معنی مری در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

مری ٔ. [م َ](ع ص) رجل مری ٔ؛ مرد با مروت و مردمی.(منتهی الارب)(از اقرب الموارد). || کلأ مری ٔ، گیاه گوارنده.(منتهی الارب). گیاه غیر وخیم و مطلوب.(از اقرب الموارد). طعام مری ٔ، طعام گوارنده.(منتهی الارب). || طعام مری ٔ هنی ٔ؛ طعام گوارنده و خوش عاقبت.(از تاج العروس). || آب گوارنده.(دهار).
- هنیئاً مریئاً، گوارنده باد. هنیاً مریاً.(از اقرب الموارد). دعایی است برای خورنده و نوشنده(و نصب آنها بنابراین است که صفت جای موصوف را - که مصدر است - گرفته).(از اقرب الموارد).

مری ٔ. [م ُ رَی ْءْ](ع اِمصغر) مصغر مرء.(اقرب الموارد). مرد کوچک و خرد.

مری. [م َرْی ْ](ع مص) بسودن و مالیدن سر پستان ناقه را تا شیر برآورد.(از منتهی الارب)(از اقرب الموارد). || برآوردن چیزی را.(از منتهی الارب). استخراج.(از اقرب الموارد). || منکر شدن حق کسی را.(از منتهی الارب)(از اقرب الموارد). جحود کردن.(ترجمان القرآن جرجانی). || زدن و ضرب. مَری فلانا مائهَ سوط؛ زد او را صد تازیانه.(از منتهی الارب)(از اقرب الموارد). || به دست یا به پای سودن اسب زمین را.(از منتهی الارب). || پای کشان رفتن اسب از شکستگی و لنگی.(از منتهی الارب)(از اقرب الموارد). || آب افشردن باد از ابر.(از منتهی الارب). باران ریزاندن باد ابر را. || جاری کردن خون و از آن قبیل را. || برآوردن از اسب بوسیله ٔ تازیانه یا چیز دیگری آنچه را از دویدن در اوست.(از اقرب الموارد). || نیک بدوشیدن.(ترجمان القرآن جرجانی).

مری. [م َ ری ی](ع ص) ناقه مری ه؛ ناقه ٔ بسیارشیر یا ناقه بی بچه که به دست سودن دوشند آن را.(منتهی الارب)(از اقرب الموارد). || عِرقی(رگی) که مملو شود و شیر بیرون دهد.(از اقرب الموارد). ج، مَرایا.(منتهی الارب)(اقرب الموارد).

مری. [م َ / م ِ](از ع، اِ) مری ٔ. گلوسرخ. راه گذر طعام و آب به معده. گلوی سرخ. سرخ روده. سرخ نای. لوله ٔ طویلی است عضلانی غشایی که از حلق شروع می شود و به معده ختم می گردد و یکی از قسمتهای لوله ٔ گوارش است. مری به شکل مجرایی است که از گردن و سینه عبور می کند و از سوراخ مخصوص به خود که بلافاصله در جلو سوراخ حجاب حاجزی آورتا است از پرده حجاب حاجز می گذرد و پس از سیر 2 تا 4 سانتی متر در شکم به معده مربوط می شود. قسمت فوقانی مری عضله ای است از نوع عضلات مخطط و در بقیه دارای الیاف عضلانی صاف است. طول مری 25 سانتی متر است و فاصله ٔ انتهای فوقانی مری تا قوسهای دندانی 13 سانتی متر می باشد مری از دو طبقه ٔعضلانی(یکی الیاف عضلانی طولی در خارج و دیگر الیاف عضلانی حلقوی در داخل) و نسج زیر مخاطی که طبقه ٔ درونی است ساخته شده است. مری قابل اتساع است. در گردن در عقب قصبهالریه و جلو ستون فقرات واقع شده است و درسینه عقب کیسه ٔ قلب قرار دارد بطوری که کیسه ٔ قلب در جلو مری بن بست ها او را بوجود می آورد و به هنگام ورم این کیسه عسرالبلع تولید می شود. مری در سینه با شریان آورتا(آئورت) مجاور است. و رجوع به مری ٔ شود.

مری. [م َ](از ع، ص) مخفف مَری ٔ. گوارنده. گوارا:
چو تشنه نباشد کس آنجا بس آن
چه جای شراب هنی ٔ و مریست.
ناصرخسرو(دیوان ص 61).

مری. [م ِ](از ع، اِمص) خصومت بود و عرب «مراء» گویند که «مری » ممال آن است.(از صحاح الفرس). ممال مراء عربی است به معنی پیکار و جدل.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ستیزه. رجوع به مراء شود. ||(مص) کوشیدن و ستیزه و برابری کردن با کسی در مرتبه.(از جهانگیری)(غیاث)(آنندراج). جدال کردن. برابری کردن با کسی در بزرگی قدر و مرتبه. معارضه کردن با کسی و جدل نمودن، و این لغت در اصل عربی است و اماله ٔ مراءاست.(آنندراج). کوشیدن و برابری کردن با کسی در قدر و مرتبه و بزرگی. خصومت کردن و یکدله بودن در بدکرداری.(برهان). و رجوع به مری کردن شود:
یکسره میره همه باد است و دم
یکدله میره همه مکر و مریست.
حکیم غمناک(از فرهنگ اسدی).
آن است مرا کز دل با من به مری نیست
آنها نه مرا اند که با من به مرا اند.
ناصرخسرو.
این کلیله و دمنه جمله افتریست
ورنه کی با زاغ لکلک را مریست.
مولوی.
شرح آن را گفتمی من از مری
لیک ترسم تا نلغزد خاطری.
مولوی.
خار گشته در میان قوم خویش
مرهمش نایاب و دل ریش از مریش.
مولوی.
کافران اندر مری بوزینه طبع
آفتی آمد درون سینه طبع.
مولوی.
وآنکه اشتر گم نکرد او از مری
همچو آن گم کرده جوید اشتری.
مولوی.
در مری اش آنکه حلو و حامض است
حجت ایشان بر حق داحض است.
مولوی.
- مری کردن. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
|| مژدگانی.(برهان).

مری. [م ُ](ص) آن که نوبت خود را در شراب خوردن به دیگری ایثار کند.(برهان).

مری. [م ُ](از ع، ص) ریاکننده:
من بپرسم کز کجایی هی مری
تو بگویی نه ز بلخ و نز هری.
مولوی(مثنوی چ نیکلسون دفتر6 ص 314).
و رجوع به مری ٔ شود.

مری. [](اِ) زیادتی باشد در اصطرلاب پهلوی رأس الجدی و مماس با حجره.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).

مری. [م ُرْ را](ع ن تف) مؤنث اَمرّ. تلختر. رجوع به اَمرّ شود.

مری. [م ُرْ ری ی / م ُرْ ی ی](ع اِ) نان خورشی است مانند آبکامه.(منتهی الارب). آبکامه.(دهار). آنچه قاتق نان کنند. و گویی نسبت است به مُرّ. عامه ٔ مردم آن را کامخ گویند و در نزد اطباء از داروهای قدیم بشمار می آید. بهترینش آن است که از آرد جو ساخته باشند.(از اقرب الموارد). چیزی است که به فارسی آن را آبکامه و به هندی کانجی نامند و آن آبی باشد که در آن غله ٔ مطبوخ انداخته ترش کنند.(غیاث)(آنندراج). آبکامه را گویندو آن خورشی است مشهور خصوصاً در اصفهان.(برهان).

مری. [](اِ) در لغت فرس اسدی این لغت به معنی اشتری خرد که در عقب میرود آمده است. امادر سایر مآخذ دیده نشد.(لغت فرس چ اقبال ص 528).

مری. [م َ](اِخ) دهی است از دهستان کیاکلا بخش مرکزی شهرستان شاهی، در 15 هزارگزی شمال غربی شاهی کنار راه شاهی به بابل و در دشت معتدل هوائی واقع و دارای 450 تن سکنه است. آبش از رودخانه ٔ تالارو چاه و محصولش، برنج، کنف، کنجد، غلات، صیفی و شغل مردمش زراعت است.(از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).

مری ٔ. [م ُ](ع ص) ریاکننده. رجوع به مری شود.

مری ٔ. [م َ](ع اِ) مری. گلوی سرخ مردم و گوسپند و جز آن و آن سر معده و شکنبه است چسبنده به حلقوم.(منتهی الارب). حلق آن گشادگی را گویند که پیش گردن است و مری آن را گویند که مجرای طعام و شراب است.(ذخیره ٔ خوارزمشاهی). گذرگاه طعام و شراب را گویند.(ذخیره ٔ خوارزمشاهی). جسمی لحمی است بصورت روده اندرون گلو که راه آب و طعام است و قصبه ٔ ریه که منفذ دم است بالای مری مذکور است.(غیاث)(آنندراج). رگی را گویند که گذرگاه نان و آب باشد.(از جهانگیری)(برهان). مجرای خوردنی و آشامیدنی باشد به معده و آن در پس قصبهالریه باشد.(مفاتیح العلوم). مجرای طعام و شراب، و آن سرمعده و شکنبه است متصل به حلقوم.(از اقرب الموارد). بلعم. بلعوم. عضروط.(منتهی الارب). سرخ نای.(لغات فرهنگستان). گلوسرخ.(یادداشت مرحوم دهخدا). مری ً الحلق، و آن سرمعده است چسبیده به حلقوم سرخ رنگ و مستطیل و سپید شکم.(از تاج العروس).ج، أمرِئه، مُروء.(منتهی الارب)(اقرب الموارد).

فرهنگ معین

(مِ) [ع.] (اِ.) مجرای غذا از حلقوم تا معده.

(اِفا.) ریاکننده، (ص.) گوارا. [خوانش: (مُ) [ع. مری ء]]

فرهنگ عمید

گوارا،

مجرایی عضلانی که از حلق تا معده کشیده شده و با حرکات دودی‌شکل خود غذا را به معده هدایت می‌کند، سرخ‌نای،

نزاع، جدال، خصومت: یکسره میره همه باد است و دم / یکدله میره همه مکر و مری‌ست (حکیم غمناک: صحاح‌الفرس: مری)،

حل جدول

سرخ نای

عضو گوارشی

لوله گوارشی

سرخنای

مترادف و متضاد زبان فارسی

سرخ‌نای

گویش مازندرانی

هوش حواس

از توابع کیاکلای قائم شهر

فرهنگ فارسی هوشیار

از مرا ء ستیزه (مصدر) جدال کردن برابری کردن با کسی در قدر و مرتبه و بزرگی: خط فریشتگان را همی نخواهی خواند چنین به بی ادبی کردن و لجاج و مری. (ناصر خسرو) (اسم) ریا کننده: من بپرسم کز کجایی هی مری تو بگویی نه ز بلخ ونز هری. (مثنوی. )

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری