که تو روزنامه پیداش کرده بود؟ فادیک با کلافگی میگه اصلا از یه نفر خوشش اومده رفته اونو ببینه و باهاش قرار گذاشته به تو چه ربطی داره؟ و با بهار پیشش میرن میگن که دایی ابراهیم ازت خوشش اومده و مدام داره بهت توجه میکنه متوجه نمیشی؟ جوریه خودشو دست بالا میگیره و میگه اون پیره من به این جوانی و زیبایی و به داخل آشپزخانه میره. فادیک و بهار خنده شان می گیرد. یک ساعت میگذره ولی خبری از اون زن نمیشه غفور میگه حتما اومده دیده مارو خوشش نیامده و رفته پاشو بریم و به طرف عمارت برمیگردند. فکرت به همراه زلیخا به عمارت اومدن. اهالی عمارت دوباره بهش تسلیت میگن. لطفیه ازش میپرسه چه خبر؟ چی شد؟ زلیخا میگه هیچی کنار خواهرش خاکش کردیم و اومدیم لطفیه ماجرای شرمین را واسش تعریف می‌کند و از زلیخا میخواد تا از دستش ناراحت نشه چون نمیتونسته اونجوری رهاش کنه. زلیخا میگه کار خوبی کردی اگه منم بودم همین کارو میکردم ولی بتول باید مجازات بشه تا روح هاکان و خودم آروم بگیره. غفور حسابی بهش بر خورده و ناراحته و تو آشپزخونه نشسته جوریه بهش میگه برای زنی که نمیشناسی الکی انقدر حرص نخور یه خورده اطرافیانتو نگاه کن، چشماتو باز کن. همان موقع یه نفر میاد و میگه یه زنه اومده باهات کار داره غفور وقتی میره اون زن با عصبانیت رو صورت غفور تف میکنه و میگه برام نامه فرستادی گفتی بیام بعد منو ساعتها آنجا میکاری؟ آنها متوجه میشن که غفور با اوزوم به شیرینی پزی سیران رفتن ولی اون زن با پسرش به شیرینی پزی سیحان رفتن. سپس آروم میشن و فادبک میگه قسمت بوده اینجا چای بخورین، جوریه حسابی حرص میخوره….

بیشتر بخوانید:

(بخش سوم) خلاصه داستان قسمت اول تا آخر فصل پنجم سریال ترکی روزگاری در چکوروا

خلاصه داستان قسمت اول تا آخر سریال ترکی اوچ کوروش (سه سکه)

خلاصه داستان قسمت اول تا آخر سریال ترکی آپارتمان بی گناهان + عکس

خلاصه داستان فصل پنجم قسمت اول تا آخر سریال ترکی سیب ممنوعه

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا