خلاصه داستان قسمت ۵۲ سریال ترکی عشق حرف حالیش نمیشه
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۵۲ سریال ترکی عشق حرف حالیش نمیشه را برای دوستداران این سریال قرار داده ایم. با ما همراه باشید. کارگردانی سریال ترکی عشق حرف حالیش میشه را از قسمت ۱ تا ۷ برعهده براک سایاشار و از قسمت ۸ الی ۳۱ برعهده موگه اورلار به سفارش شبکه Show Tv می باشد. سریال عشق حرف حالیش نمیشه محصول سال ۲۰۱۶ کشور ترکیه در ژانر درام عاشقانه و کمدی می باشد. بازیگران این سریال عبارتند از؛ بوراک دنیز ، هانده ارچل، اوزهان کاربی، اوزجان تکدمیر، مروه چاییران، سلیمان فلک، بولنت امراه پارلاک، دمت گل، اسماعیل اگه شاشماز، بتول چوبان اوغل، جم امولر، جم امولر، متین آکپینار، توگچه کارباکاک، اورن دویال، سلطان کوراوغلو کیلیچ، آلپ ناوروز، گوزده کوجااوغلو، متاهان کورو، الیف دوغان و… .
قسمت ۵۲ سریال ترکی عشق حرف حالیش نمیشه
دریا بعد از حرف های نژاد با استرس به پیک زنگ می زند و وقتی مطمئن می شود که پاکت را به دست مورات رسانده دلشوره می گیرد. مورات جلوی خانه ی حیات می رود و امینه با دیدن برف قرمز که از آسمان می آید تعجب می کند. حیات به بالکن می رود و با هیجان و خوشحالی به او می گوید: «تو دیوونه ای! » اما حشمت به پلیس زنگ می زند و از آنها می خواهد کسی را مزاحم نوه اش می شود را دستگیر بکنند! پلیس هم همین کار را می کند و مورات چند ساعت بعد آزاد می شود. او به کرم و دوروک می گوید: «حالا که حیات رو به من نمیده، به زور متوسل میشم! میخوام حیات رو بدزدم! » او همان لحظه به حیات زنگ می زند و می گوید: «دیگه به آخر خط رسیدیم حیات. یا الان یا هیچ وقت. باید با من فرار کنی! » حیات قبول می کند و به حرف آصلی و ایپک هم گوش نمی دهد و وسایلش را جمع می کند. لحظه ی آخر امینه او را می بیند و با ناراحتی به او خیره می شود که حیات می گوید: «مامان مانعم نشو، اگه الان نرم دیگه نمیتونم برم. بذار برم.. مورات نباشه من نمیتونم زندگی کنم… » امینه اشک می ریزد و دخترش را در آغوش می گیرد. وقتی حیات از خانه خارج می شود، حشمت مقابلش می رود و از او می خواهد این کار را نکند. حیات با بغض می گوید: «بابابزرگ بذار برم. من خیلی دوستش دارم… » و می دود و به سمت مورات رفته و او را در آغوش می گیرد. حشمت با ناراحتی اشک می ریزد…
وقتی حیات و مورات به هتل می رسند، حیات با ناراحتی می گوید: « همه اینارو پشت سر میذاریم؟ » مورات به او قول می دهد که همه چیز درست خواهد شد و از حیات می خواهد بخوابد و خودش هم او را در آغوش می گیرد. صبح قرار است حیات و مورات عروسی بکنند، اما حشمت نه به دخترها و نه به امینه اجازه نمی دهد پیش حیات باشند. آصلی و ایپک با دروغ و کلک از خانه بیرون می زنند. از طرفی دوروک هم به خانواده اش خبر می دهد که مورات حیات را دیشب دزدیده و امشب هم قرار است ازدواج بکنند. آنها هم جا می خورند و کسی دوست ندارد در عروسی ان دو شرکت بکند. وقتی حیات با گریه با مادرش صحبت می کند تا به عقدش بیاید، مورات صدای گریه او را می شنود و غصه می خورد. تووال و دوروک و کرم و ایپک و آصلی همراه حیات مشغول آماده شدن هستند. مورات هم متوجه پاکت نامه می شود و وقتی برای کاری به خانه می رود وقت می کند که نامه را هم بخواند. او بعد از خواندن نامه اشک می ریزد و با ناراحتی سوار ماشین می شود و وقتی حواسش نیست تصادف می کند. حیات و بقیه با نگرانی منتظر مورات هستند. حیات فکر می کند که شاید مورات او را رها کرده باشد و اشک می ریزد. مورات خراش کوچکی برداشته و با قیافه سنگی و ناراحت سراغ مادربزرگش می رود و نامه را نشان او می دهد و می گوید: «همه شما بهم دروغ گفتین که مامانم مرده… » عظیمه هم گریه می کند و می گوید: «پسرم مامانت اینو از ما خواست… » مورات که دلش شکسته می گوید: «تو و مامانم و حیات به من دروغ گفتین. من دیگه چطوری ادامه بدم؟ به کی اعتماد کنم؟
من نه تو نه مامانم و نه حیات رو هیچ وقت نمیبخشم… » و از آنجا می رود. حیات گریه می کند و اشک می ریزد که لحظه های آخر مورات از راه می رسد. او با ناراحتی به حیات چشم می دوزد. حیات خوشحال شده و به او خیره می شود… مورات بدون این که صورتش تغییری بکند می گوید: «ماه ها بهم دروغ گفتی و اعتماد منو شکستی… » حیات می گوید: «چرا الان اینو میگی؟ » مورات می گوید: «چون قبل از این که پشت اون میز بشینیم باید در این مورد صحبت کنیم.. » حیات اشک می ریزد و مورات می گوید: «علیرغم همه چیز میخوام باهات ازدواج کنم… » حیات لبخند می زند و دست مورات را که به سمتش دراز شده را در دست می گیرد. تمام شب مورات با ناراحتی به حیات و لبخند هایش خیره می شود. انها عقد می کنند و وقتی به خانه می رسند تووال را انجا می بینند. تووال آنجا را به بهترین شکل تزئئین کرده تا شبشان از همیشه رومانتیک تر باشد. او از مورات می خواهد حیات را در آغوشش بلند کند و به سمت اتاق خواب ببرد. مورات هم همین کار را می کند… عظیمه به نژاد می گوید: «فقط یکی هست که دلش میخواد مورات رو ناراحت کنه و اونم تو خوب میشناسی! » نژاد می گوید: «اگه کار دریا باشه این اخرین شانسش خواهد بود! » دریا این را می شنود و با استرس به اتاق خودش برمی گردد.