خلاصه داستان قسمت ۳۹۸ سریال ترکی روزگاری در چکوروا + پخش آنلاین
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۳۹۸ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. این مجموعه ترکیه ای باء نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال مورات سراچ اغلو می باشد. نخستین قسمت از این مجموعه در تاریخ ۱۳ سپتامبر ۲۰۱۸ از شبکه آ تی وی پخش شد.
قسمت ۳۹۸ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
همگی از خبری که شنیدن درباره جومالی حسابی شوکه شدن. اوزوم گریه میکنه که غفور پیشش میره و ازش میپرسه دخترم چیشده؟ چرا گریه میکنی؟ اوزوم میگه اون بابام نبوده گولم زده بود بابام مرده تو زندان و شروع میکنه به گریه کردن و میگه دیگه هیچکیو ندارم، غفور دلداریش میده و میگه من همیشه پیشتم دختر عزیزم گریه نکن. بتول از ارجان میخواد که پوشه سهام شرکتو براش بیاره ارجان میگه واسه چی؟ بتول از این سوال جا میخوره و میگه یعنی چی واسه چی؟ از دستورهای دمیر خان هم همینجوری سرپیچی میکردی؟ حواست باشه دفعه آخرته که سوال پیچم میکنی ارجان عذرخواهی میکنه و میره. ثانیه به ژاندارمری میره و اونجا با دیدن جومالی شروع میکنه به کتک زدنش و لعن و نفرینش میکنه و میگه تو چطور تونستی همچین کاریو با یه دختر بچه یتیم بکنی تو چرا انقدر بی شرفی آخه؟ کمیسر جلوشو میگیره.
فکرت به شرکت میره و به بتول هدیه میده و میگه این کمترین کاری بود که میتونستم انجام بدم واستون برای نجات جون کرمعلی، بتول میگه احتیاجی به هدیه نبود من وظیفمو انجام دادم هر کس دیگه ای هم بود این کارو میکرد. بتول جعبه را باز میکنه و با یه روان نویس مواجه میشه. بتول تعریف میکنه ازش و میگه خیلی قشنگه، فکرت بهش میگه دیدم تا برگشتن دمیر شما اینجا کار میکنین این روان نویس به دردتون میخوره. بتول تشکر میکنه و این بحثو وسط میندازه که میخواد تو چکوروا بگرده خیلی وقته ندیده شهرو. فکرت بهش میگه پس منم همراهیتون میکنم. انها باهم دیگه تو چکوروا میگردن و بتول از دوران کودکیش در چکوروا حرف میزنه و از خاطراتش میگه سپس به یه رستوران میرن برای صرف ناهار. سر میز ناهار فکرت میگه اینجارو مژگان خیلی دوست داشت، بتول میگه ماجراشو شنیدم تسلیت میگم بهتون.
فکرت پکر میشه که بتول برای اینکه حالش خوب بشه بحثو عوض میکنه و ازش تشکر میکنه که امروز همراهیش کرده احساس تنهایی نکردم، فکرت میگه نبایدم بکنی هروقت کار داشتی یا اتفاقی افتاد بهم بگو. زلیخا تو بازار چکوروا در حال رد شدن بود که دوباره هاکان را میبیند. زلیخا بهش میگه منو یادتون میاد؟ دیروز کیفمو دزدیدن بهم کمک کردین!! هاکان که خودشو زده به اون راه وانمود میکنه که یادش اومد و میگه خدارو شکر بهتون صدمه نزده. زلیخا دست دوستی دراز میکنه و خودشو معرفی میکن، هاکان که نمیخواد خودشو اونجا معرفی کنه عبدالقدیرو از دور میبینه و میگه واسم یه مشکلی پیش اومده باید برم ببخشید. هاکان به عبدالقدیر میگه به موقع اومدی وگرنه نمیدونستم چی بگم. فکرت به عمارت میره که میبینه زلیخا داره به عکس فکرت نگاه میکنه.
فکرت دلداریش میده و میگه من مطمینم زلیخا برمیگرده دمیر تو و بچه هارو تنها نمیزاره، زلیخا میگه سرم داره منفجر میشه هزارتا فکر تو سرمه، نمیدونم چه بلایی سرش اومده فکرت میگه بریم تو حیاط یه هوایی بخور. وقتی به حیاط میرن تکین از راه میرسه. تکین به فکرت میگه بریم شرکت باید یکسری کارهارو انجام بدیم و به لطفیه و زلیخا میگه شما منتظرمون نمونین احتمال داره تا صبح طول بکشه. فکرت تو راه میپرسه عمو جان چرا نزاشتین صبح انجام بدیم؟ تکین میگه شرکت نمیریم تکین فکرت جا میخوره و میگه نمیریم؟ پس کجا میریم؟ تکین میگه میریم خونه باغ. فکرت میگه اونجا چرا؟ تکین واسش تعریف میکنه که تازگیا پشت سر تو با زلیخا حرف میزنن فکرت میگه یعنی چی؟ چی میگن؟ تکین تعریف میکنه که انگاری میگن تو واسه این میری عمارت چون بین تو و زلیخا چیزیه؟
فکرت جا میخوره و میگه زلیخا زن داداش منه چجوری میتونن همچین حرف هایی بزنن؟ تکین میگه درسته ولی خوب از یه مادر نبودین که باهم تو یه خونه نون و نمک نخوردین تازه قبلا هم باهم دشمن بودین. فکرت میگه باشه عمو جان بریم خونه باغ جلوی این حرفا گرفته بشه. بتول با کیفی کوک به خانه برمیگرده شرمین میگه خسته نباشی دخترم بتول میگه اتفاقا امروز اصلا خسته نشدم مادر شرمین میگه اره از چشمای برق زده ات مشخصه حالا چیشده؟ بتول کادورو بهش نشون میده و شرمین میگه این چیه؟ و با دقت بهش میگه نوکش هم از طلاست، کی همچین کادوعه گرانی را بهت داده؟ بتول میگه حدس بزن.
شرمین میگه نمیدونم بتول میگه فکرت و واسش تعریف میکنه که بهش گفتم من از پس این حجم مسئولیت برنمیام میترسم و فکرت هم گفت نگران نباش هروقت به مشکل خوردی بهم بگو و منو برد تمام زمین هارو بهم نشون داد ناهار خوردیم، شرمین لبخند میزنه و میگه فکرت داره عاشقت میشه ها بتول میخنده و میگه به زودی ثروت یامان ها و تکین تو دستمونه بشین فکر کن چجوری خرجش کنیم. فردای آن عمو شادی به عمارت میاد و گولتن راهنماییش میکنه به طرف گلخانه. زلیخا ازش میپرسه چیشد از دمیر خبری شد؟ چیزی فهمیدین؟ عمو شادی میگه نمیدونم خبر خوبیه یا نه ولی تمام مرزهارو چک کردم حتی عکسشم دادم گفتم شاید با اسم و هویت جعلی رفته باشه ولی هیچکی ندیدتش این یعنی تین که از مرز خارج نشده حالا زنده یا مرده اش تو همین چکوروا هستش.
درباره خریدار سهامتم تحقیق کردم فهمیدم که کی خریده، زلیخا میگه اونو خودم فهمیدم کسی به اسم هاکان کوموش اوغلوعه عمو شادی مخالفت میکنه و میگه نه کسی که سهامتو خریده فردی به اسم مهمت کارا هستش. زلیخا میگه من نمیشناسمش اسمشم نشنیدم. بتول تو جاده ماشینش خراب میشه و وارد یه تعمیرگاهی که اونجا بود می شود. عبدالقدیر به افرادش میگه باید زمین بگیریم ببینین کی تو چکوروا میخواد زمین بفروشه. بتول حرف هایشان را میشنود سپس جلو میره و درباره خرابی ماشینش بهشون میگه و عبدالقدیر آدم هایش را میفرستد تا به ماشین رسیدگی کنن. بتول بهش میگه من حرفاتونو شنیدم درباره زمین اگه دوست داشته باشین میتونم تو این کار بهتون کمک کنم. روز بعد بتول با خوشحال در حال اماده شدن است که به شرکت بره و به شرمین میگه امروز جلسه داریم و زلیخا هم نمیاد شرکت منم ازش امضای وکالت میگیرم و تمام شرکت مال ما میشه.
شرمین میگه مراقب باش زلیخا خیلی تیزه. بتول به شرکت میره با باز کردن در اتاقش با زلیخا روبرو میشه و باعث شوکه شدنش میشه، بتول میگه فکر کردم نمیام چه خوب شد که اومدی زلیخا میگه از این به بعد میخوام تو شرکت باشم به کارها برسم. بتول حسابی تو برجکش خورده که چند دقیقع بعد هاکان وارد شرکت میشه و به سمت اتاق زلیخا میره. وقتی وارد اتاق میشه زلیخا با دیدنش شوکه میشه که هاکان بهش میگه ببخشید وقت نشد اون روز با هم آشنا بشیم مهمت کارا هستم صاحب ۲۵٪ شرکت یامان ها. زلیخا با دیدنش خشکش میزنه…