خلاصه داستان قسمت ۹۲ سریال ترکی حسرت زندگی + عکس
در این مطلب از سایت جدولیاب شما شاهد خلاصه داستان قسمت ۹۲ سریال ترکی حسرت زندگی هستید همراه ما باشید. سریال حسرت زندگی با تمرکز بر زندگی شخصیتهای مختلف، روایتگر قصههایی از عشق، خیانت، دسیسه و روابط پیچیده انسانی است. شخصیتهای اصلی سریال هرکدام با مشکلات و چالشهای زندگی خود دست و پنجه نرم میکنند و در این میان، روابط خانوادگی و عاشقانه آنها تحت تأثیر قرار میگیرد.
قسمت ۹۲ سریال ترکی حسرت زندگی
صب وقتی غمزه بیدار میشه میگه من برم خونه که تونا بیدار بشه نگران میشه عمر میگه تا یه جایی باهم میریم من و نساء میریم سرخاک مادرم. نساء میگه از اونجا من میرم با پدرم حرف بزنم اینجوری نمیشه دیشب اصلا نتونستم بخوابم! وقتی سر قبر مادرش میرسن میبینن که حاجی و طاهر هم اونجان و حاجی داره دعا میخونه. شوکران رفته پیش مادربزرگ تا ازش نگهداری کنه او بهش میگه پسرم داره ازدواج میکنه چی میپوشی؟ او فکر میکنه حواس پرتی گرفته دوباره و باور نمیکنه تا اینکه غمزه به اونجا میره و به شوکران میگه که حقیقت داره شوکران میگه چی میگی؟ مگه میشه؟ کی به این نتیجه رسید؟ با کی؟ غمزه میگه خودت چی فکر میکنی؟ شوکران میگه دروغ نگو! چیچک؟ پس بگو چرا همش دور مامانبزرگ میچرخید! سپس بعد از کمی حرف زدن غمزه میگه من برم سرکار دیرم داره میشه. نساء با پدرش حرف میزنه و میگه که مخالفه و اگه ازدواج کنه کاری که اون باهاش کردو میکنه یعنی ازش رو برمیگردونه! پدرش میگه داری منو تهدید میکنی؟ فکر کردین تو جایگاهی هستین که اینکارو بکنین؟ و اونارو سرزنش میکنه و میره. او سر قرار با گل چیچک میره و باهم میرن تا وقت عقد بگیرن که میگن بهشون فردا یه تایم خالی داریم و اونا رزرو میکنن.
غمزه میره سر کارش که میبینه نهضت اونجاست و داره عکس روی میزو نگاه میکنه غمزه از رفتارهاش جا خورده و سعی میکنه چهارچوب کاریو حفظ کنه. طاهر به خونه میره که با دیدن شوکران جلوشو میگیره و میخواد حرف بزنه باهاش که شوکران احظاریه طلاقو بهش نشون میده و میگه فردا به اذن خدا تموم میشه میره پی کارش طاهر از روی عصبانیت و لج میگه که اگه جدا بشی میرم از لج تو هم که شده با وجدان ازدواج میکنم شوکران جا میخوره و میگه همینم در شأن توعه! و بعد از کمی بحث از اونجا میره. حسن دوست طاهر بهش زنگ میزنه و میگه حاجی خواست زنگ بزنم بیای اینجا واسه کار خودش میخواد باهات حرف بزنه طاهر راهی میشه. شعله جلوی راه عمر ظاهر میشه و بهش تابلویی که خوشش اومده بود را هدیه میده سپس میگه دارم روی یه پروژه واسه کودکان بی سرپرست کار میکنم خوشحال میشن درباره اش حرف بزنیم مطمئنم دوست دارین یه نقشی توش داشته باشین عمر قبول میکنه و به صادق زنگ میزنه که کار پیش اومده نمیاد مغازه و با شعله راهی میشن…