معنی ت در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

ت. (حرف) چهارمین حرف الفبای پارسی و سومین حرف الفبای تازی و حرف بیست و دوم از ابجد است واز حروف مسروری و از حروف هوائی است و از حروف شمسیه و ناریه و هم از حروف مرفوع و مصمته و نیز از حروف مهموسه ٔ نطعیه است، و آنرا تای قرشت و تای مثناه فوقانی گویند. و در حساب جُمَّل آنرا چهارصد دارند.
اقسام «ت » در فارسی: «ت » ضمیر - برای خطاب آیدو آن سه قسم است: یکی آنکه در آخر نامها درآید و مضاف الیه گردد و معنی تو دهد، در این حالت حرف پیش از «ت » مفتوح میشود:
یار بادت توفیق، روزبهی با تو رفیق
دولتت باد حریق، دشمنت غیشه و نال.
رودکی.
گر کوکب ترکشت ریخته شد
من دیده به ترکشت برنشانم.
عماره.
بیا گر به باده دلت کرده رای
از این در بدین باغ خرم درآی.
فردوسی.
بسختی نبودیم فریادرس
نهان باش و منمای رویت به کس.
فردوسی.
بیزدان سپردم چو او باز خواست
ندانم زبان و دهانت چراست.
فردوسی.
نمایم بتو گرز آوردگاه
سرت را دهم آگهی از کلاه.
فردوسی.
همه مهتران خواندند آفرین
که بی تاج و تختت مبادا زمین.
فردوسی.
برنج اندر آری تنت را رواست.
فردوسی.
ز مغزت خورش سازد این اژدها
جهان از خدائیت گردد رها.
فردوسی.
چنان در قید مهرت پای بندم
که گوئی آهوی سر در کمندم.
سعدی.
ای زلف تو هر خمی کمندی
چشمت بکرشمه چشم بندی.
سعدی.
میروی با دل تو همراهست
می نشینی ز جانت آگاهست.
اوحدی.
ضمیر متصل مفرد مخاطب «ت » در حال اتصال (اضافه) بکلمات مختوم به الف و واو، یایی پس از واو یا الف آرند چون خدایت، گیسویت ولی گاه آن «یا» حذف شود: به موت قسم ! مخصوصاً در شعر:
چرات ریش دراز آمده ست و بالا پست
محال باشد بالاچنان و ریش چنین.
منجیک ترمذی.
چنین گفت گشتاسب کای پرخرد
که جان از هنرهات رامش برد.
فردوسی.
کجات آنچنان برز و بالای تاج
کجات آنهمه یاره و تخت عاج.
فردوسی.
کجات آن بزرگی و آن دستگاه
کجات آن همه تخت و فر و کلاه.
فردوسی.
جنابت بر همه آفاق منصور
سپاهت قاهر و اعدات مقهور.
نظامی.
ای که اندر چشمه ٔ شور است جات
تو چه دانی شط جیحون و فرات.
مولوی.
وقت آن آمد که خوش باشد کنار سرو و جوی
گر سر صحرات باشد سروبالائی بجوی.
سعدی.
ترا که گفت که سعدی نه مرد عشق تو باشد
گر از وفات بگردم درست شد که نه مردم.
سعدی.
گیسوت عنبرینه و گردن تمام عود
معشوق خوبروی چه محتاج زیور است.
سعدی.
دعات گفتم و دشنام اگر دهی سهل است
که با شکردهنان خوش بود سؤال و جواب.
سعدی.
گر کنم درسر وفات سری
سهل باشد زیان مختصری.
سعدی.
دوست دارم که خاک پات شوم
تا مگر بر سرت کنم گذری.
سعدی.
اگر دعات ارادت بود و گر دشنام
بگو از آن لب شیرین که شهد میباری.
سعدی.
و در اتصال بکلمات مختوم به های غیر ملفوظ (مختفی) گاهی «ت » بصورت «ات » استعمال شود:
طوطی شکر شکستن دیگر روا ندارد
گر پسته ات ببیند وقتی که در کلامی.
سعدی.
و گاهی هم «ت » بدون همزه آید:
همسایه ٔ نیک است تن تیره ت را جان
همسایه ز همسایه گَرد قیمت و مقدار.
ناصرخسرو.
دیوانه وار راست کند ناگه
خنجر بسوی سینه ت و زی حنجر.
ناصرخسرو.
یکسال برگذشت زی تو نیافت بار
خویش توآن یتیم نه همسایه ت آن فقیر.
ناصرخسرو.
قسم دوم در آخر نامها و ضمایر و افعال درآید و ضمیر مفعولی و اضافی و مسندالیه باشد و حرف ماقبل «ت » مفتوح است ولی گاهی در شعر ساکن شود:
همه دیانت و دین جوی و نیک رائی کن
که سوی خلد برین باشدت گذرنامه.
شهید.
هر روز بر آسمانت بادا مروا.
رودکی.
به دو سه بوسه رها کن این دل از گرم و خباک
تا بمنت [بمن ترا] احسان باشد احسن اﷲ جزاک.
رودکی.
آتش هجرانت را هیزم منم
و آتش دیگرت را هیزم پده.
رودکی (صحاح الفرس و حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).
آن کجا سرت بر کشید به چرخ
باز ناگه فروبردت به خرد.
خسروانی.
سزد که دوزخ کاریز آب دیده کنی
که ریز ریز بخواهدت ریختن کاریز.
کسائی.
تا پدید آمدت امسال خط غالیه بوی
غالیه چیره شد و زاهری و عنبر خوار.
عماره.
چندیت مدح گفتم و چندی عذاب دید
گر زآنکه نیست سیمت جفتی شمم فرست.
منجیک.
بود کاخترت یارمندی کند
همه دشمنت دل نژندی کند.
فردوسی.
کنون سوسنت دردمندی گرفت
گلت ریخت لاله نژندی گرفت.
فردوسی.
گمانت که رازت ندانم همی
ز چهرت چو نامه بخوانم همی.
فردوسی.
مگر میزبانت دلارای نیست
بدیدار ما امشبت رای نیست.
فردوسی.
به مادر همه کرده ات بازگوی
مگر او ازین کینه پیچدت روی.
فردوسی.
ازو شادمانی و زو مردمی است
ازویت فزونی و زویت کمی است.
فردوسی.
به گیتی ندارم پناه تو کس
همه دشمنندت منم دوست بس.
فردوسی.
همی خویشتن بس بزرگ آیدت
وزین نامداران سترگ آیدت.
فردوسی.
بگفتند کای پهلو نامدار
نشاید ازین جات کردن گذار.
فردوسی.
که او دادت این خسروانی درخت
که هرروز نوبشکفاندت بخت.
فردوسی.
چو او شهریاری بگشتاسب داد
نیامدت از آن پس خود از شاه یاد.
فردوسی.
برستم چنین گفت کای سرفراز
چه بودت که ایدر بماندی دراز.
فردوسی.
به اولاد گفت آنچه پرسیدمت
همه بر ره راستی دیدمت.
فردوسی.
براهی دگر گر شوی کینه ساز
همه شهر توران برندت نماز.
فردوسی.
بدو گفت سهراب کای مرد پیر
اگر نیست پند منت جایگیر...
فردوسی.
ز یزدان شناس آنچه آمدت پیش
براندیش از آن زشت کردار خویش.
فردوسی.
ترا دانش و دین رهاند درست
ره رستگاری ببایدت جست.
فردوسی.
خرد برتر از هر چه ایزدت داد.
فردوسی.
که فردات آنگونه سازم خورش
کزو باشدت سر بسر پرورش.
فردوسی.
که نوشه بزی تا بود روزگار
همیشه خرد بادت آموزگار.
فردوسی.
سخنها که بشنیدم از دخترت
چنان دان که او تازه کرد افسرت.
فردوسی.
ایا آنکه تو آفتابی همی
چه بودت که بر من نتابی همی.
فردوسی.
چو نیکی نمایدت کیهان خدای
تو با هر کسی نیز نیکی نمای.
فردوسی.
بپرهیز از این مرد ناسودمند
که خیزدت ازو درد و رنج و گزند.
فردوسی.
شبان زاده ای را چنان در کنار
بگیری و از کس نیایدت عار.
فردوسی (شاهنامه ج 2 ص 594)
دل بازده بخوشی ورنه ز درگه شه
فردات خیلتاشی ترک آورم تتاری.
منوچهری.
چونت زینسان سخن به بی ادبی است
زخم چنبه سزدت بر پهلو.
(از لغت نامه ٔ اسدی).
اوت کِشت و اوت هم خواهد درودن بیگمان
هر که کارد بدرود پس چون کنی چندین مرا؟
ناصرخسرو.
از صبر نردبانت بباید کرد
گر زیر خویش خواهی جوزا را.
ناصرخسرو.
فردات نیامد و دی کجا شد
زین هر سه جز امروز نیست پیدا.
ناصرخسرو.
حجت تراست رهبر زی اوپوی
تا علم دینت نیک شود والا.
ناصرخسرو.
ز اول چنانت بود گمانی که در جهان
کاریت جزکه خور نه قلیل است و نه کثیر.
ناصرخسرو.
عمر تو نبینی که یکی راه دراز است
دنیات بر این سر برد عقبات بر آن سر.
ناصرخسرو.
پندیت داد حُجّت و کردت اشارتی
ای پور بس مبارک پند پدرپذیر.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 158)
چه گوئی بمحشر اگر پرسدت
از آن عهد محکم شبر یا شبیر.
ناصرخسرو.
و آنچت گوید بپذیر و مباش
عاشق بر بیهده گفتار خویش.
ناصرخسرو.
بویات نفس باید چون عنبر
شایدت اگر جسد نبود بویا.
ناصرخسرو.
تن تو زرق و دغا داند بسیار بکوش
تا بیکسو نکشد از ره دین زرق و دغاش.
ناصرخسرو.
آن ده و آن گوی ما را کت پسند آید بدل
گر بباید زانت خورد و گر بباید زان شنید.
ناصرخسرو.
تا به پیشت یکی اگر فاسق
بیش بهتر رودت فسق و فجور.
ناصرخسرو.
دیوت از راه ببرده ست بفرمای هلا
تات زیر شجر گوز بسوزند سپند.
ناصرخسرو.
چونت بخواهند باز عاریتی جان
از دلت آنگه دهی بمعصیت اقرار.
ناصرخسرو.
گر نباشی ز اهل ستر بزهد
خواند باید بسیت [بسی ترا] ویل و ثبور.
ناصرخسرو.
وعده کرده ست بدان شهر غریبیت بسی
جامه و نعمت کان خلق ندیده ست بخواب.
ناصرخسرو.
اگر ز صحبت پیوست مات [ما ترا] نهی کنند
من السلام فقل یا منای من ینهاک ؟
سوزنی.
بادت بجهانیان زبر دستی
کز رنج مجیر زیردستانی.
سوزنی.
آنجا که بزرگ بایدت بود
فرزندی من نداردت سود.
نظامی.
ای که هرگز فرامشت نکنم
هیچت از بنده یاد می آید؟
سعدی (گلستان).
سعدی چو صبر ازوت میسر نمیشود
اولیتر آنکه صبر کنی بر گزند او.
سعدی.
برای نعمت دنیا که خاک بر سر آن
بدین نشانه که گفتم بسیت باید بود
هزار سال تنعم کنی بدان نرسد
که یکزمان بمراد کسیت باید بود.
سعدی.
ور چو خورشیدت نبینم کاشکی همچون هلال
اندکی پیدا و دیگر در نقابت دیدمی.
سعدی.
پیران سخن بتجربه گفتند، گفتمت...
حافظ.
علم بال است مرغ جانت را
بر سپهر او برد روانت را.
اوحدی (جام جم ص 33).
و گرت خنده نیاید یکی کنند بیار
و یک دو بیتک از این شعر من بکن بکنند.
ابوالعباس عباسی.
بر لب بام آمد و مه گفت باید مردنت
کآفتاب عمر اینک بر لب بام آمده ست.
سیمی.
قسم سوم، ضمیر «ت » متصل بفعل و اسم و ضمیر است و گاهی بحرف می پیوندد و آن درصورتی است که «ت » جانشین «تو»، «ترا» باشد:
گرت باری گذر باشد نظر بر جانب ما کن
نپندارم که بد باشد جزای خوب کرداران.
سعدی.
گرت مملکت باید آراسته.
سعدی (بوستان).
و گاهی هم حرف قبل از «ت » ساکن شود (در همه ٔ صور مذکور):
ماریغتنج اگرت دی بگزید
نوبت مار افعی است امروز.
شهید (از فرهنگ اسدی نخجوانی).
هرگز تو به هیچ کس نشایی
بر سرت دو شوله خاک و سرگین.
شهید.
اندازد ابروانت همه ساله تیر غوش
وآنگاه گویدم که پریشان مشو خموش.
خسروی.
بگور تنگ سپارد ترا دهان فراخ
اگرت مملکت از حد روم تا خزر است.
کسائی.
بازگشای ای نگار چشم به عبرت
تات نکوبد فلک بگونه ٔ کوبین.
خجسته.
نشست تو بر تخت شاهنشهی
همت سرکشی باد و هم فرهی.
فردوسی.
بدانش کنون چاره ٔ خویش ساز
مبادا کت آید بدشمن نیاز.
فردوسی.
تات [تا ترا] بی سنگ تر ز کَه ْ نکنند.
؟
گرت هست با شاه ایران مگوی
نیاید ترا زین سخن رنگ و بوی.
فردوسی.
گرت زین بد آید گناه من است
چنین است آئین و راه من است.
فردوسی.
هم اکنون برانم سوی سیستان
بفرمانت ای خسرو کین ستان.
فردوسی.
یکی تاج دارد پدرت ای پسر
تو داری همه لشکر و بوم و بر.
فردوسی.
نه از بیم رفتم نه از گفتگوی
بسوی پسرت آمدم جنگجوی.
فردوسی.
ز بی دانشیت آن نیامد پسند
ندانی همی راه سود از گزند.
فردوسی.
تات شاعر بمدح در گوید
شاد بادی و قصر تو معمور.
ناصرخسرو.
بیگنهی تات کار پیش نیاید
وآنگه کت تب گلو گرفت گنهکار.
ناصرخسرو.
آن ده و آن گوی ما را کت پسند آید به دل
گر بباید زآنت خورد و گر بباید زآن شنید.
ناصرخسرو.
از پس پیغمبر و حیدر بدین در ره مده
یک رمه بیگانگان را تات نفزاید عطب.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 37)
تو به سگالی که نیز بازنگردی
سوی بلا گرت عافیت دهد این بار.
ناصرخسرو.
گرت هوش است و دل ز پیر پدر
سخنی خوب گوش دار ای پور.
ناصرخسرو.
ببین گرت باید که بینی بظاهر
ازو صورت و سیرت حیدری را.
ناصرخسرو.
میر تو خدایست طاعتش دار
تا سرت برآید بچرخ خضرا.
ناصرخسرو.
پیش جان تو سپر کرده ست یزدان تنت را
تو چرا جان را همی داری به پیش تن سپر
خواب و خور کار تن تیره ست تو مر جانت را
چون کنی رنجه چو گاو و خر ز بهر خواب و خور.
ناصرخسرو.
سرت چون قیر بود و قدت چو تیر
با تو اکنون نه تیر ماند و نه قیر.
ناصرخسرو.
چون پست بودت قامت دانش
چون سرو چه سود مر ترا بالا.
ناصرخسرو.
روی به شهر آر که این است روی
تا نفریبدت ز غولان خطاب.
ناصرخسرو.
تن جفت نهان است و بفرمانت روان است
تأثیر چنین باشد فرمان روان را.
ناصرخسرو.
تات نپرسند همی باش گنگ
تات نخوانند همی باش لنگ.
مسعودسعد.
گرت خواهیم کردن حق شناسی
نخواهی کردن آخر ناسپاسی.
نظامی.
گرت چشم خدابینی ببخشند
نبینی هیچکس عاجزتر از خویش.
سعدی (گلستان).
اگرهر دمت نفس گوید بده
بخواری بگرداندت ده به ده.
سعدی.
اسیر بند بلا را چه جای سرزنش است
گرت معاونتی دست میدهد دریاب.
سعدی.
ورت مال و جاه است و زرع و تجارت...
سعدی (گلستان).
چشمانت میگوید که لا
ابروت میگوید نعم.
سعدی.
|| «ت » گاهی در آخر کلمات (اعم از اسم مصدر و غیره) زائد است: بوشت، بوش. کنشت، کنش. کوست، کوس. رامشت، رامش. گوشت، گوش. پاداشت، پاداش. بالشت، بالش. فرامشت، فرامش. دسترست، دسترس. پیشینیان زیادت یک حرف ساکن را مخل به وزن نمیدانستند و این قاعده در صورتی جاری است که دو یا سه ساکن در آخر کلمه جمع شود:
چو گشتاسب را داد لهراسب تخت
فرود آمد از تخت و بربست رخت.
فردوسی
که در آخر گشتاسب و لهراسب سه ساکن جمع شده و یک حرف زیاد است و عروضیان در تقطیع این حروف زائد را محسوب نمیدارند. مولوی می گوید:
بعد از آن برخاست و عزم شاه کرد
شاه را زآن شمه ای آگاه کرد.
و منوچهری گوید:
جرعه بر خاک همی ریزم از جام شراب
جرعه بر خاک همی ریزند مردان ادیب.
هر که نبود او بدل متهم
بر اثر دعوت تو کرد نعم.
... دالهای جمع مانند «کردند» و «کنند» را اساتید گاهی در شعر انداخته اند ولی دال ماضی مفرد نیفتاده است.
بنا بر قاعده ٔ مذکور حرف «ت » آخر کلمات هم در وزن شعر بحساب نمی آید و در تقطیع هم محسوب نمی شود:
ور ببلور اندرون ببینی گویی
گوهر سرخست بکف موسی عمران.
رودکی.
که سرخست دارای دو ساکن میباشد.
ابر چون چشم هند بنت عتبه ست
برق مانند ذوالفقار علی.
ابوشکور بلخی.
ترا فضیلت بر خویشتن توانم دید
ولیک فضلت نامردمی است و بی خطری.
ابوالحسن آغاجی.
خوکی ز در درآمد در پوست میش پنهان
بگریخته ز شیران مانده ذلیل ومسکین.
فرخی.
مردم دانا نباشد دوست از یک روزبیش
هر کسی انگشت خود یک ره کند در زولفین.
منوچهری.
که باشد کام و نازش جفت تیمار
چو روز روشن است جفت شب تار.
اسعد گرگانی (ویس و رامین)
چرا بر آهو و نخجیر روزه نیست و نماز
چرا من و تو بدین کارها گرانباریم.
ناصرخسرو.
اگربا سگ نخواهی جست پرخاش
طمع بگسل ز خون و گوشت مردار.
ناصرخسرو.
و گر بخواست وی آید همی گناه از ما
نئیم عاصی بل نیک و خوب کرداریم.
ناصرخسرو.
ای شده از شناخت خود عاجز
کی شناسی خدای را هرگز.
سنائی.
ای با تو چنان شدم بیک خاست و نشست
کز من اثری نماند جز باد بدست.
انوری.
اگر چه به انصاف با دشمن و دوست
دم مدح رانم سر ذم ندارم.
