خلاصه داستان قسمت ۳۷۱ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۳۷۱ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. این مجموعه ترکیه ای باء نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال مورات سراچ اغلو می باشد. نخستین قسمت از این مجموعه در تاریخ ۱۳ سپتامبر ۲۰۱۸ از شبکه آ تی وی پخش شد.
قسمت ۳۷۱ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
تکین که از کار فکرت حسابی شوکه شده، ناراحته و با چتین درد و دل می کند. چتین سعی میکند ارومش کند میگوید خودش میفهمه که چیکار کرده بعدا میاد دست بوسیتون که تکین میگه دیگه واسم فرقی نداره دیگه برادرزاده ای به اسم فکرت ندارم دیگه تو زندگیم جایی نداره. مژگان با ذوقی که داره با فکرت درباره آینده ای که قراره تو آلمان بسازند صحبت میکنند. مژگان میگه برای دست بوسی پیش بابام بریم و راضیش کنیم که فکرت بهش میگه عمو تکین زیربار نمیره که تورو بفرسته با من به المان اجازه نمیده و از طرفی تهمت های بزرگی بهم زده من دیگه نمیخوام ببینمش. مژگان میگه ولی من بدون خداحافطی و اجازه گرفتن نمیتونم به دلم نمیشینه اینجور رفتن. تکین به شرکت دمیر می رود و ماجرای فکرت را میگه. تکین میگه من دیگه برادرزاده ای به اسم فکرت ندارم از همه جا پاکش کردم و بهش گفتم باید از چکوروا بره. تکین به دمیر گوشزد میکنه که مواظب امید پزشک ارشد باش. دمیر میگه چرا؟ چیشده؟ تکین میگه من از ماجرای رابطه ات با امید خبر دارم، دمیر شوکه میشه و میگه از کجا فهمیدی؟ تکین میگه دیوارهای چکوروا شیشه ای من از همه چیز مطلع میشم، تازه وقتی رفتم آلمان متوجه شدم که امید و فکرت تو المان باهگ دوست بودن و رابطه داشتن، دمیر که از شنیدن این حرفا حسابی شوکه شده فقط گوش میده، تکین میگه اینا باهم نقشه کشیدن که زندگی تورو سیاه کنن حواست باشه به کارات به زندگیت.
بعد از رفتن تکین، دمیر با تمام عصبانیت به خانه امید میره و همه جارو بهم میریزه و داد و فریاد میکنه که امید عایشه خدمتکارش را میفرسته بره و میگه ۲ساعت دیگه برگرد و میگه تو چه زن پست و چندشی بودی من تن چه زن پستی و لمس کردم و بهش میگه دیگه حق نداری به خانواده ام نزدیک بشی وگرنه اون رویش را میبینه و میگه که از همه چیز خبر دارم از رابطه اش با فکرت و همدستی برای انتقام. در آخر میگه باید از چکوروا بری، امید گریه میکنه و با چشمانی اشکی التماسش میکند و میگه اینجوری بوده ولی من عاشقت شدم و ورق برگشت من خودم از طرف فکرت تهدید میشم به مرگ ، و سعی میکنه جلوی دمیر را بگیره که موفق نمیشه. بلافاصله با رفتنش مژگان ماشین دمیر را میبینه و پیش امید میره. مژگان که میبینه امید حالش اصلا خوب نیست و گریه میکنه، تلاشش را می کنند تا ارومش کند. زلیخا با فادیک به بهانه سر زدن به زمین ها به روستای فادیک میرن و با کدخدای اونجا حرف میزند. کدخدا براش همه چیز را تعریف میکند و میگه که اون بچه، بچه راشید نیست. اون زن حامله بوده بعد راشیدو مجبور می کنن تا باهاش ازدواج کنه. کدخدا گقت که خانواده اون زن کارشون کلاهبرداری بوده و هنوز که هنوزه پدرش تو زندانه.
زلیخا به فادیک میگه مثل اینکه راشید راست میگفته.بعد از اینکه امید کمی آروم شد مژگان بهش میگه من و فکرت تصمیم گرفتیم بریم آلمان اونجا یه زندگی جدیدی را شروع کنیم، امید با شنیدنش حسابی حالش بد میشه و به مژگان میگه تو بری من خیلی تنها میشم کسیو ندارم که مژگان سعی می کنه آرومش کنه و میگه دوستیمون بهم نمیخوره من میام بهت سر میزنم تو هم بیای. دمیر که از شدت عصبانیت کارد بزنی خونش در نمیاد میره خانه و سراغ زلیخارو میگیره. سودا میگه چیشده؟ چیکارش داری؟ با فادیک بیرون رفته، دمیر میگه فهمیدم فکرت و امید باهم همدست بودن تکین گفت بهم دیگه میخوام خودم همه چیزو بهش بگم سودا سعی میکنه جلوشو بگیره و میگه زلیخا تازه سقط کرده خوب نیست الان بگی بهش که دمیر میگه قبل از اینکه کسه دیگه ای بهش بگه باید از خودم بشنوه. فکرت به خانه امید میره و یکراست میخواد بره لباساشو جمع کنه که امید جلوشو میگیره و ازش توضیح میخواد. میگه مگه قرار نبود باهم زندگی دمیرو سیاه کنیم چیشد؟ عاشق شدی همه چیز رفت کنار آره؟؟ فکرت میگه این تو بودی که خواستی دست از انتقام بردارم و برم سرخونه زندگیم با مژگان.
امید میگه باید بری به دمیر بگی که اینا همه تقصیر تو بوده باید بگی که امید عاشقته دیوانه وار دوستت داره، فکرت بهش اهمیتی نمیده و میگه این مشکل خودته و میره که امید جلوشو میگیره و میگه نمیزارم بری و شروع میکنه میزنتش که از روی پله ها با پشت سر پرت میشه پایین . فکرت با دیدن امید تو اون وضعیت میترسد و به سرعت اونجارو ترک میکند. فکرت با عجله میره بیمارستان و به مژگان میگه الان وقتشه باید بریم مژگان میگه چه زود باهم حرف زدیم قرار شد با تکین حرف بزنیم راضیش کنیم که فکرت میگه من الان میخوام برم دیگه نمیتونم اینجا بمونم. اگه بمونم یا کشته میشم یا قاتل تصمیم بگیر باهام میای الان یا نه؟! مژگان چاره ای نداره جزء اینکه قبول کنه و وقتی به خانه برمیگردد کرمعلی را در حال بازی با تکین و لطفیه میبینه و به هوای خوابیدن کرمعلی را با خودش به اتاق میبرد و لباسهایشان را جمع میکند و یه نامه مینویسه میزاره کنار تختش و چمدان را برمیدارد و از در پشتی بیرون می رود. از فکرت میپرسد که الان کجا میریم؟ فکرت میگوید که اول باید به مرسین بریم چون همه جارو تکین میگرده و پیدامون میکند، میریم مرسین تا پاسپورت کرمعلی آماده بشود تا بتونیم به آلمان ببریمش.
شرمین و فسون در قنادی نشسته اند . شرمین به فسون میگه واقعا نمیفهمم چرا سودا اسم اصلی امید را میداند فسون پیشنهاد میدهد که میخوای بریم پیش امید تا خودمون رک و راست ازش بپرسیم. شرمین قبول میکنه و باهم به عمارتش می روند . اونجا هرچی در میزنن و صداش میکنن درو باز نمیکنه که میبینن در عمارت بازه. میرن داخل که میبینن امید افتاده روی زمین و کلی خون رفته ازش و به فسون میگه به آمبولانس زنگ بزن…
بیشتر بخوانید: