معنی شعله در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

شعله. [ش ُ ل َ /ل ِ] (از ع، اِ) شعله. زبانه ٔ آتش و وراغ. (ناظم الاطباء). زبانه. زبانه ٔ آتش. الاو. الو. آتش افروخته. لهیب. آفرازه. پاره ٔ آتشی که می درخشد. پاره ٔ آتش که می بجهد. قبس. مقباس. (یادداشت مؤلف). صاحب آنندراج گوید: زبانه ٔ درخشش آتش، وشو، سرکش، بیباک، درگیر، دوزخ سوار، موجدار، خس پوش، افسرده، از صفات آن و تیغ، خنجر، سنان، علم، نخل، شاخ، شاخسار، انگشت، مینا، گل، شبنم، آب، موج، جویبار، طلا، حریر، کلاه، عروس، از تشبیهات اوست، و با لفظ چیدن و نهادن و زدن و فکندن و گرفتن و پیچیدن و کشیدن و مکیدن و کشتن و نشاندن و نشستن و کشته شدن مستعمل است. (آنندراج):
به دست هریک از ایشان یکی پلارک تیغ
چنانکه باشد در دست دیو شعله ٔ نار.
؟ (از فرهنگ اسدی نسخه ٔ نخجوانی).
دم اندر حلق آن چون تفته شعله
مژه بر پلک این چون تیر خار است.
مسعودسعد.
مستحق است که... از شعله ٔ صولت انصار حق شرری در نهاد او زنند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 345). شعله ٔ آن حرب بر آن حالت زبانه میزند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 352).
مرا چون خلیل آتشی در دل است
که پنداری این شعله بر من گِل است.
(بوستان).
آتش چو به شعله برکشد سر
چه هیزم خشک و چه گل تر.
امیرخسرو دهلوی.
ز اقتدار تو نَبْوَدعجب اگر یابد
سنان شعله ٔ هیجا ز نوک خار شکست.
حسین ثنایی (از آنندراج).
هم پرتو دشنه ماهتابش
هم خنجر شعله نطع خوابش.
شیخ ابوالفیض فیاضی (از آنندراج).
چو نخل شعله به باغ جهان به یک عالم
نه کس بهار مرا دید نی خزان مرا.
کلیم کاشانی (از آنندراج).
به شاخ شعله آن مرغی نشیند
که از آتش شرر چون دانه چیند.
زلالی خوانساری (از آنندراج).
اگر بردی به نبضش شعله انگشت
شدی خاکسترش انگشت در مشت.
زلالی خوانساری (از آنندراج).
در مجلس شراب رخ شرمگین مجوی
از جویبار شعله گل کاغذین مجوی.
صائب تبریزی (ازآنندراج).
ظهوری داغهای تازه و تر بر جگر چیدم
به موج شعله از دل جوشهای شام میشویم.
ظهوری ترشیزی (از آنندراج).
از هر رگم یکی علم شعله شد بپای
با غمزه ای که بر سر فصادی من است.
طالب آملی (از آنندراج).
گر به این قانون علی از دست دل افغان کنم
شعله ٔ فریاد ما گردد گواه عندلیب.
ملا علی خراسانی (از آنندراج).
فسردگی مطلب از دلم که در ایجاد
به تیغ شعله بریدند ناف داغ مرا.
بیدل (از آنندراج).
دل افسرده را آغوش سیلاب است آسایش
عروس شعله را در بستر آب است آسایش.
میرزا معز فطرت (از آنندراج).
عیار حسن سرکش را محبت میکند کامل
طلایه شعله را پروانه دست افشار میسازد.
فطرت (از آنندراج).
بی تو گل شعله ام به دامن آه است
در نظرم داغ همچو لاله سیاه است.
محمداسحاق شوکت (از آنندراج).
سرگرم باده روز شدن تیره روزی است
مینای شعله ای شکند شب خمار شمع.
نعمت خان عالی (از آنندراج).
- امثال:
یک شعله بس است خرمنی را.
امیرخسرو.
- آب شعله، کنایه از سخنان آتشین. سخنان سوزناک و مؤثر:
گشایم تا به وصف او زبان را
به آب شعله میشویم دهان را.
ملا ابوالبرکات منیر (از آنندراج).
- بالا گرفتن شعله ٔ کار کسی، سخت روشن و موفقیت آمیز شدن کار او. بالا گرفتن کار او. به کمال رسیدن کار وی: او به مدد ایشان مستظهر شد و شعله ٔ کار او بالا گرفت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 190).
- پرشعله، که پر از زبانه ٔ آتش باشد. پرلهیب. کنایه از سخت روشن و تابان. برافروخته:
نباید روشنی بردن به شب زین پس که بی آتش
ز لاله دشت پرشمع است و از گل باغ پرشعله.
فرخی.
- شعله ٔ آتش، لَهیب. لهبان. لهاب. لَهَب. (منتهی الارب): لهیب، شعله ٔ آتش خالص از دود. (منتهی الارب).
- شعله ٔ آواز؛ سوز آواز. گیرایی آواها:
چنانکه آینه گیرند در چراغانی
عیان ز گردن او شعله های آواز است.
تأثیر (از آنندراج).
بود از شعله ٔ آواز قلقل بزم ما روشن
سرت گردم مکن خاموش ساقی شمع مینا را.
ملا طاهر غنی (از آنندراج).
فکر جانسوز مرایک نقطه بی انداز نیست
یک سپندم بزم من بی شعله ٔ آواز نیست.
صائب تبریزی (از آنندراج).
- شعله ٔ آه، سوز آه:
شعله های آه من در پیش خلق
پرده ٔ راز نهانم سوخته ست.
خاقانی.
چون شعله ٔ آه بیدلان نقب
در گنبد جانستان زند صبح.
خاقانی.
در بزم تو بی شعله ٔ آهی ننشینم
در عشق تو بی روز سیاهی ننشینم.
علی خراسانی (از آنندراج).
- شعله افروز، آتش افروز. که آتش افروزد. که زبانه ٔ آتش برکند.
- شعله افروزی، آتش افروزی. صفت و عمل آتش افروز.
- شعله انگیختن، آتش افروختن:
شه انجم از پرده ٔ لاجورد
یکی شعله انگیخت از زرّ زرد.
فردوسی.
- شعله بالا، از اسمای محبوب. (از آنندراج).
- شعله برافکندن، شعله ور ساختن. سوزاندن. آتش زدن:
از سوز سینه شعله به طوفان برافکنم
وز شور گریه قطره به عمان برافکنم.
ظهوری ترشیزی (از آنندراج).
- شعله پوش، شعله پیچ. که با شعله بپوشد. که با شعله پوشیده شود:
منم که دود دلم شعله پوش می آید
لبم چو صبح تبسم فروش می آید.
طالب آملی (از آنندراج).
- شعله پیچیدن در چیزی، آتش افتادن در آن چیز. شعله ور شدن. سوختن آن:
معاذاللَّه مبادا شعله ای در دامنم پیچد
صبا خاکسترم را از سر ره دورتر ریزد.
ظهوری (از آنندراج).
- شعله ٔ تاک، شراب انگور. (آنندراج):
سوز جگر سوخته ام از گل صهباست
داغ دل صدپاره ام از شعله ٔ تاک است.
علی خراسانی (از آنندراج).
- شعله ٔ جام، کنایه از شراب است. (آنندراج):
به مغزم رسان شعله ٔ جام را
کرم کن بجوشان من خام را.
ظهوری ترشیزی (از آنندراج).
- شعله ٔ جَوّال، آن است که سر چوبی که آتش در او گیرند آنرا بگردانند و در گردانیدن بصورت دایره بنظر آید. شعله ٔ جَوّاله. (آنندراج):
ز لعب کینه به دست یلان آتش خوی
سنان به چرخ درآید چو شعله ٔ جوال.
طالب آملی (از آنندراج).
چون به گردش فتاده در جولان
آب گردیده شعله ٔ جوّال.
ظهوری (از آنندراج).
و رجوع به ترکیب شعله ٔ جواله شود.
- شعله ٔ جَوّاله، شعله ٔ گردنده ای که بسیار دور زند. (ناظم الاطباء). شعله ٔ جوال. (آنندراج). به تشدید یا تخفیف «واو»، شعله که گرد بر گرد و بسیار گردنده باشد وآن چنان باشد که به هر دو سر نی مشعلها بسته، گرد سر و دوش خود میگردانند به سرعت تمامتر. (از غیاث اللغات):
شمع فانوس خیال آسمان پیداست کیست
شعله ٔ جواله ٔ این دودمان پیداست کیست.
صائب (از آنندراج).
تا به گلشن رفت سرو آتشین رخسار من
طوق گردن ساخت قمری شعله ٔ جواله را.
محسن تأثیر (از آنندراج).
و رجوع به ترکیب شعله ٔ جوّال شود.
- شعله جولان، از اسمای محبوب است. (آنندراج):
بی رخ آن شعله جولان پیکر فرسوده ام
همچو اخگر زیر دیوار شکسته رنگ ما.
بیدل (از آنندراج).
- شعله ٔ چراغ، قراط. (دهار).
- شعله چین، چیننده ٔ شعله. گردآورنده و بدست کننده ٔ شعله:
شقایق را نشان در آستین است
که دامان کدامین شعله چین است.
حکیم زلالی خوانساری (از آنندراج).
- شعله در چیزی چیدن، سوز و آه آتشین در آن نهادن:
ز رویش می سرایم گونه در گلزار می چینم
ز خویَش مینویسم شعله در طومار میچینم.
ظهوری (از آنندراج).
- شعله رخ، شعله روی. شعله رخسار. رجوع به مترادفات کلمه شود.
- شعله زار، شعله ستان. آنجا که آتش شعله ور است:
نسیمی از چمن عشق آتشی نفشاند
که گُلْسِتان مرا داغ شعله زار نکرد.
طالب آملی (از آنندراج).
و رجوع به ترکیب شعله ستان شود.
- شعله زبان، آنکه با زبان خود آتش افروزد. آنکه بیان آتشین داشته باشد:
فیض شمعی که شد افسرده به محفل نرسد
مردن شعله زبانان سخن خاموشی است.
میرزا رضی دانش (از آنندراج).
- شعله ستان، آتشکده. آتشگاه. آنجا که آتش با شعله های فراوان برافروخته است. شعله زار:
آتش عشق ز خاکستر هند است بلند
زن درین شعله ستان بر سر شوهر سوزد.
صائب تبریزی (از آنندراج).
و رجوع به ترکیب شعله زار شود.
- شعله سوار، که بر شعله سوار باشد. بال و پر سوخته:
با بی پر وبالان چه برد دعوی پرواز
خاشاک به این شعله سواران بفروشیم.
میرزا جلال اسیر (از آنندراج).
- شعله عذار، از اسمای محبوب است. (آنندراج).
- شعله قامت، که قامت وی آتش بر جانها زند:
که ناگه سر کشید آن شعله قامت
عیان شد زور بازوی قیامت.
محمدرضا راسخ (از آنندراج).
- شعله گرفتن، آتش گرفتن. سوختن. سوزاندن:
برو ای شوق بزم دیگر ساز
که مرا شعله در کباب گرفت.
حسین ثنایی (از آنندراج).
- شعله مزاج، از اسمای محبوب است. (آنندراج).
- شعله مکیدن، آتش گرفتن. مشتعل شدن. سوختن:
در شعله مکیدنم نظر کن
زین ذوق به عاشقان خبر کن.
ابوالفضل فیاضی (از آنندراج).
- شعله نشاندن، خاموش کردن شعله ٔ آتش. فرونشاندن آتش:
به موج آب گوهر کم نگردد گرمی آتش
عرق کی شعله ٔ آن روی آتشناک بنشاند.
بیدل (از آنندراج).
- شعله نگاه، که نگاهی سوزان داشته باشد.دارای نگاهی آتشین:
گشت دل در گرو شعله نگاهی است که باز
میبرد چشم سمندر که در آن دانه شود.
عبداللطیف خان تنها (از آنندراج).
- شعله نوشی، نوشیدن شعله. به دم کشیدن لهیب آتش، سینه آکنده از سوز و گداز کردن:
عشق را بدنام کردی سینه بر آتش بدار
شعله نوشی کن بهل بازیچه ٔ پروانه را.
عرفی شیرازی (از آنندراج).
- شعله نهادن، مشتعل ساختن.آتش زدن. سوزاندن:
من پنبه به گوش کرده بودم ناگاه
آواز کسی شعله به گوشم بنهاد.
؟ (از آنندراج).
- گرفتن شعله چیزی را، سوزاندن آن چیز. آتش زدن بدان. برافروختن آن. شعله ور ساختن آن:
یکی را شعله بر آتش گرفته
دلش را شعله ٔ ناخوش گرفته.
امیرخسرو.
|| فروغ و درخش و روشنی و تابش و نور و ضیاء. (ناظم الاطباء). فروغ. روشنی. تابش. (فرهنگ فارسی معین). لمعان. (ناظم الاطباء).
- شعله ٔ آفتاب، کنایه از سوز آفتاب. تابش خورشید: پشت با بیشه داد که شعله ٔ آفتاب را در منابت آن راه نبودی. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 410).

شعله. [ش ُ ل َ] (اِخ) اغورلو (یا اغوریور، اغونور) بیگ پسر امامقلی خان حاکم فارس. از گویندگان قرن یازدهم هجری بود و شاه صفی پس از کشتن پدرش به چشمان وی نیز میل کشید و او را به زندان افکند. شعله در زندان درگذشت. از اشعار اوست:
خنده از گل گریه از ابر بهار آموختیم
ما ز هر صاحبدلی یک شمه کار آموختیم.
(از فرهنگ سخنوران) (از قاموس الاعلام ترکی).

فرهنگ معین

زبانه آتش، فروغ، روشنی. [خوانش: (شُ لَ یا لِ) [ع. شعله] (اِ.)]

فرهنگ عمید

(شیمی) زبانۀ آتش،
آنچه با آن آتش را مشتعل می‌کنند،
* شعله زدن: (مصدر لازم) زبانه زدن، زبانه کشیدن آتش،

حل جدول

بارقه، شراره، اخگر

لهب

بَرازه

فیلمی با بازی آمیتا باچان

واحد شمارش لامپ

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

اخگر، فروزینه

کلمات بیگانه به فارسی

اخگر

مترادف و متضاد زبان فارسی

بارقه، جرقه، زبانه، سعیر، شراره، شرر، لهب، لهیب، وراغ

فرهنگ فارسی هوشیار

زبانه آتش، پاره آتش که میدرخشد

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری