خلاصه داستان قسمت ۴۰۰ سریال ترکی روزگاری در چکوروا + پخش آنلاین

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۴۰۰ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. این مجموعه ترکیه ای باء نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال مورات سراچ اغلو می باشد. نخستین قسمت از این مجموعه در تاریخ ۱۳ سپتامبر ۲۰۱۸ از شبکه آ تی وی پخش شد.

قسمت ۴۰۰ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
قسمت ۴۰۰ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

قسمت ۴۰۰ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

همزمان با رفتن مهمت کارا فکرت وارد عمارت میشه. فکرت از زلیخا میپرسه این کی بود؟ مهمت کارا؟ زلیخا تایید میکنه و میگه اومده بود حق امضاء بده بهم، فکرت جا میخوره و میگه حق امضاء؟ زلیخا تایید میکنه و میگه آره گفت من همش تو رفت و امدم امکان داره خارج از کشور باشم اومد اومد این حق امضاء را داد که کارهای شرکت عقب نمونه. زلبخا به آشپزخانه میره و با خورد کردن میوه سرشو گرم میکنه تا کمتر فکر و خیال کنه، فکرت به اونجا میره و میگه چرا تو انجام میدی دخترا خورد میکردن، زلیخا میگه اینجوری کمتر فکر وخیال میکنم. فکرت که به مهمت کارا مشکوک شده میگه به نظرت عادیه به کسی که دو روزه تازه میشناستش حق امضاء بده؟ زلیخا میگه چیز خاصی نیست که فکرت یه حق امضاء فقط.

فکرت میگه اصلا به این مهمت کارا حس خوبی ندارم من الان به چتین اعتماد کامل دارم حتی اونو مثل برادرم میدونم ولی نمی تونم به این راحتی حق امضاء بهش بدم این خیلی مشکوکه. زلیخا³ که میگه فکر نکنم چیز خاصی باشه و فکرش درگیر می شود. فکرت می پرسد بعد چرا این موقع شب اومده تو عمارت حق امضاء را بده؟ چرا صبح نیومده بده تو شرکت؟ زلیخا کمی ذهنش درگیر می شود. مهمت پیش عبدالقدیر میره و میگه اون زنه منو به یاد آورد عبدالقدیر میگه کیو میگی؟ او میگه مادربزرگ دمیر، دخترش مرده فکر نمیکردم خودش زنده باشه، عبدالقدیر میگه اون که هوش و حواس درست حسابی نداره مهمت میگه منو یادش بود حتی غذایی که اون شب خونشون خورده بودمم یادش بود، عبدالقدیر میگه حالا اگه بگه هم کسی حرف اونو باور نمیکنه که تو انکار کن حرف تورو باور میکنن.

مهمت میگه اگه یادش بیاد همه چیزو اسممو بگه همه برنامه ها میریزه بهم، عبدالقدیر پیشنهاد میده که بکشیمش، مهمت هم قبول میکنه. همگی تو حیاط عمارت نشستن که فسون از راه میرسه و میگه اومدم به زلیخا سر بزنم که شرمین میگه بگو از فضولی داشتم میمردم. بعد از چند دقیقه علی رحمت تکین هم از راه میرسه. زلیخا و فکرت باهم از آشپزخانه بیرون میان، فسون از دور اونارو میبینه میگه اونا زلیخا و فکرت هستن؟ شرمین تایید میکنه که همین حرفش باعث میشه لطفیه و تکین همدیگر را نگاه کنن و یاد حرف هایی که پشت سرشون میزنن بیوفتن. زلیخا میاد و به فسون خوش امد میگه، فسون ازش میپرسه از دمیر خان خبری نشد؟ زلیخا میگه نه متاسفانه. تکین و فکرت میرن به سمت خانه باغ، تو مسیر فکرت از شکش به مهمت کارا میگه.

تکین بهش میگه به این زودی نمیتونیم اونو بشناسیم باید چند دفعه رفت و آمد کنیم یه مدت بگذره تا بفهمیم چجور آدمیه. فسون به خونه شرمین و بتول میره و میگه شماها هم دیدین؟ شرمین میگه چیو؟ فسون میگه فکرت و زلیخارو دیگه کنار هم اونارو دیدین؟ و با ذوق میگه چقدر بهم میان، شرمین و بتول جا میخورن که شرمین میگه چی میگی واسه خودت؟ میفهمی چی میگی؟ فسون میگه همه تو چکوروا دارن درباره اش حرف میزنن، حالا ببین من کی گفتم دمیر نیاد فکرت با زلیخا عقد میکنه این خط اینم نشون. بتول با فکر به این که این اتفاق عملی بشه عصبی و کلافه میشه و میگه میفهمی چی داری میگی فسون؟ داری به ناموس زلیخا تهمت میزنی، ما الان نمیدونیم داداش دمیر زنده ست یا مرده؟ کجاست حالش چطوره؟ ما الان داغ داریم بعد تو اومدی اینارو میگی؟ خجالتم خوب چیزیه.

فسون معذرت خواهی میکنه ولی‌ بتول تو فکر فرو میره. مهمت تو روزنامه بیانیه میده واسه استخدام نیرو تو کارخانه و سر زمین و این خبر تو کل چکوروا میپیچه و درباره اش حرف میزنن. غفور جلوی خانه اش نشسته و مزایای کار تو کارخانه را تو روزنامه میخونه و تصمیم میگیره از کار عمارت استعفا بده و بره تو کارخانه کار کنه. ثانیه میاد و۷۷ به غفور میگه چرا کفشامو واکس نزدی؟ مگه قرار نبود واکس بزنی؟ غفور میگه پرو شدیا ثانیه و باهم دعوا میکنن سر تنبلی و کار نکردن غفو  که همش از زیر کار در میره و در اخر غفور استعفا میده و میگه اصلا میرم یه جا دیگه کار میکنم ثانیه میگه برو ببینم کجا به تو کار میدن. غفور به جایگاه استخدام میره که میبینه صف طولانی هست مهمت میاد و میگه ما فعلا ۸۰ نفر نیرو واسه کارخانه میخوایم نگران نباشین بقیه جاهای دیگه مشغول میشن همگی خوشحال میشن و غفور را میفرستن سر زمین کار کنه.

اونجا حسابی ازش کار میکشن و میبینه نمیتونه از زیر کار کردن در بره در نهایت هم یه غذا جلوش میزازن که تکه های گوشتش کم و کوچیکه. بعد از خوردن غذا غفور از اونجا فرار میکنه و به عمارت برمیگرده .عبدالقدیر دو نفرو با یه امبولانس میفرسته به عمارت تا به بهانه ی چک کردن با تزریق یه آمپول بکشنش. فادیک میگه عزیز خانم نیستن با خانم ارباب رفتن بیمارستان واسه چکاپ آنها هم دست از پا درازتر میرن و میگن دوباره برمیگردیم. تو شهر زلیخا با عزیز خانم مهمت کارا را میبینند و باهم احوال پرسی میکنن. عزیز دوباره وقتی مهمت را میبینه میگه من اینو میشناسم، زلیخا با شوخی میگه نکنه عبدی پاشاست عزیز جون؟ عزیز هم تایید میکنه و میگه خودشه برگشته از ماموریت برگشت.

مهمت با ترس بهش چشم دوخته که زلیخا میگه عبدی پاشا عشق دوران جوانی عزیز جون هستش هرکیو میبینه میگه عبدی پاشاست. مهمت میخنده و خیالش راحت میشه که او حواس درست و حسابی نداره و بهش میگه بله عزیز خانم بالاخره منو شناختین؟ و شروع میکنه باهاش حرف زدن. مهمت به طرف تعمیرگاه میره و ماجرارو برای عبدالقدیر تعریف میکنه و میگه کلا حواسش جایه دیگه‌ست گفت من عبدی پاشام عبدالقدیر میگه عبدی پاشا کیه؟ مهمت میگه یکی از پادشاه های بزرگ قدیمه و شروع میکنن باهم دیگه خندیدن و مسخره بازی کردن. پرستار خواهرش زنگ میزنه و میگه با هاکان کار داره عبدالقدیر گوشیو بهش میده که هاکان میپرسه اتفاقی افتاده؟ خواهرم حالش خوبه؟ پرستار بهش میگه نه چیزی نشده حالش خوبه فقط دو روزه‌غذا تمیخوره فقط گریه میکنه تلفن نشون میده، هاکان با خواهرش حرف میزنه و بهش میگه نگران نباش انتقام داداشمونو میگیرم…

بیشتر بخوانید:

(بخش دوم) خلاصه داستان قسمت اول تا آخر سریال ترکی روزگاری در چکوروا + عکس

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا