معنی شعر در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
شعر. [ش ُ ع ُ] (ع اِ) ج ِ شِعار. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به شعار شود.
شعر. [ش ُ] (ع مص) شَعْر. (ناظم الاطباء). شعر نیکو گفتن. (از اقرب الموارد). رجوع به شَعْر شود.
شعر. [ش َ] (ع مص) دانستن و دریافتن چیزی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دانستن. (المصادر زوزنی). رجوع به شِعر و شِعره یا شَعره یا شُعره و شِعری ̍ و شُعری ̍ و شعور و شعوره و مشعور و مشعوره و مشعوراء شود. || شعر نیکو گفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ماکان شاعراً و قد شعر؛ شاعر نبود ولی شعر نیکو می گفت. (ناظم الاطباء). شاعر شدن. (از اقرب الموارد). || چیره شدن بر کسی در شعر. (تاج المصادر بیهقی) (ناظم الاطباء). || شعر گفتن خواه خوب خواه بد. (ناظم الاطباء). شعر گفتن هرچه باشد. (منتهی الارب). شعر گفتن کسی را. (از اقرب الموارد). || موی را داخل موزه کردن. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || در جامه ٔ شعار خوابیدن با زن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
شعر. [ش َ ع َ] (ع مص) شَعر. موی را داخل موزه کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به شَعر شود. || دانستن و دریافتن. || شعر گفتن هرچه باشد. (منتهی الارب). رجوع به شَعر شود. || بسیارموی شدن اندام. || مالک بندگان گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
شعر. [ش َ ع َ] (ع اِ) شَعر. موی. ج، اَشعار، شُعور، شِعار. (ناظم الاطباء). بمعانی شَعر است. (منتهی الارب). لغتی است در شَعر. (از اقرب الموارد). رجوع به شَعر شود. || گیاه. (از اقرب الموارد). || درخت. (از اقرب الموارد). || زعفران. (اقرب الموارد).
شعر. [ش َ ع ِ] (ع ص) مرد بسیار درازموی اندام. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). آنکه موی بلند و بسیار دارد. (از اقرب الموارد).
شعر. [ش َ] (ع اِ) موی خواه موی انسان باشد و یا دیگر حیوانات سوای شتر و گوسپند. ج، اَشعار، شُعور، شِعار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). موی آدمی و غیره. (غیاث اللغات). بزموی. (مهذب الاسماء) (ترجمان القرآن جرجانی چ دبیرسیاقی ص 61). شعره یکی، و گاهی از جمع کنایه کنند. (منتهی الارب) (آنندراج). موی. (دهار) (از مهذب الاسماء). مقابل صوف، پشم. (یادداشت مؤلف):
این عجب تر که می نداند او
شعر از شعر و چشم را از خن.
رودکی (از جشن نامه ٔ رودکی چ تاجیکستان ص 273).
به گاه بسیجیدن مرگ می
چو پیراهن شعر باشد به دی.
فردوسی.
هم از شعر پیراهن لاجورد
یکی سرخ شلوار و مقناع زرد.
فردوسی.
از شعر جبه باید و از گبر پوستین
باد خزان برآمد ای بوالبصر درفش.
منجیک.
و یا پیراهن نیلی که دارد
ز شعر زرد نیمی زه به دامن.
منوچهری.
چو خورشید در قیر زد شعر زرد
گهربفت شد بیرم لاجورد.
اسدی.
به پرواز مرغان برانگیخته
ز هریک دگر شعری آویخته.
اسدی.
یک چند به زرق شعر گفتن
بر شعر سیاه و چشم ازرق.
ناصرخسرو.
- شعر زائد، مویی است که علاوه بر مژگان برخلاف روییدنگاه موی مژه نزدیک به مردمک چشم روییده می شود. (کشاف اصطلاحات الفنون). موی زیادتی، و آن مویی است که نه به رسته ٔ طبیعی مژگان بر پلک روید و گاه باشد که چشم را به رنج دارد. (یادداشت مؤلف). موی فزونی را گویند که هم پهلوی مژگان بروید. رستنی ناهموار، نه به راستا و نسق مژه ٔ طبیعی، و ناهمواری وی آن باشد که بعضی سر فرودآرد و بعضی به چشم اندر خلد و بدان اشک آمدن گیرد و چشم خیره شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
- جامه ٔ شعر فکندن شب، بپایان رسیدن شب. پدید آمدن سپیده دم:
چوآن جامه ٔ شعر بفکند شب
سپیده بخندید و بگشاد لب.
فردوسی.
- چادر شعر بر سر کشیدن یا گرفتن شب،
کنایه از سخت تاریک شدن شب است:
شب تیره زو دامن اندر کشید
یکی چادر شعر بر سر کشید.
فردوسی.
سپیده چو از کوه سر بر کشید
شب آن چادر شعر بر سر کشید.
فردوسی.
- شعر سیاه، موی سیاه.
- || کنایه از شب:
سر از برج ماهی برآورد ماه
بدرید تا ناف شعر سیاه.
فردوسی.
- شعر سیاه انداختن شب،بپایان رسیدن آن:
خور از که برافراخت زرین کلاه
شب از بر بینداخت شعر سیاه.
اسدی.
- شعر مردمک، کنایه از پلک چشم آدمی و حیوانات دیگر باشد وآن پوست بالایین مژگان دار چشم است و آن را لحاف چشم هم می گویند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- شعر منقلب، مویی باشد که در غطاء دیدگان روید نزدیک به رستنگاه مژگان و نوک آن بسوی داخل چشم برگردیده باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون). موی برگشته و آن مویی است که بر جفن روید و سر آن بسوی درون چشم رود و چشم را به رنج دارد. (یادداشت مؤلف).
- صاحب شعر، موی دار. (ناظم الاطباء).
|| نوعی از جامه ٔ ابریشمین نازک اعلا. (ناظم الاطباء). نوعی از جامه ٔ باریک ابریشمی، بعضی نوشته اند که آن سیاه رنگ می باشد. (آنندراج) (غیاث اللغات). لاد. دیبایی سرخ و نرم. (یادداشت مؤلف):
روی هوا را به شعر کحلی بسته
گیسوی شب را گرفته در دوران بر.
مسعودسعد.
سهیل از شعر شکرگون برآورد
نفیر از شعری گردون برآورد.
نظامی.
ور به رنگ آب بازآیی ز قعر
پس پلاسی بستدی دادی تو شعر.
مولوی.
پیش مان شعری به از یک تنگ شعر
خاصه شاعر کو گهر آرد ز قعر.
مولوی.
گفت لبسش گر ز شعر اشتر است
اعتناق بی حجابش خوشتر است.
مولوی.
- شعر گرگانی، پارچه ٔ ابریشمی که در گرگان می بافتند:
امروز همی به مطربان بخشی
ثوب شطری و شعر گرگانی.
ناصرخسرو.
|| گیاه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || درخت هرچه باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). درخت بنابر تشبیه آن به موی. (از اقرب الموارد). || زعفران. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). زعفران پیش از آنکه ساییده شود. (از اقرب الموارد). رجوع به شُعر و شَعَر شود.
شعر.[ش ِ] (ع اِ) علم. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). دانش. فقه. فهم. درک. ادراک. وقوف. (یادداشت مؤلف). دانایی. (نصاب الصبیان). || چکامه و چامه و سرود و نظم و بیت و سخن موزون و مقفا اگرچه بعضی قافیه را شرط شعر نمی دانند. (ناظم الاطباء). در عرف علمای عربی سخنی که وزن و قافیه داشته باشد. (از اقرب الموارد). قول موزون مقفی که دال باشد بر معنایی. (ابوالفرج قدامهبن جعفر). صناعتی است که قادر شوندبدان بر ایقاع تخیلاتی که مبادی انفعالات نفسانی گرددپس مبادی آن تخیلات باشد. (نفایس الفنون). نزد علمای عرب کلامی را شعر گویند که گوینده ٔ آن پیش از ادای سخن قصد کرده باشد که کلام خویش را موزون و مقفی ادا کند و چنین گوینده را شاعر نامند ولی کسی که قصد کند سخنی ادا کند و بدون اراده سخن او موزون و مقفی ادا شود او را شاعر نتوان گفت. چنانکه در کلام مجید آیاتی نازل شده که مطابقت با بحور و اوزان عروضی دارد: مانند لن تنالوا البر حتی تنفقوا مما تحبون. (قرآن 3/92). مانند: الذی انقض ظهرک و وضعنا لک ذکرک. (قرآن 3/94). و جز آن، که چون موزون و مقفی بودن آنها ارادی نیست آنها را شعر نتوان گفت. از اینروست که درباره ٔپیامبر آمده: و ماعلمناه الشعر و ماینبغی له ان هو الا ذکر و قرآن مبین. (قرآن 69/36) و فرق کلام پیغمبر (ص) و حکما با شعرا این است که شعرا نخست وزن و بحر و قافیه ای در نظر می گیرند و آنگاه معنایی را بیان می کنند در صورتی که انبیا و حکما نخست معنایی را در نظر می گیرند و سپس برای بیان آن الفاظی انتخاب می کنند... اگر منظور شاعر در گفتن شعر بیان مراتب توحید یا ترغیب و تحریض بر مکارم اخلاق از جهاد و عبادت و پاکدامنی یا مدح و ستایش حضرت رسول (ص) و صلحای امت باشدشعر را حرج و باکی نیست چنانکه ابوبکر و عمر هر دو شاعر بودند و حضرت علی از هر دوی آنها اشعر بود. و چون آیه ٔ شریفه ٔ: «والشعراء یتبعهم الغاوون » (قرآن 224/26) نازل شد حسان بن ثابت و تنی چند از شعرا که بیشتر اشعارشان توحید و تذکیر و وعظ بود نزد پیغمبر آمدند و گفتند: ای پیامبر خدا با این آیه تکلیف ما چیست ؟ پیامبر فرمود مؤمن با شمشیر و زبانش جهاد می ورزد و اشعار شما درباره ٔ جنگ با کفار و نکوهش آنان در حکم تیراندازی با کفار است. و در تفسیر بیضاوی آمده است: چون بیشتر اشعار مقدماتش خیالات و افکار عاری از حقیقت و وصف زنان و معاشقه و ستایش اشخاص ناشایسته و افتخارات بیهوده و هجو و تعرض به ناموس دیگران است این آیه نازل شده و برای اینکه گویندگان صالح از آنان مستثنی شوند در متمم آن فرموده: الا الذین آمنوا... و حضرت به حسان بن ثابت می فرمود: کفار را با شمشیر زبان هجو کن و روح القدس با تست. (از کشاف اصطلاحات الفنون). شعر کلامی است مرتب معنوی موزون، خیال انگیز و بقصد، فرق بین شعر و نظم آن است که موضوع شعر عارضه ٔ مضمونی و معنوی کلام است، در حالی که موضوع نظم عارضه ٔ ظاهری کلام می باشد، به عبارت دیگر موضوع شعر در احساس انگیز و مبین تأثیرات بی شائبه ٔ شاعر بودن خلاصه می شود، ولی نظم فقط سخن موزون و مقفی است مانند نصاب فراهی و ابیاتی از این قبیل که درباره ٔ موضوعات مختلف علمی موجود است. و در حقیقت همانگونه که سخن موزون مقفی را که احساس انگیز نباشد نظم می نامیم نه شعر، سخن خیال آفرین و احساس انگیز را نیز که عاری از وزن و آهنگ باشد نثر مسجع شاید نامید نه شعر، زیرا موزونی، خود یکی از برترین شرایط تأثیر شعر است. چکامه. چغامه. چامه. نشید. نظام. سخن منظوم. منظومه. قریض. ظاهراً ایرانیان را قسمی سرود یا شعر بوده و خود آنان یا عرب آن را هَنَیمَه می نامیده اند. و قدیمترین شعر ایران که بدست است گاثه های زرتشت می باشد که نوعی شعر هجایی محسوب می شود. (از یادداشت مؤلف):
دعوی کنی که شاعر دهرم ولیک نیست
در شعر تو نه حکمت و نه لذت و نه چم.
شهید بلخی.
این عجب تر که می نداند او
شعر ازشعر و خشم را از خن.
رودکی.
تومر گویی به شعر و من بازم
از باز کجا سبق برد مرگو.
دقیقی.
به نام و کنیتت آراسته باد
ستایشگاه شعر و خطبه تا حشر.
عنصری.
یگانه ٔ روزگار بود در ادب و لغت و شعر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 121). اما بازار فضل و ادب و شعر کاسدگونه می باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 277). هرچند تو در روزگار سلطانان گذشته بودی که شعر تو دیدندی... اکنون قصیده ای بباید گفت و آن گذشته را به شعر تازه کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 276). چون به تخت ملک رسید از بوحنیفه پرسید و شعر خواست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 387).
پیدا باشد که خود نگویم در شعر
از خط و از خال و زلف و چشمک خوبان.
اسکافی (از تاریخ بیهقی).
خدایگانا چون جامه است شعر نکو
که تا ابد نشود پود او جدا از تار.
اسکافی (تاریخ بیهقی).
شعر ژاژ از دهان من شکر است
شعر نیک از دهان من پینو.
طیان (از لغت فرس اسدی).
شعر من بر علم من برهان بس است
جانفزای و صاف چون آب زلال.
ناصرخسرو.
سوی شعر حجت گرای ای پسر
اگر هیچ در خاطر تو ضیاست.
ناصرخسرو.
که دیبای رومی است اشعار من
اگر شعر فاضل کسایی کساست.
ناصرخسرو.
بر شعر زهد گفتن و بر طاعت
این روزگار مانده ت را بشمر.
ناصرخسرو.
گر به قدر است شعر من چو شبه
از قبول تو چون درر گردد.
عبدالواسع جبلی.
گرفتم که بر شعر واقف نه ای
که تو مرد یک پیشه و یک فنی.
انوری.
عنصری گر به شعر می صله یافت
نه ز ابنای عصر برتری است.
انوری.
شکر و سیم پیش همت او
از من و شعر شرمسارتر است.
خاقانی.
چون خود و چون من نبینی هیچکس در شرع و شعر
قاف تا قاف ار بجویی قیروان تا قیروان.
خاقانی.
از تری شعر بیش هیچ نخیزد چو گرد
تری شعر امید گوش وفا استوار.
خاقانی.
چرا به شعر مجرد مفاخرت نکنم
ز شاعری چه بد آمد جریر و اعشی را.
ظهیر فاریابی.
عروس شعر سزد گر سیاه کرد لباس
که در وفات کرم سوگوار می آید.
کمال الدین اسماعیل (از آنندراج).
دفتر ز شعر گفته بشوی و دگر مگوی
الا دعای دولت سلجوقشاه را.
سعدی.
شعرت آوردم به سوقات و به طنزم عقل گفت
نزد موسی تحفه آورده ست سحر سامری.
ابن یمین.
کامروز می کنند ز بهر دوام نام
شاهان روزگار توسل به شعر من.
سلمان ساوجی.
شعر من شعر است شعر دیگران هم شعر لیک
ذوق نیشکر کجا یابد مذاق از بوریا.
سلمان ساوجی.
در شعر سه تن پیمبرانند
قولی است که جملگی بر آنند
فردوسی و انوری و سعدی
هر چند که لانبی بعدی.
؟ (از امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 792).
- امثال:
هدیه ٔ شاعر چه باشد شعر تر.
؟
تفاتف، نوعی از شعر. منحول، شعر بربسته بر خود که دیگری گفته باشد. موفر؛ شعر موفور. غفل، شعر که قائلش معلوم نگردد. انشوذه؛ شعر که در تناشد خوانند. نشید؛ شعر که در جواب خوانده شود. هلهل، شعر رقیق. شعر انسب: هذا الشعر انسب، یعنی این شعر بسیار لطیف است از روی عشقبازی. شعر منسوب، شعری که در آن بیان عشقبازی باشد. (منتهی الارب).
- شعر آمده، شعر بدیهی که بی تأمل و تفکر گفته شود و این مقابل شعر آورده است. (آنندراج):
ز قید ساختگی حسن شوخش آزاد است
چو شعر آمده موزونی اش خداداد است.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- شعر، یا اشعار بستن، از قبیل مضمون بستن. (از آنندراج). شعر گفتن:
قسمت به نظم روزی ما را حواله کرد
سد رمق به بستن اشعار کرده ایم.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- شعرتر، به اصطلاح شعری است که آبداری و سلاست آن چون چشمه ٔ آفتاب موج زند. (آنندراج):
کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد
یک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد.
حافظ.
- شعر حماسی، نوعی از شعر که در آن از جنگها و دلاوریهای پدران و نیاکان سخن رود. شعر رزمی. (یادداشت مؤلف).
- شعرخر، که خریدار شعر باشد. خواستار شعر:
مادح اگر مثل من هست به عالم دگر
مثل تو ممدوح نیست شعرخرو حقگزار.
خاقانی.
- شعرخریدار، خریدار شعر. طالب و خواهان شعر:
از بارخدایان و بزرگان جهان اوست
هم شعرشناسنده و هم شعرخریدار.
فرخی.
- شعر خشک، شعری که لفظاً و معناً از دایره ٔ تری و خوبی برون بود. (آنندراج):
خشک است شعرم آخر دیر است تا مرا
از بحر شعر نوک قلم تر نیامده ست.
کمال الدین اسماعیل (از آنندراج).
- شعرخوانان، در حال خواندن شعر:
یکی غایب از خود یکی نیم مست
یکی شعرخوانان صراحی بدست.
سعدی (بوستان).
- شعرخواننده، شعرخوان. (یادداشت مؤلف). شادی. (منتهی الارب).
- شعردزد، کسی که شعر دیگری را به نام خود کند. که اشعار دیگران را به خود بندد و نسبت دهد. (یادداشت مؤلف).
- شعردوست، شعرباره. دوستدار شعر. (از یادداشت مؤلف).
- شعر رزمی، شعر حماسی. رجوع به ترکیب شعر حماسی شود.
- شعرسنجی، درک و فهم شعر. سنجش ارزش شعر:
بکن شعرسنجی به عقل سبک
چه غواصی آید ز غور تنک.
ظهوری ترشیزی (از آنندراج).
- شعر شاعر، کلام نیکو و جید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و قیل به معنی مفعول، یعنی مشعور. (منتهی الارب).
- شعر غنایی، غزل. شعری که حاکی از عواطف و احساسات باشد. (فرهنگ فارسی معین). شعری است که برای بیان احساسات انسانی از عشق و دوستی و مکاره و نامرادیها و هرچه روح آدمی را متأثر می کند پرداخته آمده و همواره نظر شاعر آن بوده است که با موسیقی و ترنم و آواز یا زمزمه که در آن آهنگی باشد توأم گردد. (از منظومه های غنایی ایران تألیف صورتگر ص 67).
- شعرفروش، آنکه شعر از بهر صله و انعام گوید:
ای شعرفروشان خراسان بشناسید
این ژرف سخنهای مرا گر شعرایید.
ناصرخسرو.
- شعر مردف، شعری است که در قافیه ٔ آن الف و واو و یاء ماقبل روی باشد بشرط آنکه ماقبل واو مضموم باشد و ماقبل یاء مکسور، و شعر مردف دو قسم است: اول مردف به حرف ردف دوم مردف به کلمه ٔ ردیف. (المعجم فی معاییر اشعار العجم چ مدرس رضوی صص 190-191). رجوع به المعجم (ماده ٔ ردف و مردف) شود.
- شعر ملمع، شعری که یک مصراع یا بیت آن به زبانی و مصراع یا بیت دیگر به زبانی دیگر باشد مانند بیت زیر از حافظ:
هرچند کآزمودم از وی نبود سودم
من جرب المجرب حلت به الندامه.
(یادداشت مؤلف).
- شعر هجایی، شعری که وزن آن فقط از روی برابری سیلابهاست. (یادداشت مؤلف).
- || شعر هجوآمیز. (یادداشت مؤلف).
- علم شعر، علم عروض. (ناظم الاطباء). رجوع به عروض شود.
|| لیت شعری فلاناً؛ ای لفلان، ای عن فلان ماصنع؛ کاش دانستمی که فلان چه کرده است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || (اصطلاح منطق) قیاسی باشد که مقدمات آن افاده ٔ ظن و یقین نکند بلکه در نفس تأثیر کند تا به چیزی مایل شود یا از وی نفرت گیرد و چنین قیاس را شعر یا قیاس شعری نامند. قیاس که صغری و کبری آن مخیلات باشد.یکی از اقسام خمسه ٔ قیاس است و آن چهار دیگر: برهان و جدل و خطابه و مغالطه است. (یادداشت مؤلف). شعر در اصطلاح منطق، قیاسی است مرکب از مقدماتی که روان آدمی را از آن مقدمات بسط و یا قبضی حاصل شود و قیاس را قیاس شعری نامند چنانچه وقتی گویند: شراب یاقوت روان است، نفس را انبساطی دست دهد و چون گویند: حنظل زهری مهوع است نفس را انقباضی حاصل شود و غرض از قیاس شعری ترغیب نفس باشد و از اینروست که گفته اند: هو قیاس من المخیلات. و المخیلات تسمی قضایا الشعریه. (ازکشاف اصطلاحات الفنون).
شعر. [ش ِ] (ع مص) شَعْر. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). شعر نیکو گفتن. (منتهی الارب). شعر گفتن هرچه باشد. (آنندراج). و رجوع به شَعْر شود. || چیره شدن به شعر بر کسی. (ناظم الاطباء). || دریافتن و دانستن. (آنندراج) (غیاث اللغات). دانستن. (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی). دانستن از طریق حس. (تاج المصادر بیهقی). و رجوع به شَعْر شود.
شعر. [ش ُ / ش َ] (ع اِ) گیاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به شَعْر شود. || درخت. (ناظم الاطباء). درخت هرچه باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به شَعٌر شود. || زعفران. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). و رجوع به شَعْر شود. || (ص، اِ) ج ِ اَشْعَر و شَعْراء. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به اشعر و شعراء شود.
سخن موزون، (عا.) حرف بی اساس. [خوانش: (ش) [ع.] (اِ.)]
(شَ) [ع.] (اِ.) موی.
موی انسان یا حیوان، مو،
(ادبی) سخنی که دارای وزن و قافیه باشد، سخن منظوم، کلام موزون، سرواد،
[مجاز] سخن زیبایی که کاربرد عملی ندارد،
سخن منظوم
سرواد
سرواد، سخن منظوم
چامه، سروده
سوده - چامه
سخن منظوم که دارای وزن و قافیه باشد موی انسان یا حیوان
شِعْر- شَعْر، (شَعَرَ- یَشْعُرُ) شعر گفتن (سرودن)، شعر خواندن،
شِعْر، کلامی دو لختی که هم موزون باشد و هم مُقفّی- کلامی مُخیّل و مُؤلَّف از اَقْوالی موزون و متساوی و مُقَفّی- (جمع: اَشْعار)،
شَعْر-شَعَر، مو (جمع: اَشْعار- شِعار- شُعُور)،
چکامه