خلاصه داستان قسمت ۵۱۹ سریال ترکی روزگاری در چکوروا + پخش آنلاین
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۵۱۹ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. با ما همراه باشید. این مجموعه ترکیه ای باء نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال مورات سراچ اغلو می باشد. نخستین قسمت از این مجموعه در تاریخ ۱۳ سپتامبر ۲۰۱۸ از شبکه آ تی وی پخش شد.
قسمت ۵۱۹ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
آخر شب لطفیه با فکرت و زینب میخوان از عمارت برن و از زلیخا تشکر میکنن. لطفیه به محض خارج شدن از عمارت زلیخا یه ماشین تعقیبش میکنه و وقتی وارد خانه باغ میشه، اون مرد شروع میکنه لاستیک ماشین لطفیه را دستکاری کردن. همان موقع دو نفر مامور از راه میرسن و او را میگیرن و میگن داشتی چیکار میکردی؟ یکی از مامورها به دادستان بیسیم میزنه و میگه که دستگیرش کردن. اون مرد مدام میگه که دچار سوء تفاهم شدین اونجوری که فکر میکنین نیست! لطفیه از سر و صدا به حیاط میاد تا ببینه چیشده که مامورها برایش توضیح میدن. لطفیه به اون پسر میگن من تورو نمیشناسم پسرم با من چه مشکلی داری؟ اون پسر میگه من مشکلی ندارم ولی فکر کنم حشمت چولاک خان مشکل داره اون بهم دستور داد تا بیام ماشینو دستکاری کنم! همان موقع فکرت از راه میرسه و باهمدیگه به طرف دادستانی میرن. دادستان ازش سوال میکنه و میگه قصدت چی بوده؟ چرا همچین کاری کردی؟ اون پسر میگه مجبور بودم رئیسم بهم دستور داد تا انجام بدم من ازش پول میگیرم اگه انجام نمیدادم از کجا باید پول درمی آوردم!؟ دادستان با عصبانیت میگه همتون همینو میگین! رئیست بگه برو خودتو بنداز تو چاه میری این کارو میکنی؟ سپس اون پسر تمام اعترافاتشو میکنه. لطفیه به فکرت میگه تو از کجا میدونستی میخواد بیا همچین کاری کنه که مامور گذاشتی؟
فکرت میگه این مامورها خیلی وقته دارن ازت مراقبت میکنن! تقریبا بعد از تصادف من دیگه از دور زیر نظرت داشتن. لطفیه جا میخوره و میگه الان چی میشه؟. فکرت میگه بستگی داره اعتراف بکنه یا نه! همان موقع دادستان از اتاق بازجویی میاد بیرون و بهشون میگه که هم هم به کار الانش هم به دستکاری کردن ماشین فکرت اعتراف کرده و گفته که از حشمت دستور گرفته. سپس به لطفیه میگه من و آقا فکرت بعد از تصادفشون یه جا ننشستیم و به حشمت شک کرده بودیم ولی چون مدرک نداشتیم کاری نتونستیم بکنیم به خاطر همین مامور گذاشتیم تا ببینیم بازم برمیگرده یا نه. لطفیه میگه خوب الان چه اتفاقی می افتد؟ دادستان میگه حشمت دستگیر میشه و به طرف خانه حشمت ماشین میفرسته. حشمت در خوابه که مامورها میرن بالا سرش. حشمت تعجب میکنه و میگه چیشده؟ آنها میگن به جرم اقدام به قتل باید باهامون بیای حشمت با کلافگی میگه این دادستانم دست از سر ما برنمیداره! کمیسر میگه خود کسی که اجیر کردی کاراتو بکنه اعتراف کرده و با خودشون میبرن به دادستان. فردای آن روز تو بازار درباره کاری که زلیخا کرده همه صحبت میکنن که همان موقع زلیخا در حال رد شدنه که همه دورشو میگیرن و تحسینش میکنن به خاطر کار خوبی که کرده. زلیخا بهشون میگه دیگه بهم نگین خان خانم بهم بگین زلیخا یا زلیخا خانم دیگه خانی وجود نداره همه باهم یجوریم.
بتول و عبدالقدیر در انبار منتظر وهاب هستن. بتول به عبدالقدیر میگه نمیخوای دست و پامو باز کنی؟ عبدالقدیر میگه نه هروقت خواستیم بریم باز میکنم بتول میگه تو فقط فکر میکنی من مقصرم؟ تو خودتو پاک میدونی؟ تو خودتم زود منو فراموش کردی! عبدالقدیر کلافه میشه و با خنده حرصی میگه تو خیلی پرویی اصلا به پرویی تو ندیدم! میدونی چیه؟ تو هم عین شرمین مادرتی تو خود شرمینی! جفتتون از عالم و آدم طلبکارین. همه از نظر شماها بدن همه مشکل دارن و حق تو و مامانتو خوردن فقط شماها خوبین! همان موقع وهاب میاد و پاسپورت های جعلیو بهشون میده و میگه شما دو نفر زن و شوهرین و منم برادر پاریسیم. سپس مسخره بازی درمیاره و میگه الان من برادر زنتم تو کیه من میشی؟ سپس لباسای عربیشونو میپوشن و سوار ماشین میخوان بشن که بتول میگه اول بریم یه جا من به مامانم زنگ بزنم و خبر بدم که زنده ام نگرانمه! وهاب میگه آره راست میگی بهش بگو کی میخوایم از کجا فرار کنیم، دیوونه شدی؟ از شرمین دهن لق تر مگه داریم؟ در عرض پنج دقیقه کل چکوروا خبردار میشن! بتول میگه باشه هیچی نمیگم فقط بگم حالم خوبه اما عبدالقدیر میگه فعلا نه و به طرف مرز میرن. تو راه ایست بازرسی هست و با دیدن پاسپورت های آنها از آنجا رد میشن. فکرت و لطفیه درحال انتخاب کردن حلقه هستن برای زینب.
جوریه در حال جارو کردن جلوی آشپزخانه هست که یه نفر میاد و سراغ دایی ابراهیمو میگیره و جوریه با سوال کردن ازش میفهمه که تو یکی از زمین های او کار میکنه وقتی پیش ابراهیم میره میبینه که داره بهش پول میده و باورش میشه که پولداره شپس با فادیک میگه الان که دقت میکنم میبینم که خیلی هم پیر نیست اتفاقا جا افتاده ست و سرد و گرم زندگیو دیده فادیک پوزخند میزنه. شب لطفیه و فکرت حلقه ای که برای زینب گرفته را به زلیخا نشون میدن. زلیخا خوشش میاد و میگه خیلی شیکه! زلیخا به فکرت میگه چرا ناراحتی ؟ تو خودتی؟ لطفیه میگه استرس داره و میگه اگه قبول نکنه یا از رفتارم خوشش نیاد چی؟ زلیخا میگه داری اشتباه میکنی من دیدم که چجوری نگات میکرد! از الان خودتو برنده فرض کن برو با خبر خوب برگرد فکرت شارژ میشه و میره. فکرت ابتدا به دنبال زینب میره و باهمدیگه به یه رستوران لوکس میرن. اونجا فکرت درباره اینکه فکر میکرده عاشق زلیخا شده بود حرف میزنه زینب ناراحت میشه و شوکه میشه اما فکرت میگه که اشتباه میکردم چون بعدا فهمیدم که عاشقش نبودم فقط حسم حس تامین امنیت واسه زلیخا و برادر زاده هام بوده. زینب خیالش راحت میشه و در آخر فکرت ازش خواستگاری میکنه….