معنی کیل در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

کیل. [ی ِ] (اِخ) بندری است در آلمان غربی بر کنار دریای بالتیک که 270000 تن سکنه دارد. در این شهر صنعت کشتی سازی و ماهیگیری رواج دارد. کانال کیل از مصب رود لب، دریای بالتیک را به دریای شمال متصل می سازد. (از لاروس).

کیل. (اِخ) قریه ای است در ساحل دجله زیر زریران، و همان کال است که در قول ابن الحجاج آمده است: لعن اﷲ ایلتی بالکال. (از معجم البلدان).

کیل. [ک َ] (ع اِ) پیمانه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، اکیال. (اقرب الموارد). مقیاسی است برای حجم. پیمانه. (فرهنگ فارسی معین). مکیال. ظرفی برای اندازه گرفتن مایعی یا چیزی خشک چون گندم و جو و غیره. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا): و نزداد کیل بعیر ذلک کیل یسیر. (قرآن 65/12). فلما رجعوا الی ابیهم قالوا یا ابانا منع منا الکیل. (قرآن 63/12). فان لم تأتونی به فلا کیل لکم عندی و لاتقربون. (قرآن 60/12).
تو باد پیمودی همچو غافلان و فلک
به کیل روز و شبان عمر بر تو بر پیمود.
ناصرخسرو.
کی بود کز زلف او زآن سان که قطران خال زد
مشک پیمایم ز کیل وغالیه سنجم به من.
سوزنی.
واین دهقان او را هر سال دویست کیل پنج منی غله دادی. (چهارمقاله).
هرکو به کیل یا کف هست آفتاب پیمای
از آفتاب ناید یک ذره در جوالش.
خاقانی.
گر خرمن امیدسراسرتلف شود
از کیل روزگار تلافی ّ آن مخواه.
خاقانی.
جمله نفسهای تو ای بادسنج
کیل زیان است و ترازوی رنج.
نظامی.
مانده ترازوی تو بی سنگ و دُر
کیل تهی گشته و پیمانه پر.
نظامی.
کیل زیان سال و مهت بوده گیر
این مه و این سال بپیموده گیر.
نظامی.
هم ترازوی حق است و کیل او
زآن سوی حق است دایم میل او.
مولوی.
کیل ارزاق جهان را مشرفی
تشنگان فضل را تو مغرفی.
مولوی (مثنوی چ خاور ص 306).
|| وزنی معادل سه من و هشت یک ِ من. (بحر الجواهر، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || وزنی معادل هشتادوشش من. (بحرالجواهر، از یادداشت ایضاً). || پیمانه ای یونانی است که مقابل «بت » عبری و به اندازه ٔ نه من تبریز می باشد. (قاموس کتاب مقدس). || اخگر که از آتش زنه پراکنده شود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || اذا طلع سهیل رکع کیل و وضعکیل، یعنی رفت گرما و آمد سرما. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || (اِمص) پیمایش. (ناظم الاطباء). پیمایش. سنجش. (فرهنگ فارسی معین).

کیل. [ک َ] (ع مص) پیمودن گندم را. مکیل. مکال. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اندازه نمودن چیزی را به چیزی. (آنندراج). پیمودن به پیمانه. (تاج المصادر بیهقی). پیمودن. (غیاث). پیمودن گندم و جز آن را، و آن بیشتر در گندم استعمال شود. مکال. مکیل. (از اقرب الموارد). || پیموده شدن طعام (گندم): کیل الطعام و کئل الطعام، مانند سئل و کول با قلب «یاء» به «واو»؛ پیموده شد گندم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کیل الطعام (مجهولاً)، پیموده شد گندم، و کاف را مضموم کنند و گویند کُیِل َ، و نیز کول الطعام گویند با قلب «یا» و «واو» و اسکان ماقبل. و اسم مفعول مکیل و مکیول است. (از اقرب الموارد). || طعام (گندم) پیمودن کسی را: کاله طعاماً؛ پیمود جهت او، کال له کذلک، و منه قوله تعالی: و اذا کالوهم او وزنوهم یخسرون، ای کالوا لهم. (از منتهی الارب). کاله ُ طعاماً؛ پیمود برای آن گندم، و کال له الطعام نیز چنین است. (ناظم الاطباء). صاحب اقرب الموارد آرد: و گاهی به دو مفعول متعدی شود، مانند کلت زیداً الطعام، و گاهی لام جر به مفعول اول داخل شود، مانند: کلت لزید الطعام. || سنجیدن درمها را. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء): کال الصیرف الدراهم، صراف درمها را وزن کرد. (از اقرب الموارد). || بیرون ناآمدن آتش از آتش زنه. (تاج المصادر بیهقی). آتش ندادن آتش زنه. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء): کال الزند؛ آتش زنه نیفروخت و آتش از آن بیرون نجهید. (از اقرب الموارد). || اندازه نمودن چیزی را به چیزی. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء): کال الشی ٔ بالشی ٔ؛ این چیز را باآن چیز مقایسه کرد، و گویند: کلت فلاناً بفلان، یعنی فلان را با فلان مقایسه کردم. (از اقرب الموارد). || بس بودن پیمانه ٔ طعام (گندم) کسی را: هذا الطعام لایکیلنی، یعنی این قدر از طعام (گندم) بس نیست مرا پیمانه ٔ او. (از منتهی الارب). این پیمانه از گندم بس نیست مرا. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).

کیل. [ک َی ْ ی ِ] (ع اِ) بهترین و برگزیده ٔ چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || براده و پوسته، و گویند: خرج من الزندالکیل، یعنی از آتش زنه براده و پوسته خارج شد. (از اقرب الموارد). خس و خاشاک و سبوس. (ناظم الاطباء).

کیل.[ی َ] (اِ) میوه ای است صحرایی زردرنگ، و گاهی سرخ می شود، و کیلک و کهین نیز گویند. (فرهنگ رشیدی). نام میوه ای است صحرایی شبیه به آلوچه و سیب کوچک، و آن را در خراسان علف شیران و علف خرس گویند و به عربی زعرور و درخت آن را شجرهالدب خوانند و کیل سرخ نیز گویندش، و بعضی گویند زعرور یونانی است نه عربی، و اﷲ اعلم. (برهان). میوه ای است صحرایی زرد و سرخ می شود، و آن را کیلک نیز می گویند و به کیالک مشهور است. (از آنندراج). زالزالک. کیالک. کیلک. کیلو. (فرهنگ فارسی معین). عنب الدب و زعرور. (ناظم الاطباء):
حسود گفته ٔ بسحاق گو بگوی جواب
که پیش ما کیل و به به هم نخواهد ماند.
بسحاق اطعمه (از فرهنگ رشیدی).
- کیل سرخ، زالزالک. (فرهنگ فارسی معین).
|| ازگیل. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).

کیل. (ص) خمیده و کج. (فرهنگ رشیدی) (از آنندراج) (از انجمن آرا) (ناظم الاطباء). خمیده و کج شده باشد. (برهان):
دلم به سان هلال آمد از هوای حبیب
تنم به سان خلال آمد از خیال خلیل
بتی که قدش چون قول عاشق آمد راست
مهی که قولش چون پشت عاشق آمد کیل.
قطران (از فرهنگ رشیدی و آنندراج).
|| در نسخه ٔ سروری به معنی آرزومند گفته. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). آرزومند و صاحب آرزو رانیز گویند. (برهان). || (اِ) گلیم و پلاس پوش را هم گفته اند. (برهان). گلیم و پلاس پوش. (ناظم الاطباء). || نمد. (فرهنگ فارسی معین). نمد. پلاس. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کیل دارشود. || پوست بز. (فرهنگ فارسی معین). || هلهله. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کیل زدن، با هم آواز مخصوص برآوردن زنان خاصه زنان روستایی در شادی عروسی و جز آن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کیل کشیدن، آوازی خاص برآوردن زنان قبایل کرد و لر در عروسی ها و جشنها. آوازی که زنان روستایی برآرند هم آهنگ نشانه ٔ وجد و سرور را در عروسیها و غیره. هلهله کردن. (در چهارمحال) قیه کشیدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| در لهجه ٔ مردم شهرستانک، جوی. نهر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || شیار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || جلگه ٔ وسیع. (از فهرست ولف):
بنه برد گر کیل و او برهنه
همی بازگردد زبهر بنه.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 8 ص 2517).

فرهنگ معین

(کَ) [ع.] (اِ.) پیمانه. ج. اکیال.

خمیده، کج، آرزومند. [خوانش: (ص.)]

نمد، پوست بز. [خوانش: (اِ)]

فرهنگ عمید

پیمانه،

خمیده، کج: بتی که قدش چون قول عاشق آمد راست / مهی که قولش چون پشت عاشق آمد کیل (قطران: ۲۱۶)،
آرزومند،

حل جدول

پوست بز

پیمانه

مترادف و متضاد زبان فارسی

اندازه، پیمانه، کیله، پیمودن، سنجش، سنجیدن، ازگیل

گویش مازندرانی

مقیاسی برای حجم پیمانه یا ظرفی برای اندازه گرفتن مایع یا...

فرهنگ فارسی هوشیار

پیمانه، مکیال، ظرفی برای اندازه گرفتن مایعی یا چیزی خشک چون گندم و جو وغیره خمیده و کج

فرهنگ فارسی آزاد

کَیْل، پیمانه (جمع:اَکْیال)،

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری