معنی قصاب در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

قصاب. [ق َص ْ صا] (اِخ) حسن بن عبداﷲ از محدثان است. وی از نافعبن عمرو روایت کند و از او وکیعبن جراح روایت دارد. (لباب الانساب).

قصاب. [ق ِ] (ع اِ) بندهای آب و پشته ها که در پای دیوار سازند تا آب جمع نشود و اطراف دیوار نیفتد و ویران نگردد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || دیار. (اقرب الموارد). سرایها. (منتهی الارب). یکی ِ آن قَصَبه است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به قصبه شود.

قصاب. [ق ُص ْ صا] (ع ص، اِ) ج ِ قاصب. (اقرب الموارد). رجوع به قاصب شود.

قصاب. [ق َ] (از ع، ص، اِ) قَصّاب است که در ضرورت شعری مخفف آمده است:
گوسفندان که بروننداز حساب
زَانبهیشان کی بترسد آن قصاب ؟
مولوی.
رجوع به قَصّاب شود.

قصاب. [ق َص ْ صا] (ع ص، اِ) نای زن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). زمار. (اقرب الموارد). نی نواز. (منتهی الارب). نفخ کننده در نی. (اقرب الموارد). || شترکش. (منتهی الارب). جَزّار. (اقرب الموارد). || برنده ٔ گوشت و روده و مانند آن. (منتهی الارب). گوشت فروش. (مهذب الاسماء):
قصاب چه آری ز پی کشتن ماهی
خود کشته شودماهی بی حربه ٔ قصاب.
خاقانی.
هستی خاقانی است غارت عشق ای دریغ
هرچه شبان پرورید روزی قصاب شد.
خاقانی.
آن کسان کآسمانْش میخوانند
نام قصاب بر شبان بستند.
خاقانی.
به تندی گفتم ای بخت بلندم
نه تو قصابی و من گوسپندم ؟
نظامی.
چو قصاب از غضب خونی نشانی
چو نفاط از بروت آتش فشانی.
نظامی.
سعدیا گوسفند قربانی
به که نالد ز دست قصابش ؟
سعدی.
به تمنای گوشت مردن به
که تقاضای زشت قصابان.
سعدی.
توانگر از نشاط فربهی در خود نمیگنجد
از این غافل که هم پهلوی چرب اوست قصابش.
صائب.

قصاب. [ق َص ْ صا] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان جم بخش کنگان شهرستان بوشهر در 62500 گزی خاور کنگان و جنوب راه مالرو کنگان به اشکنان. سکنه ٔ آن 16 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).

قصاب.[ق َص ْ صا] (اِخ) حبیب بن ابوعمره ٔ کوفی، مکنی به ابوعبداﷲ. از محدثان است. وی از سعیدبن جبیر روایت دارد. به سال 142 هَ. ق. وفات یافت. (لباب الانساب).

قصاب. [ق َص ْ صا] (اِخ) محمدسلیم بن انیس دمشقی. از ادیبان قرن چهاردهم هجری است. او راست: نشاءه الصیا و نسمه الصبا، و این دیوان شعری است که آن را بر پنج باب مرتب ساخته و در دمشق به سال 1298 هَ. ق. در 160 صفحه طبع شده است. (معجم المطبوعات ج 2 ستون 1515).

قصاب. [ق َص ْ صا] (اِخ) مؤیدالدین بن محمدبن علی، مکنی به ابوعبداﷲ به صفت تهور و تکبر و قلت عقل و تدبیر موصوف بود و در سنه ٔ 590 هَ. ق. به حکم الناصرلدین اﷲ منصب وزارت را تعهد نمود و با فوجی از سپاه بغداد روی به جانب خوزستان نهاد و آن ولایت را در سلک سایر قلمرو خلیفه سمت انتظام داد. به صحت پیوسته که چون تکش خان بلاد عراق را از تحت تصرف سلجوقیان برون آورده مسخر ساخت الناصرلدین اﷲ در طمع افتاد که خوارزمشاه بعضی از ولایت را به حوزه ٔ دیوان خلافت مسلم دارد ودر این باب رسل و رسائل نزد تکش خان فرستاد. تکش به قبول ملتمس خلیفه زبان گشاد و خلیفه مؤیدالدین را با خلع و تشریفات گرانمایه به جانب عراق عجم ارسال نمود تا عذرخواهی تکش خان نماید. وزیر بی تدبیر چون به اسدآباد رسید و از اکراد عراق و اجناد اعراب قرب ده هزار نفر به خدمت او توسل جسته مجتمع گشتند، او خبر به تکش خان فرستاد که: از دارالخلافه تشریف و منشور حکومت مبذول افتاده و کفیل مصالح مملکت یعنی جناب وزارت مآب جهت ایصال این بشارت تا بدین مقام آمده و تقضی از ادای شکر این موهبت مقتضی آن است که خوارزمشاه با عدد اندک و تواضع بسیار به استقبال آید و در رکاب وزارت مآب قدمی بر خاک نهاده پیاده سیر کند. چون تکش بر قلت عقل و تدبیر این قصاب اطلاع یافت فوجی از عساکر رابه تأدیب او نامزد کرد. این قصاب تاب حمله ٔ آنان را نیاورده فرار کرد. (از دستور الوزراء ص 95 و 96).

فرهنگ معین

(~.) [ع.] (ص. اِ.) گوشت فروش، کسی که چهارپایان (گاو و گوسفند و...) را ذبح می کند.

(قَ صّ) [ع.] (ص. اِ.) نای زن، کسی که در نای می دمد.

فرهنگ عمید

کسی که گاو و گوسفند و مانند آن‌ها را می‌کشد، گوشت‌فروش،

حل جدول

گوشت فروش

بُزکُش

سلاخ

ساطر

مترادف و متضاد زبان فارسی

سلاخ، گوشت‌فروش

فرهنگ فارسی هوشیار

برنده گوشت و روده و مانند آن، گوشت فروش

فرهنگ فارسی آزاد

قَصّاب، قطعه قطعه کننده گوشت گوسفند و غیره، جزّار، گوشت فروش (به قَصب مراجعه شود)،

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری