معنی حبل در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
حبل. [ح َ] (اِخ) (...عرفه) موضعی به عرفات است. ابوذویب هذلی درباره ٔ آن گفته:
فروحها عند المجاز عشیه
تبادر اولی السابقات الی الحبل.
و حسین بن مطیر اسدی گوید:
خلیلی من عمر و قفا و تعرفا
لسهمه داراً بین لینه فالحبل
تحمل منها اهلها حین اجدبت
و کانوا بها فی غیر جدب و لامحل
و قد کان فی الدار التی هاجت الهوی
شفاء الجوی لو کان مجتمع الشمل.
(معجم البلدان).
حبل. [ح ِ] (ع اِ) سختی. || بلا. ج، حبول. || دانشمند. زیرک. داهیه ای از رجال. (منتهی الارب). ج، حبول. (اقرب الموارد). || القائم علی المال الرفیق بسیاسته. (اقرب الموارد) (منتهی الارب).
حبل. [] (اِخ) شهرکی است [به عراق] کم آبادانی و بیشتر مردم او کردانند. (حدود العالم). || نقطه ای در اطراف طهیثا و نزدیک جنبلاء و واسط که به سال 265 هَ. ق. به دست زنگیان افتاده است. (از ابن اثیر ج 7 ص 128).
حبل. [ح ُ ب َ] (اِخ) موضعی به یمامه است. در حدیث سراج بن مجاعهبن مرارهبن سلمی از پدراز جد وی آمده که: نزد پیغمبر شدم او غوره و غرابه و حبل را به تیول به من داد. و میان حبل و حجر پنج فرسنگ راه است. لبید در وصف ناقه ای گوید:
فاذا حرکت غرزی اجمزت
و قرابی عدوجون قدابل
بالغرابات فزرافاتها
فبخنزیر فاطراف حبل
یسئد السیر علیها راکب
رابط الجأش علی کل وجل.
(معجم البلدان).
حبل. [ح َ] (اِخ) موضعی است در کنار شاطی فیض به بصره. (معجم البلدان). موضعی است به بصره، به رأس میدان زیاد شهرت دارد. و بعضی گفته اند حبل و رأس میدان زیاد دو موضعند. (تاج العروس).
حبل. [ح ُ ب َ] (ع اِ) ج ِ حُبلَه مانند برقه و برق. میوه ٔ درخت عضا باشد. و در حدیث سعد آمده: اتینا النبی (ص) مالنا طعام الاّ حبله و ورق السمر. || ج ِ حبله. آذینی که در قلاده کنند. شاعر گوید: و قلائد من حبله و سلوس. || و ممکن است از حابل، معدول باشد.آنکه حباله و دام برای شکار نهد. (معجم البلدان).
حبل. [ح ُ] (ع اِ) ج ِ حُبْلَه.
حبل. [ح َ ب َ] (ع مص) حبل از خمر؛ پر گشتن از شراب. || حبل مراءه؛ آبستن گشتن زن.
حبل. [ح َ ب َ] (ع اِ) درخت انگور. حَبل. || امتلاء. || خشم. || اندوه. (منتهی الارب). || بار شکم. ج، احبال. و فی الحدیث: نهی عن بیع حبل الحبله؛ یعنی از بیع چیزی که در شکم ناقه است یا از بیع انگور بر درخت پیش از رسیدن یا از بیع بچه که در شکم است و عرب در جاهلیت این کار میکردند. || حمل زن.
حبل. [ح َ] (ع مص) بار گرفتن. آبستن شدن. (دهار) (زوزنی). باروری. حمل. آبستنی. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). رجوع به ج 2 تذکره ٔ ضریر انطاکی از صص 145- 149 شود. || گرفتن شکار را به دام. دام فروکردن. (تاج المصادر بیهقی). دام گرفتن. (دهار). || گستردن دام برای صید. || به رسن بستن. || حبل کاذب. هُوَسک. رجاء.
حبل. [ح َ] (ع اِ) رسن. (دهار) (معجم البلدان). طناب. ریسمان. آنچه به آن بندند. بند:
چو کشتیی که حبل او ز دم او
شراع اوسرون او قفای او.
منوچهری.
آل رسول خدای حبل خدایست
گرش بگیری ز چاه جهل برآئی.
ناصرخسرو.
حبل ایزد حیدر است او را بگیر
وز فلان و بوفلان بگسل حبال.
ناصرخسرو.
گه حبل بگردن بر، مانند شتربان
گه بار به پشت اندر، ماننده ٔ استر.
ناصرخسرو.
برکشم مرترا بحبل خدای
بثریا ز چاه سیصد باز.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 204).
کی بدترین حبائل شیطان کند طلب
آنکس که با حمایل سلطان بود برش.
خاقانی.
بر زمین آمد آنچنان حبلی
هر کدوئی بشکل چون طبلی.
نظامی.
دلوچی و حبل چی و چرخ چی
این مثالی بس رکیک است ای غوی.
مولوی.
گفت یارب بیش از این خواهم مدد
تا ببندمشان بحبل من مسد.
مولوی.
پای داری چون کنی خود را تولنگ
دست داری چون کنی پنهان تو حبل.
مولوی.
بحبل ستایش فرا چه مشو
چو حاتم اصم باش و غیبت شنو.
سعدی.
کله دلو کرد آن پسندیده کیش
چوحبل اندرآن بست دستار خویش.
سعدی.
|| حبلک علی غاربک، صیغه ٔ طلاق بود در قدیم. مثل اینکه درفارسی در غیر مورد طلاق گفته میشود: افسارت بگردنت. یعنی امر و کار تو با تو. ج، حبال، حبول، احبل، احبال. || ریگ توده ٔ دراز کشیده. آن ریگ که بر زمین چون رسنی بود. (آنندراج). || عهد. (ترجمان جرجانی). پیمان. (معجم البلدان). || زینهار. امان. (معجم البلدان). ذمه. || گرانی بلا. سختی. ج، حبول، حبال. || پیوستگی. وصال. ضد هجر. || کتف یا آن نشیب میان گردن و سر کتف که براماند یا پئی که میان گردن و دوش باشد. || نامه. کتاب. || رگ. حبل الورید، رگی است در گردن. پی. || رگی در ذراع. و فی المثل: هو علی حبل ذرایحک، ای فی القرب منک. || استادنگاه اسپان رها، پیش از دوانیدن. || درخت انگور. (آنندراج). حبل. || وسیله. راه. || رباط. || الرمل المستطیل. (معجم البلدان).
(اِمص.) آبستنی، (اِ.) بچه ای که در شکم مادر است. [خوانش: (~.) [ع.]]
(حَ) [ع.] (اِ.) رشته، ریسمان. ج. احبال، حبال.
دانشمند، زیرک، داهیه، جمع حبول،
آنچه با آن چیزی را میبندند، بند، ریسمان، رشته، رسن،
آبستنی،
* حبل متین: = حبلالمتین: برترین جای مرا پایگه خدمت اوست / پایهٴ خدمت او نیست مگر حبل متین (فرخی: ۲۸۷)
ریسمان، بند
ریسمان و بند
ریسمان
درخت انگور، زیرک، هوشیار، بند، ریسمان
ریسمان، طناب، بند سختی، دانشمند، زیرک سختی، دانشمند، زیرک
حَبْل، ریسمان، بند، رگ، عهد، اَمان، وصال (جمع:حِبال، حُبُول، اَحْبال)،
حِبْل، دانشمند- زیرک- دانا (جمع:حُبُوْل)،