خاقانی.
چون شب آرایشی دگرگون ساخت
کحلی اندوخت قرمزی انداخت.
نظامی.
ساعتی زآن سخن پریشان گشت
آبی از چشم ریخت وز آب گذشت.
نظامی.
چون مرا دید مهر جان برخاست
کرد بر دست راست جایم راست.
نظامی.
باد میرفت و ابر می افشاند
این سمن کاشت و آن بنفشه فشاند.
نظامی.
این حرف در وسط کلمه ها (بهنگام الحاق بضمیر هم) مانند آخر کلمات در نظم ساقط میشود و مخل وزن نباشد:
بخواستش از آن اسب دار پدر
نهاد از بر او یکی زین زر.
دقیقی.
«ت » در کلمه ٔ «راست » هنگام الحاق به «تر» حذف شود. چون: راست تر، راستر:
بچپ و راست مدو، راست برو بر ره دین
ره دین راستر است ای پسر از تار طراز.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 113).
ترا ز اصل تن خویش راستر ره نیست
مکن گذر که نهاده ست پیش وهم حصار.
ناصرخسرو.
و از هفتصد «ت » حذف شود تخفیف را:
ز بعد او زکریا بماند هفصد سال
بریده گشت بدو نیمه در میان شجر.
ناصرخسرو.
چو عمر خویش بسر برد هفصد و سی سال
سپرد عمر بسر برده را بدست پسر.
ناصرخسرو.
به شیث آمد دوران ملک هفتصد سال
نماند آخر و خورد از کف اجل خنجر.
ناصرخسرو.
ابدالها:
>ظاهراً در بعضی لهجه های ماورأالنهر «ت » به «ج » بدل می شده است:
ای فلک بوج داده بر کف پاج
هیچ نیکی ز تو نداشته باج.
سوزنی.
یعنی: ای فلک بوس داده بر کف پات
هیچ نیکی ز تو نداشته باز.
>حرف «ت » در فارسی گاهی بدل «د» آید: بخوریت = بخورید: گفت بخوریت که حلال است. (بخاری).
بیاریت = بیارید: گفت طعام بیاریت که وی گرسنه ٔ هفت روزه است. (قابوسنامه).
آتش = آدیش.
کوت = کود.
تکمه = دگمه.
تنبک = دنبک.
خات = خاد.
شوات = شواد.
زرت = زرد.
پوت = پود.
بت = بد.
تیفال = دیوار.
گرت = گرد.
توختن = دوختن.
کتخدای = کدخدای.
یُرت = یُرد.
پتواز = بدواز.
تایه = دایه.
ریتک = ریدک.
لرت = لرد.
چفته = چفده:
یکی چون درخت بهی چفده از بر
یکی گردنی چون سپیدار دارد.
ناصرخسرو.
باروت = بارود.
توت = تود:
مباش مادح خویش و مگوی خیره مرا
که من ترنج لطیف و خوشم تو بی مزه تود.
ناصرخسرو.
تیرک = دیرک.
توشک = تشک، دشک.
شنبلیت = شنبلید.
بگوئیت = بگوئید: بگوئیت تا بیاید. (قابوسنامه).
تگل = دگل.
سخته = سغده.
قاووت = قاوود.
تلاق = دلاغ.
و مصادر دال و نونی که به تا و نون بدل شوند:
الفختن = الفغدن.
آمیختن = آمیغدن.
در زبان کودکان بدل کاف یا گاف آید: می تنم = می کنم.
میدم = میتم.
> گاهی بدل «ژ» آید:
ارتنگ = ارژنگ.
> گاهی بدل «س » مهمله آید:
قربوت = قربوس (کوهه ٔ زین).
تفتیدن = تفسیدن.
تفتیده = تفسیده.
تیز = سیز (مقابل کند).
> در عربی (تعریب) «ت » بدل «د» آید چون:
تفتر = دفتر.
مرتک = مردک.
اجتماع = اجدماع.
بافت = بافد
بت = بد
باتنگان = بادنجان.
شبت = شود.
> و گاهی به «ث » بدل شود:
توت = توث.
شبت = شبث.
حفت = حفث.
ترید = ثرید.
حتیره = حثیره.
بقت = بقث.
مبعوت = مبعوث.
> و در تعریب بثاء مثلثه و بطاء مهمله بدل شود چون:
طهمورث تهمورت بدو تای فوقانی
> گاهی بدل به «ج » شود چون:
حفت = حفج.
غارت = غارج.
ولت = ولج.
> گاهی بدل «ش » آید چون:
تستر = ششتر.
توق = شوق.
> در تعریب گاهی به «ط» بدل شود چون: کرته = قرطه:
تن همان خاک گران و سیهست ارچند
شاره وابفت کنی قرطه و شلوارش.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 210)
تنگه = طنجه.
تبرستان = طبرستان
> گاهی بدل «ق » آید:
تملول = قملول.
> گاهی بدل «ک » آید:
حاتم = حاکم.
تله = کله.
چاشت = چاشک.
> گاهی هم بجای «و» آید:
تیقور = ویقور.
تجاه =وجاه.
تقوی = وِقوی.
تخمه = وخمه.
> گاهی به «هَ»بدل شود چون:
بارتنگ = بارهنگ.
> گاه بدل «ی » آید چون:
خداه = خدای.
|| «ت » در عربی هشت قسم آید: تاء تانیث که در آخر اسماء واقع شود و در حالت وقف «ها» گردد چون: ضاربه و مضروبه و فاسقه و مستوره. تاء مصدر چون: «ضاربیه» و «مضروبیه» و «رحمه» و «قناعه» و «غفله» و تاء وحدت چون: «تمره» بمعنی خرمای واحد و «حمامه» بمعنی کبوتر یا قمری واحد. و تاء زائده چون: تاء تمرتین و تاء مبالغه چون: تاء «علامه» و «فهامه» و تاء عوض چون: «عده» که در اصل «وعد» بود و تاء نقل که برای نقل کلمه از معنی وصفی بسوی معنی اسمی آید چون: تاء «کافیه» و «خلیفه» زیرا این دو لفظ در اصل بدون تاء بودند و معنی وصفی میداشتند حال آنکه از آنها معنی وصفی منقول گشته اسم شدند و تاء را بجهت دلالت بر همین معنی آورند. و تاء قسم، و این جز بر لفظ «اﷲ» در نیاید چون: «تاﷲ» بمعنی قسم به خدا و حرف جر است و کلمه اﷲ را جر دهد و گاهی نیز بجز اﷲ را جر دهد چون: تربی و «ه» در عربی علامت عجمه است: شمامسه: الحقواالهاء للعجمه او العوض و در همین مورد (برای عجمه): موزج کجوهر معرب موزه است. موازجه جمع و الهاء للعجمه و ان شئت حذفت الها فقلت موازج.
|| «ت »ضمیر، که به آخر فعل متکلم وحده و شش صیغه ٔ مخاطب پیوندد: کتبت ُ، کتبت َ، کتبتُما، کتبتُم، کتبت ِ، کتبتُما، کتبتُن. || علامت تمایز یکی از اسم جنس مانند شجره یکی شجر. || گاهی به آخر صیغه ٔ منتهی الجموع ملحق گردد و دو معنی را رساند:
1- برنسبت دلالت کند: مهالبه جمع منسوب مهلّبی. 2- عوض ازحرف محذوف: زنادقه جمع زندیق. || به اول فعل مضارع در شمار حروف مضارعت «اتین » افزوده گردد: تکتب، تکتبان، تکتبون، تکتبین، تکتبن. || حروف زائده «سئلتمونیها» است. || حرف زائددر آخر اسماء است: ملکوت. || گاهی جانشین حرف محذوف گردد از اول کلمه چون: عظه و از آخر آن چون شئه
|| «ه» این حرف را ت ِ گردک. تاء مربوطه گویند و «ه» عربی غالباًدر فارسی به «ت » بدل شود: استفاده، استفادت:
نماند از هیچگون دانش که من زان
نکردم استفادت بیش و کمتر.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 185)
شیعه، شیعت:
عیبم همی کنید بدانچم بدوست فخر
فخرم بدانکه شیعت آل عبا شدم.
ناصرخسرو.
«ت » تأنیث عربی را در فارسی غالباً حذف کنند:
دختری دارم لطیف و بس سخی
آرزو می بود او را مؤمنی.
مولوی.
بعضی از کلمات عربی که مختوم به «َه - ه» میباشند در فارسی «َه - ه» را به های غیر ملفوظ بدل کنند مانند: قلعه، قلعه. اشاره، اشاره. زیاده، زیاده. اداره، اداره. || «ه» مصادر عربی باب مفاعله در فارسی حذف شود: محاباه، محابا. مداراه، مدارا، معاداه، معادا، مساواه، مساوا، مواساه، مواسا:
آزار مگیر از کس برخیره و مآزار
کس را مگر از روی مکافات و مساوا
گر تو بمدارا کنی آهنگ بیابی
بهتر بسی از ملکت دارا بمدارا
از بیشی و کمی جهان تنگ مکن دل
با دهر مدارا کن و با خلق مواسا.
ناصرخسرو.
خورشید چون بمعدن عدل آمد
تا فصل ز مهریر معادا شد.
ناصرخسرو.
کز قعر چاه تابکران رایش
ایدون بچرخ بر بمدارا شد.
ناصرخسرو.
پشه ای نمرود را با نیم پر
میشکافد بیمحابا مغز سر.
مولوی.
|| حرف «ت » در دوشعر زیر از کلمه ٔ فلات حذف شده است:
یارب چه شد این خلق که با آل پیمبر
چون کژدم و مارند و چو گرگان فلااند.
ناصرخسرو.
آهو و نخجیر و گوزن و تذرو
هر چه مر او را ز گیاهان چراست
گوشت همیسازند از بهر تو
از خس و خار و پله کاندر فلاست.
ناصرخسرو.
این حرف با «ج » در یک کلمه ٔعربی جمع نشود و اگر کلمه ای یافته شود که «ت » و «ج »هر دو داشته باشد آن کلمه معرب است مانند: تاجن.

فرهنگ معین

(حر.) چهارمین حرف از الفبای فارسی که در حساب ابجد برابر عدد 400 می باشد.

(ضم.) ضمیر متصل شخصی، دوم شخص مفرد. و آن بر دو گونه است: الف - اضافی: کتابت. ب - مفعولی: گفتمت.

فرهنگ عمید

چهارمین حرف الفبای فارسی، تا. δ در حساب ابجد: «۴۰۰»،

=تی۱

نام واج «ت»،

ضمیر متصل که به آخر کلمه افزوده می‌شود و به این معانی دلالت می‌کند: ۱) مالِ تو، تو: دخترت، چشمت. ۲) تو را: می‌فرستمت، ای غایب از نظر به خدا می‌سپارمت / جانم بسوختی و ز جان دوست دارمت (حافظ: ۲۰۰). ۳) به تو: گفتمت،

فرهنگ فارسی هوشیار

چهارمین حرف از الفبای پارسی و سومین حرف ازالفبای تازی و حرف چهارصد از حروف ابجد است.

فرهنگ فارسی آزاد

ت، حرف قَسَم مِثلِ تَاللهِ یعنی قسم بخدا، از حروف جارِّه نیز میباشد، ایضاً در آخر کلمه "حرف تأنیث" است و ضمیرِ متّصل برای مخاطب و متکلم وحده و در آخر بعضی کلمات نشان دهنده مفرد بودن و واحد آن جنس میباشد مثل " اَیْکَه" که بمعنای یک محل پردرخت یا یک بیشه است و «نَحلَه» و «نَخلَه»..،

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری