معنی خیزران در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

خیزران. [خ َ زُ / زَ] (ع اِ) ریشه های دراز در زمین از درخت هندی و نی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). || نوعی از چوب و نی باشد که بخم شدن نشکند و از آن تازیانه سازند. (برهان قاطع). نوعی از نی هندی که بخم شدن نشکند و از آن تازیانه سازند. (ناظم الاطباء). درخت بید که بهندی بینت گویند. (غیاث اللغه). درخت خیزران از گندمیان و صنعتی از دسته ای غلات است که دارای ساقه های نازک و بلند و محکم می باشد. (از گیاه شناسی گل گلاب ص 296). چوب مورد. چوب آس. بامبو. درختی است ریشه دار که از ریشه آن حصیر و جز آن بافند و از چوب آن عصا و جز آن سازند. (یادداشت مؤلف):
درفشی پس پشت سالار روم
نبشته بر او سرخ و پیروزه بوم
همای از بر و خیزرانش قضیب
نبشته بر او بر محب الصلیب.
فردوسی.
هندوان را آتش رخشنده روید شاخ رمح
زنگیان را شوشه ٔ زرین برآید خیزران.
فرخی.
گویی درخت باغ عدوی تو بوده است
کاندر زمین شکفته شود شاخ خیزران.
فرخی.
مرغ نهاد آشیان بر سر شاخ چنار
چون سپر خیزران برسر مرد سوار.
منوچهری.
می زعفران خور ز دست بتی
که گویی قضیبی است از خیزران.
منوچهری.
همه دشت او نوگل و خیزران
کهی بر سرش بیشه ٔ زعفران.
اسدی.
پر از خیزران بود و پر گاومیش.
اسدی.
پیچان و نوان نحیف و زردم
گویی بمثل شاخ خیزرانم.
مسعودسعد.
ز بیم خامه ٔ چون خیزران او شب و روز
چو خیزران بود اندر تن عدو ستخوان.
ازرقی.
ای زرین نعل و آهنین سم
وی سوسن گوش و خیزران دم.
انوری (از شرفنامه ٔ منیری).
شاه چون خورشید و در کف جوزهر
با کمند خیزران آمد برزم.
خاقانی.
در ید بیضای ثعبان از کمند خیزران
خصم را ضیق النفس زان خیزران انگیخته.
خاقانی.
شد چهره زردش ارغوانی
بالای خمیده خیزرانی.
نظامی.
|| نیزه. || خله ٔ چوب که ملاحان بدان کشتی رانند. || دنباله ٔ کشتی. (منتهی الارب). ج، خیازر.
- امثال:
مثل خیزران بر خود پیچد.

خیزران. [خ َ زُ] (اِخ) مادر امام محمدتقی امام شیعیان: و رضا علیه السلام او را [مادر امام محمدتقی را] خیزران نام نهاده است. (تاریخ قم ص 200).

خیزران. [خ َ زُ] (اِخ) مادر موسی الهادی خلیفه ٔ عباسی است. (یادداشت مؤلف).

خیزران. [خ َ زُ] (اِخ) مکانی است بنزدیکی رصافه ٔ بغداد. قبر امام ابوحنیفه و محمدبن اسحاق بدانجاست. (از معجم البلدان).
- دارالخیزران، بنائی است بمکه که خیزران کنیز خلیفه آنرا ساخت. (از ناظم الاطباء).

فرهنگ معین

(خَ یا خِ زَ) (اِ.) قسمی نی مغزدار که دارای ساقه های راست و محکم و بلند و خوشرنگ است. از شاخه های آن عصا و چوبدست سازندواز برگ وپوست آن ریسمان و فرش بافند.

فرهنگ عمید

گیاهی پایا از تیرۀ گندمیان ویژگی نواحی گرم و مرطوب با ساقه‌های راست و بلند و برگ‌هایی شبیه خرما که از ساقۀ آن عصا، چوب‌دستی، و نیزه، و از برگ و پوست آن ریسمان و فرش، و از مغز آن تباشیر تهیه می‌شود، بامبو، نی ‌هندی،
تباشیر

حل جدول

مادر امام محمدتقی (ع)

بامبو

مترادف و متضاد زبان فارسی

چوب، عصا، نی، نی‌هندی

فرهنگ فارسی هوشیار

ریشه های دراز در زمین از درخت هندی و نی

فرهنگ پهلوی

گیاهی با ساقه های بلند و نی گونه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری