معنی گذشتن در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

گذشتن. [گ ُ ذَ ت َ] (مص) ذهاب. (لغت نامه ٔ مقامات حریری). عبره کردن. مرور. رفتن. مضی. مر. ممر. خطور کردن. گذر کردن. گذشتن تیر از آنچه بدان آید. نفاذ. نفوذ. مضاء. مجاوزه. (ترجمان القرآن): اجتیاز؛ گذشتن از جایی و رفتن و بریدن مسافت را. (منتهی الارب). عنود؛ از راه بگذشتن. مر؛ بگذشتن بر کسی. (تاج المصادر بیهقی). عبر، عبور؛ بر آب گذشتن. (تاج المصادر بیهقی). اختضاع، گذشتن بشتاب. اختراق، گذشتن باد. هجس، در دل کسی گذشتن چیزی. اشخاص، گذشتن تیر از بالای نشانه. جوز؛ گذشتن از جای. جواز؛ گذشتن از جای. قطوع، گذشتن از جوی. امتر علیه و به، گذشت بر وی. مماره؛ گذشتن با هم. مر به، مر علیه، گذشت برکسی. استمرار؛ گذشتن پیوسته. مزن، مزناً، مزوناً؛ گذشتن و رفتن بر اراده ٔ خود. (منتهی الارب): و پولی ساختند و خلایق و چهارپایان بدان میگذشتند. (ترجمه ٔ تفسیر طبری). و بیشترین رود صناعی خرد بود و اندر او کشتی نتواند گذشتن. (حدود العالم). ناحیتی از ناحیتی به سه چیز جدا شود: یکی به کوهی خرد یا بزرگ که میان دو ناحیت بگذرد... (حدود العالم). و رود بخارا بر در شهر سمرقند گذرد. (حدود العالم). و ایشان را [اهل قزوین را] یکی جوی آب است که اندر میان مسجد جامع گذرد. (حدود العالم). مرورود شهری است بانعمت... و رود مرو بر کران او بگذرد. (حدود العالم).
بیفزای نیکی توتا ایدری
که گردی از آن شاد چون بگذری.
فردوسی.
چنین گفت با لشکر افراسیاب
که چون من گذر یابم از رود آب
دمادم شما از پسم بگذرید
به جیحون و روز و شبان مشمرید.
فردوسی.
جهان از بداندیش بی بیم گشت
از این مرزها رنج و سختی گذشت.
فردوسی.
همی راند لشکر چو از کوه سیل
به آمل گذشت از ره اردبیل.
فردوسی.
که پیروزنام است و پیروزبخت
همی بگذرد کلک او بر درخت.
فردوسی.
چو شاه فریدون کز اروندرود
گذشت و نیامد به کشتی فرود.
فردوسی.
رسیدند پس گیو و خسرو به آب [جیحون].
همی بودشان بر گذشتن شتاب.
فردوسی.
چوبر دجله بر یکدیگر بگذرند
چنان تنگ پل را به پی بسپرند.
فردوسی.
از اندیشه گردون همی بگذرد
ز رنج تو دیگر کسی برخورد.
فردوسی.
سپاهی که از بردع و اردبیل
بیامد، بفرمود تا خیل خیل
بیایند و در پیش او بگذرند
رد و موبد و مرزبان بشمرند.
فردوسی.
کسی را که دیدی تو زینسان به خواب
بشاهی برآرد سر از آفتاب
ور ایدون که این خواب از او بگذرد
پسر باشدش کز جهان برخورد.
فردوسی.
به مردی و رادی و رای و خرد
از اندیشه ٔ هر کسی بگذرد.
فردوسی.
که ما را ز جیحون بباید گذشت
زدن کوس شاهی بر آن پهن دشت.
فردوسی.
تو با این فریبنده مرد دلیر
ز دریا گذشتی بکردار شیر.
فردوسی.
که هرگز بر این راه نگذشت کس
بر این سان سپاه تو دیدیم و بس.
فردوسی.
غریبان که بر شهر ما بگذرند
چماننده پای و لبان ناچرند.
فردوسی.
چنین گفت کز نزد افراسیاب
گذشته ست پیران از این روی آب.
فردوسی.
بیائیدیکسر به درگاه من
که بر مرز بگذشت بدخواه من.
فردوسی.
اگر یک تن از راه من بگذرید
دم خویش بی رای من بشمرید.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 5 ص 40).
به کشتی بر او بگذرد شهریار
چوآید به هامون ز بهر شکار.
فردوسی.
به جیحون بفرمود تا بگذرند
به کشتی همه آب را بسپرند.
فردوسی.
به نیک و به بد کار خودننگرد
بیاید دمان پیش ما بگذرد.
فردوسی.
وز آن روی شد شهریار جوان
چو بگذشت شاه از پل نهروان.
فردوسی.
بباشیم بر آب و چیزی خوریم
وز آن پس به آسودگی بگذریم.
فردوسی.
نه حاجب مر ترا گوید که بنشین
نه دربان مر ترا گوید که مگذر.
فرخی.
تیر مژگان تو چونان گذرد بر دل و جان
که سنان ملک مشرق از آهن و سنگ.
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 207).
اکنون به جوی اوست روان آب عاشقی
آن روز شد که آب گذشتی به جوی ما.
منوچهری.
پشت بدخواهان شکن بر فرق بدگویان گذر
پیش بت رویان نشین و نزد دلخواهان گراز.
منوچهری.
ای سرو کشمری سوی باغ سداهرا
هرگز دمی نیائی و یک روز نگذری.
حقوردی (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).
آنجا ببودند تا هوا خوش شد و به جیحون بگذشتند. (تاریخ سیستان). پنداشته است که ناحیت و مردم این بر آن جمله است که دید و بر آن بگذشت. (تاریخ بیهقی). امیر مسعود پس از خلعت علی میکائیل به باغ صدهزار رفت و به صحرا آمد و علی میکائیل بر وی گذشت با ابهتی هرچه تمامتر پیاده شد و خدمت کرد. (تاریخ بیهقی). و جهد کنم تا زودتر از جیحون بگذریم. (تاریخ بیهقی). مقرر گردد که فضل ربیع را در آن صفه بنشانند پیش از بار و از این صفه به سه سرای ببایست گذشت. (تاریخ بیهقی). راه تنگ بود و زحمتی بزرگی از گذشتن مردم. (تاریخ بیهقی). همچنان بگیرد و بگذرد و آن را مهمل بگذارد... مجال تمام داده باشد. (تاریخ بیهقی).
بر من گذر یکی که به یمگان در
مشهورتر ز آذربرزینم.
ناصرخسرو.
پلی شناس جهان را و تو رسیده بر او
مکن عمارت و بگذار و خوش از او بگذر.
ناصرخسرو.
از این دریای بی معبر بحکمت
بیایدْت ای برادر می گذشتن.
ناصرخسرو.
عاقل در پل درنگ نکند. پل گذشتن را شایدنه زیستن و زندگانی را. (قصص الانبیاء ص 229). و چنان ساختند که آب از آن چشمه به آن ستونها میرفت و بدان ناودانها میگذشت و در کوشک میرفت. (قصص الانبیاء ص 89). روزی هرمزد پدر خسرو به یکی خویدزار جو بگذشت خوید را آب داده بودند. (نوروزنامه).
حام و یافث بروی [نوح] بگذشتند بخندیدند و سام او را بازپوشانید. (مجمل التواریخ و القصص).
کار کن کار، بگذر از گفتار
کاندرین راه کار باید کار.
سنایی.
بیا که عمر چو باد بهار میگذرد
بکار باش که هنگام کار میگذرد
ز چشم اهل نظر کسب کن حیات ابد
که آب خضر از این جویبار میگذرد
تفرج ار طلبی شاهراه دل مگذار
که شهریار ازاین ره گذار میگذرد.
عمعق بخاری.
زآن چرخ که هفت بار برگشت
بازیش ز هفت چرخ بگذشت.
نظامی.
کدامین دیو طبعم را بر این داشت
که از باغ ارم بگذشت و بگذاشت.
نظامی.
نقل است که یک روزی می گذشت با جماعتی در تنگنای راهی افتاد و سگی می آمد. بایزید بازگشت و راه بر سگ ایثار کرد تا سگ را باز نباید گشت. (تذکره الاولیاء عطار).
بر آنچه میگذرد دل منه که دجله بسی
پس از خلیفه بخواهد گذشت در بغداد.
سعدی (گلستان).
کیست آن ماه منور که چنین میگذرد
تشنه جان میدهد و ماء معین میگذرد.
سعدی (طیبات).
مردم زیرزمین رفتن او پندارند
کآفتابی است که بر چرخ برین میگذرد.
سعدی (طیبات).
چه خوش گفت بهلول فرخنده خوی
چو بگذشت بر عارفی جنگجوی.
سعدی (بوستان).
گفت: آیات کتاب مجید را عزت وشرف بیش از آن است که روا باشد بر چنین جایها نوشتن که به روزگار سوده گردد و خلایق بر او گذرند و سگان بر او شاشند. (گلستان سعدی). || طی شدن. سپری گردیدن. تجوّش، گذشتن بهره ای از شب. تجرمز؛ گذشت و سپری شدن شب. تهور؛ گذشتن شب یا بیشتر از آن و بیشتر از زمستان. غلواء، غلوان، گذشت جوانی. جذب، گذشتن اکثر ماه. خفوق، گذشتن اکثر شب. (منتهی الارب):
بر اینگونه خواهد گذشتن سپهر
نخواهد شدن رام با کس به مهر.
فردوسی (از لغت فرس اسدی).
چنین گفت گردوی کاین خود گذشت
گذشته همین باد باشد به دشت.
فردوسی.
چنین بود تا روز بر من گذشت
مرا اندرآورد پیران ز دشت.
فردوسی.
به موبد چنین گفت کای پرخرد
مرا و ترا روز هم بگذرد.
فردوسی.
بدانید کآمد بسر کارکرم
گذشت اختر و روز بازار کرم.
فردوسی.
دگر آنکه فرزند بودت دو هشت
شب و روز ایشان به زندان گذشت.
فردوسی.
شده پادشاهی پدر سی وهشت
ستاره بدینگونه خواهد گذشت.
فردوسی.
گذشت آن شب و بامداد پگاه
بیامد مقاتوره نزدیک شاه.
فردوسی.
چو یک بهره بگذشت از تیره شب
چنانچون کسی کآن بلرزد به تب.
فردوسی.
مرا سال بگذشت بر چارصد
ندیدم چنین مرد روز نبرد.
فردوسی.
بر این گونه بگذشت یک روزگار
بر او گرم تر شد دل شهریار.
فردوسی.
چو ضحاک بر تخت شد شهریار
گذشتش بر او سالیان یکهزار.
فردوسی.
پس از مرگ گورنگ یکچندگاه
چو بگذشت بر نامور پادشاه...
فردوسی.
به دل گفت سالی بر این بگذرد
سیاوش کسی را به کس نشمرد.
فردوسی.
که این کار جز بر بهی نگذرد
به بدرأی دشمن زمان نشمرد.
فردوسی.
به مه روزه مرا توبه اگر درخوربود
روزه بگذشت و مرا نیست کنون آن درخور.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 155).
وین پرنگارینش بدو بازنبندند
تا آذرمه بگذرد وآید آزار.
منوچهری.
بگذرد محنت تو چون بگذشت
ملک جمشید و دولت هوشنگ.
مسعودسعد.
چون از پادشاهی گشتاسب سی سال بگذشت. (نوروزنامه). چون صد و شصت و چهار سال از ملک افریدون بگذشت. (نوروزنامه).
غم مخور شاد بزی زآنکه غم و شادی تو
هر دو چون میگذرد پیش خرد یکسان است.
اثیرالدین اومانی.
به بانگ دهل خواجه بیدار گشت
چه داند شب پاسبان چون گذشت.
سعدی (بوستان).
قدم پیش نه کز ملک بگذری
که گر بازمانی ز دد کمتری.
سعدی (بوستان).
من پیر سال و ماه نیم یار بیوفاست
بر من چو عمر میگذرد پیر از آن شدم.
حافظ.
|| درگذشتن. تخطی کردن. انحراف:
شه خسروان گفت بند آورید
مر او را ببندید و زین مگذرید.
دقیقی.
وز آن پس مگر خاک را بسپرم
وگرنه ز پیمان تو نگذرم.
فردوسی.
نپیچد کسی سر ز فرمان تو
که یارد گذشتن ز پیمان تو؟
فردوسی.
نه این بود پیمانْت ْ با مادرم
نگفتی که از راستی نگذرم.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 3 ص 1640).
نگردم همی جز به فرمان اوی
نیارم گذشتن ز پیمان اوی.
فردوسی.
دگر گفت [کیخسرو] با طوس کای نامدار
یکی پند گویم ز من یاد دار
ترا رفت باید به فرمان من
نباید گذشتن ز پیمان من.
فردوسی.
بشاهی بر او آفرین گسترید
وز این پند با مهر من مگذرید.
فردوسی.
تو شاهی و ما یکسره کهتریم
ز رای و ز فرمان تو نگذریم.
فردوسی.
بدو گفت گر بگذری زین سخن
بتابی ز پیمان و سوگند من.
فردوسی.
از اندرز من سربسر مگذرید
چو خواهید کز جان و تن برخورید.
فردوسی.
بسوگند پیمانت خواهم یکی
کز آن نگذری جاودان اندکی.
فردوسی.
چنین راند بر سر سپهر بلند
که آمد ز من درد و رنج و گزند
ز فرمان یزدان کسی نگذرد
اگر گردن شیر نر بشکرد.
فردوسی.
پدر شهریارست و من کهترم
ز فرمان او یک زمان نگذرم.
فردوسی.
کسی کو ز فرمان ما بگذرد
به فرجام از آن کار کیفر برد.
فردوسی.
چنین گفت پس طوس با شهریار [کیخسرو]
که از رای تو نگذرد روزگار.
فردوسی.
هر آن کس که او زین سخن بگذرد
ز رای بد خویش کیفر برد.
فردوسی.
سپهبد تو باشی بدین لشکرم
ز فرمان تو یک زمان نگذرم.
فردوسی.
به آواز گفتند [لشکر] ما کهتریم
ز رای و ز فرمان تو نگذریم.
فردوسی.
که یارد گذشتن ز پیمان او؟
اگر سر کشیدن ز فرمان او.
فردوسی.
کسی کو ز پیمان من بگذرد
نپیچد ز آئین و راه خرد.
فردوسی.
پذیرفتم از دادگر داورم
که هرگز ز پیمان تو نگذرم.
فردوسی.
بفرزند پاسخ چنین داد شاه
که از راستی بگذری نیست راه.
فردوسی.
شهان گفته ٔ خود بجای آورند
زعهد و ز پیمان خود نگذرند.
فردوسی.
کسی را که کوتاه باشد خرد
ز دین نیاکان خود بگذرد.
فردوسی.
هر آنکو گذشت ازره مردمی
ز دیوان شمر، مشمرش ز آدمی.
فردوسی.
هر پند کز او بشنود به مجلس
بنیوشد و موئی بنگذرد زآن.
فرخی.
درِ داد بر دادخواهان مبند
ز سوگند مگذر، نگه دار پند.
اسدی (گرشاسبنامه ص 264).
هر آنچ آن دادی اندر دل می آور
چو بگذشتی از آن یکبار بگذر.
ناصرخسرو.
من از دیو ملعون گذشتن نیارم
تو از طاعت او گذشتن نیاری.
ناصرخسرو.
از این سخن بگذشتیم و یک غزل باقی است
که خوش حدیث کنی سعدیا بیا و بیار.
سعدی.
مردمان را به چشم وقت نگر
وز خیال پرپر و دی بگذر.
وصفی کرمانی.
|| مردن:
بر این زادم و هم بر این بگذرم
چنان دان که خاک پی حیدرم.
فردوسی.
سیه چشم و پرخشم و نابردبار
پدر بگذرد او بود شهریار.
فردوسی.
تو زیشان مکن بیشی و برتری
که گر ز آهنی بیگمان بگذری.
فردوسی.
کنون چون جهاندار دارا گذشت
امید من و دیگران باد گشت.
فردوسی.
گر او بی عدد سالیان بشمرد
به دشمن رسد تخت چون بگذرد.
فردوسی (شاهنامه چ مسکو ج 7 ص 158).
گر او بگذرد تاج جوئی رواست
کنون رزم او جستن ازتو خطاست.
فردوسی.
پدر بگذرد تخت وتاجش تراست
همان یاره و گاه عاجش تراست.
فردوسی.
بناچار یک روز هم بگذری تو
اگرچند ما را همی بگذرانی.
منوچهری.
و ابن طباطبا اندرگذشت روز پنجشنبه. (تاریخ سیستان). و اینجا قصیده ای که نبشتم سخت نیکو نبشتم که گذشتن سلطان محمودو نشستن امیر محمد... و همه ٔ احوال در این قصیده بیامده است. (تاریخ بیهقی). خردمند آن است که دست در قناعت زند که برهنه آمده است و برهنه خواهد گذشت. (تاریخ بیهقی). و اگر بزرگی و محتشمی گذشتی، وی به ماتم آمدی. (تاریخ بیهقی). پادشاهان ما را آنانکه گذشته اند ایزدشان بیامرزاد و آنچه برجایند باقی داراد. (تاریخ بیهقی). و چون حال وی ظاهر است، زیاده از این نگویم که گذشته است و غایت آدمی مرگ است. (تاریخ بیهقی). قصه ٔ گذشتن وی جای دیگر بیارم و آن سال که فرمان یافت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 237). تا به ولایت خویش بازرسیدیم و پدرم گذشته بود تعزیت او بداشتیم. (مجمل التواریخ و القصص). پس ملیخا را گفتند شما را بشارت باد که دقیانوس گذشت و ما خدای پرستیم. (مجمل التواریخ و القصص).
بگذشت پدر شکایت آلود
من نیز گذشته گیر هم زود.
نظامی.
پدر چون دور عمرش منقضی گشت
مرا پیرانه پندی داد و بگذشت.
سعدی (گلستان).
چند باشی به این و آن نگران
پند گیر ازگذشتن دگران.
اوحدی.
|| بسر آمدن. پایان یافتن. تمام شدن:
کنون آنچه بد بود بر ما گذشت
گذشته همی نزد من باد گشت.
فردوسی.
آمدن لاله و گذشتن او کرد
لاله ٔ رخسار من چو زرّ و دباله.
ناصرخسرو (دیوان ص 389).
چون روزگار او بگذشت... (نوروزنامه).
|| رها کردن:
مال یتیمان ستدن کار نیست
بگذر کاین عادت احرار نیست.
نظامی.
گرچه تیر از کمان همی گذرد
از کماندار بیند اهل خرد.
سعدی (گلستان).
|| دل کندن. دور شدن:
ز قنوج برنگذرد نیکبخت
بسالی دو بار است بار درخت.
فردوسی.
ز سالی به استخر بودی دو ماه
که کوتاه بودی شبان سیاه
که شهری خنک بود و روشن هوا
از آنجا گذشتن ندیدی روا.
فردوسی.
چو حافظ در قناعت کوش و از دنیای دون بگذر
که یک جو منت دونان بصد من زر نمی ارزد.
حافظ.
|| بروز کردن. واقع شدن. اتفاق افتادن: رفت بر جانب خراسان... و پس از آن حالها گذشت بر سر این خواجه نرم و درشت. (تاریخ بیهقی).
|| تجاوز کردن. افزون شدن:
وگر بردباری ز حد بگذرد
دلاور گمانی به سستی برد.
فردوسی.
نه کس چون تو دارد زشاهان خرد
نه اندیشه از رای تو بگذرد.
فردوسی.
زمین جز به فرمان تو نسپرم
وز آنچم تو فرمان دهی بگذرم.
فردوسی.
جهانجوی با فرّ و برز و خرد
ز شاهان گیتی همی بگذرد.
فردوسی.
جهاندار ابوالقاسم پرخرد
که رایش همی از خرد بگذرد.
فردوسی.
و میان ایشان دوستی چنان بود که از برادری بگذشته بود. (تاریخ بیهقی). و جای هر کس در خدمت بارگاه و دیوان و سرای ضبط کردی تا هیچکس از اندازه ٔ خویش نگذشتی. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 49).
بگفت اینقدر ستر و آسایش است
چو زین بگذری زیب و آرایش است.
سعدی (بوستان).
عنان بازپیچان نفس از حرام
به مردی ز رستم گذشتند و سام.
سعدی (بوستان).
|| تجاوز کردن. صرف نظر کردن:
بگذراز این مرغ طبیعت فراش
بر سر این مرغ چو سیمرغ باش.
نظامی.
|| تفوق یافتن. برتر شدن: خداوندان ما از این دو [اردشیر و اسکندر]از قرار اخبار و آثار بگذاشته اند. (تاریخ بیهقی).
ملک پرویز کزجمشید بگذشت
به گنج افشانی از خورشید بگذشت.
نظامی.
آنکه ناگاه کسی گشت بچیزی نرسید
وین بتمکین فضیلت بگذشت از همه چیز.
سعدی (گلستان).
- از سوگند گذشتن، نقض قسم. سوگند شکستن:
درِ داد بر داد خواهان مبند
ز سوگند مگذر نگه دار پند.
اسدی (گرشاسب نامه ص 264).
- از فرمان و امری گذشتن، تجاوز کردن از آن. اجرا نکردن آن:
گرچه ز فرمان تو بگذشته ام
رد مکنم کز همه رد گشته ام.
نظامی.
- به خاطر گذشتن، خطور کردن: هرگز به خاطر نگذشته است و خویشتن را محل آن نمی بیند. (تاریخ بیهقی).
|| گذاشتن با پیشوندهای مختلف آید و معانی متعدد دهد:
- اندرگذشتن، عبور کردن. رد شدن:
ز خیمه نگه کرد رستم به دشت
ز ره گیو را دید کاندر گذشت.
فردوسی.
به روم و به هندوستان برنگشت
ز دریا و تاریکی اندرگذشت.
فردوسی.
همی گرد آن کشتگان بر بگشت
کرا دید بگریست و اندرگذشت.
فردوسی.
چو بشنید گیو این سخن بازگشت
بر او آفرین کرد و اندرگذشت.
فردوسی.
- || بدررفتن. خارج شدن:
بگفتند کاین کار بارنج گشت
ز دست جهاندیده اندرگذشت.
فردوسی.
- || تجاوز کردن:
چو کوشش ز اندازه اندرگذشت
چنان دان که کوشنده نومید گشت.
فردوسی.
- || سپری شدن. گذشتن:
زمانه بشمشیر ما راست گشت
غم و رنج وناخوبی اندرگذشت.
فردوسی.
هر آنگه که روز تو اندرگذشت
نهاده همی باد گردد به دشت.
فردوسی.
سپه جنب جنبان شد و بازگشت
همی بود تا روز اندرگذشت.
فردوسی.
چو اندرگذشت آن شب تیره گون
به دشت و بیابان همی رفت خون.
فردوسی.
چو از روز نه ساعت اندرگذشت
ز ترکان نبد کس بر آن پهن دشت.
فردوسی.
- || مردن: و اما فوت اندرگذشتن بود وفایت شدن. (التفهیم ص 493). تا ابوبکر صدیق اندرگذشت. (تاریخ سیستان).
به صنعا درم طفلی اندرگذشت
چه گویم کز آنم چه بر سر گذشت.
سعدی (بوستان).
- || صرف نظر کردن. چشم پوشی کردن:
تو نیز ای عجب هرکه را یک هنر
ببینی، ز ده عیبش اندرگذر.
سعدی (بوستان).
- برگذشتن، برگذشتن (اندیشه، فکر) خطور کردن:
به نام خداوند جان و خرد
کز این برتر اندیشه برنگذرد.
فردوسی.
- || راه افتادن. عبور و مرور:
به آوردگه جای گشتن نماند
سپه را ره برگذشتن نماند.
فردوسی.
- || تجاوز کردن و افزون شدن:
اگرچند تندی و جنگ آوری
هم از گردش چرخ برنگذری.
فردوسی.
ز زور و ز بازوی گرد آورد
ز صد سال بودنْش ْ برنگذرد.
فردوسی.
- || تجاوز کردن و منحرف شدن:
مر او را همه پاک فرمان برید
ز گفتار گودرز برمگذرید.
فردوسی.
- || تفوق و برتری یافتن:
به دانش از ایشان همه برگذشت
بر آن فیلسوفان سرافراز گشت.
فردوسی.
- || عبور کردن:
فریدون شبستان یکایک بگشت
بر او ماهرویان همه برگذشت.
فردوسی.
چهارم سپه برگذشتن گرفت
از آن آب و آتش بگشتن گرفت.
فردوسی.
پس از چند سالی که از سفر شام بازآمدم به محلت آن دوست برگذشتم. (گلستان).
بر این روش که تویی گر به مرده برگذری
عجب نباشد اگر نعره آید از کفنش.
سعدی.
قضا را خداوند آن پهن دشت
در آن حال منکر بر او برگذشت.
سعدی (بوستان).
- درگذشتن، سپری شدن:
سال جهان گرچه بسی درگذشت
از سر مویش سر مو کم نگشت.
نظامی.
- || جدا شدن:
سیم خدا چون به خدا بازگشت
سیم کشی کرد و از آن درگذشت.
نظامی.
- || بالاتر رفتن. تفوق یافتن: کارش از آن درگذشت و بمرتبه ٔ بالاتر از آن متمکن شد. (گلستان). به مقام از ملائکه درگذشتی. (گلستان).
- || تجاوز کردن. متجاوز شدن:
چو کین برادرت بد سی وهشت
از اندازه خون ریختن درگذشت.
فردوسی.
بنده از گناه معصوم نیست و هفوات، اما ساعتی باشد تا روزی، اکنون این از ساعت و روزو ماه و سال درگذشت. (تاریخ سیستان).
کار من از طاقت من درگذشت
کآب حیاتم ز دهن برگذشت.
نظامی.
کنون کوش کآب از کمر درگذشت
نه وقتی که سیلاب از سر گذشت.
سعدی.
- || عبور کردن. رد شدن:
به تیزی از این رزمگه درگذر
بدینسان بنزد تهمتن ببر.
فردوسی.
یکی روز بودم در آن پهن دشت
یکی لشکر از پیش من درگذشت.
فردوسی.
سنه ٔ 449 هَ. ق. درپیچیدندش تا اشراف اوقاف غزنین بستاندو از آن خواستند تا رونقی تمام کرد و حیلتها کرد تااز وی [آموی] درگذشت. (تاریخ بیهقی).
تو آتش به نی درزن و درگذر
که در بیشه نه خشک ماند نه تر.
سعدی (بوستان).
- || مردن:
خبر شد به ترکان که «زو» درگذشت
بدان سان که بد تخت بی شاه گشت.
فردوسی.
به خوابش کسی دید چون درگذشت
بگفتا حکایت کن از سرگذشت.
سعدی (بوستان).
یکی را زن صاحب جمال درگذشت. (گلستان).
- || دور شدن و رد شدن:
چو آشفته اختر ز ما درگذشت
همه رفته دولت بما بازگشت.
فردوسی.
- || نقض کردن. شکستن. منحرف شدن:
که بود آنکه از راه یزدان بگشت ؟
زراه و ز پیمان ما درگذشت ؟
فردوسی.
- || رد شدن:
از آن مجمر چو آتش گرم گشتند
سپندی سوختند و درگذشتند.
نظامی.
- || صرف نظر کردن. چشم پوشیدن:
گر خطر خواهی از درگه او دور مشو
ور شرف خواهی از خدمت او درمگذر.
فرخی.
برگذر زین تنگنای ظلمت اینک روشنی
درگذر زین خشکسال آفت اینک مرحبا.
خاقانی.
چون ز کم و بیش فلک درگذشت
کار نظامی ز فلک برگذشت.
نظامی.
وگر خواهم از راستی درگذشت
ز من خون و سر از شما تیغ و طشت.
نظامی.
جهاندار گفتا از این درگذر
که آمد مرا زندگانی بسر.
نظامی.
گفت از این درگذر، بهانه مساز
باغ بفروش و رخت واپرداز.
نظامی.
افسوس بر این عمر گرانمایه که بگذشت
ما از سر تقصیر و خطا درنگذشتیم.
سعدی (طیبات).
حاکم از قطع دستش درگذشت و ملامت کردن گرفت. (گلستان). قاضی چون سخن بدین غایت رسانید... بمقتضای حکم به قضا رضا دادیم و از مامضی درگذشتیم. (گلستان). ملک از سر خون او درگذشت. (گلستان).
برایت بگویم یکی سرگذشت
که سستی بود زین سخن درگذشت.
سعدی (بوستان).

فرهنگ معین

گذر کردن، عبور کردن، سپری شدن. [خوانش: (گُ ذَ تَ) (مص ل.)]

فرهنگ عمید

سرآمدن و به‌ پایان رسیدن وقت و زمان،
[مجاز] بخشودن،
گذر کردن، عبور کردن،
[قدیمی، مجاز] مردن،
[قدیمی، مجاز] روی دادن،

حل جدول

ممر، عفو

ممر، عبور، گذر، عبور کردن، صرف نظر

ممر

مر

مترادف و متضاد زبان فارسی

عبور، گذر، عبور کردن، بخشودن، صرفنظر کردن

فرهنگ فارسی هوشیار

(گذشت گذرد خواهد گذشت بگذر گذرنده گذرا گذران گذشته) (مصدر) عبور کردن مرور کردن گذر کردن: صدیق رضی الله عنه جایی میرفت بر یکی پشتک شتر بگذشت، طی شدن سپری شدن: چون از پادشاهی گشتاسب سی سال بگذشت، مردن در گذشتن: سیه چشم و پر چشم و نابردبار پدر بگذرد او بود شهریار، بسر آمدن پایان یافتن: کنون آنچه بد بود بر ما گذشت گذشته همه نزد من باد گشت، نقل شدن مذکور گردیدن:. . . ایران چنانکه گذشت کشوری است کشاورزی، تفوق یافتن برتر شدن: خداوندان ما از این دو (اردشیر و اسکندر) از قرار اخبار و آثار بگذشته اند، بروز کردن واقع شدن: رفت بر جانب خراسان. . . و پس از آن حالها گذشت برسر این خواجه نرم و درشت، (مصدر) رها کردن ترک کردن: بگذر از نام و ننگ خود حافظ خ ساغر می طلب که مخموری. (حافظ)، در گذشتن تخطی کردن تجاوز نمودن: شه خسروان گفت: بند آورید مر او را ببندید و زین مگذرید. (دقیقی) یا از عددی گذشتن. از آن عدد تجاوز کردن: اینها (مغربیان) در سال ‎255 با غلامان اتراک که عدد آنها از بیست هزار میگذشت همدست شده. . . یا گذشتن از چیزی صرف نظر کردن از آن: در صورتیکه من (المستعصم بالله) از بلاد دیگر بگذرم دیگر مغول در بند گرفتن این شهر. . . نخواهند بود. یا این نیز بگذرد. تعبیریست مثلی دال بر گذشت امور: گرنا مساعدی بتو روی آورد بساز خ دل را مساز رنجه که این نیز بگذرد.

پیشنهادات کاربران

رفتن

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری