معنی پیروز در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

پیروز. (اِخ) ابولؤلؤ. کشنده ٔ عمربن الخطاب. رجوع به فیروز و ابولؤلؤ شود.

پیروز. (ص) فیروز. مظفر. غالب. منصور. نصرت یافته. مظفار. ظفره. فاتح. بمعنی فیروز است که غالب شدن و غالب آمدن بر اعدا باشد. (برهان):
لب بخت پیروز را خنده ای
مرا نیز مروای فرخنده ای.
رودکی.
اندی که امیر ما بازآمد پیروز
مرگ از پس دیدنش روا باشد و شاید.
رودکی.
اگر دشت کین آمد و جنگ سخت
بود یار یزدان و پیروز بخت.
فردوسی.
چو ایشان گرفتند راه پلنگ
تو پیروز گشتی بر ایشان بجنگ.
فردوسی.
بسر بر پسر همچنین شاد باد
جهاندار و پیروز و فرخ نهاد.
فردوسی.
چو بشنید رستم بخندید سخت
بدو گفت با ماست پیروز بخت.
فردوسی.
بسی رزمشان رفت با کک، یلان
نگشتند پیروز خردو کلان.
فردوسی.
چو پیروز گشتند، از آن رزمگاه
سوی زابل اندر گرفتند راه.
فردوسی.
شنیدستی آن داستان مهان
که از پیش بودند شاه جهان
که چون بخت پیروز یاور بود
روا باشد ار یار کمتر بود.
فردوسی.
چنین داستان آمد از موبدان
که پیروز یزدان بود جاودان.
فردوسی.
خداوند تاج و خداوند تخت
جهاندار و پیروز و بیداربخت.
فردوسی.
که بر هفت کشور منم پادشا
بهر جای پیروز و فرمانروا.
فردوسی.
چو پیروز شد سوی ایران کشید
بر شهریار دلیران کشید.
فردوسی.
به پیروزبخت جهان پهلوان
بیایم برت شاد و روشن روان.
فردوسی.
جهاندار پیروز یار منست
سر اختر اندر کنار منست.
فردوسی.
مرا کرد پیروز یزدان پاک
سر دشمنان اندر آمد بخاک.
فردوسی.
که اویست بر پادشا پادشا
جهاندار و پیروز و فرمانروا.
فردوسی.
چو داد از تن خویشتن دادمرد
چنان دان که پیروز شد در نبرد.
فردوسی.
بهر کار بخت تو پیروز باد
همه روزگار تو نوروز باد.
فردوسی.
چو پیروز گشتی بزرگی نمای
بهر نیکیی نیکیی برفزای.
فردوسی.
شنید این سخن در زمان گرگسار
که پیروز شد نامورشهریار.
فردوسی.
چنین گفت کای داور کردگار
جهاندار و پیروز و پروردگار.
فردوسی.
تو پیروزی ار پیش دستی کنی.
فردوسی.
که ای شاه پیروز یزدان شناس.
فردوسی.
چو پیروز گردی بترس از خدای
همان از کمینها سپه را بپای.
اسدی.
چو پیروز گشتند از آن رزمگاه
سوی زابل اندر گرفتند راه.
اسدی.
زاغ و شکال قصد شتر کردند و پیروز شدند. (کلیله و دمنه).
تو جهان خور چو نوح و مشکن از آنک
سام بر خیل حام پیروزست.
خاقانی.
شکست افتاد بر خصم جهانسوز
به فرخ فال خسرو گشت پیروز.
نظامی.
هست مرد حقیقت ابن الوقت
لاجرم بر دو کون پیروزست.
عطار.
چو پیروز شد دزد تیره روان
چه غم دارد از گریه ٔ کاروان.
سعدی.
نجیح، ناجح، مرد پیروز. (منتهی الارب). و رجوع به فیروز شود. || خوش شگون. (فرهنگ نظام). مبارک. (برهان) (آنندراج). خجسته. فرخنده. میمون:
همچنین عید بشادی بگذاراد هزار
در جهانداری و در دولت پیروز اختر.
فرخی.
چه بود فالی فرخنده تر از دیدن دوست
چه بود روزی پیروزتر از روز وصال.
فرخی.
خرم صباح آنکه تو بر وی گذر کنی
پیروز روز آنکه تو دروی نظر کنی.
سعدی.
|| فائز. خوش و خرم. کامیاب. برمُراد:
ز گفتار او شاد شد شهریار
بیاورد رامشگر و می گسار
همی بود پیروز و شادان سه روز
چهارم چو بفروخت گیتی فروز.
فردوسی.
نکردم زمانی بر و بوم یاد
ترا خواستم نیز پیروز و شاد.
فردوسی.
ز گفتار ایشان همی گشت شاد
همی بود پیروز و دل پر ز داد.
فردوسی.
سپهدار بر تخت پیروز و شاد
همی بود با سرفرازان راد.
فردوسی.
شما بازگردید پیروز و شاد
مرا کار جز رزم جستن مباد.
فردوسی.
اگر صد سال باشی شاد و پیروز
همیشه عمر تو باشد یکی روز.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
|| بهره مند:
بیا تا بامدادان زاول روز
شویم از گنبد پیروزه پیروز.
نظامی.
|| (اِ) فتح. پیروزی:
هین که امروز اول سه روزه است
روز پیروز است نی پیروزه است.
مولوی.
|| پیروزه. فیروزه. فیروزج:
عقیقین دو لبش پیروز گشته
جهان بر حال من دلسوز گشته.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
این کلمه را ترکیباتی است و اسامی خاص را بکار است چون: مهر پیروز (فردوسی). بادان پیروز (فردوسی). و جز آن.

پیروز. (اِخ) نام گردی ایرانی بعهد انوشیروان پادشاه ساسانی. (مزدیسنا ص 489).

پیروز. (اِخ) پسر یزدگرد شهریار آخرین پادشاه ساسانی. (احوال و اشعار رودکی ص 196 و مزدیسنا ص 13). وی پس از قتل پدر بتخارستان رفت و امپراتور چین در سال 662 م. او را بپادشاهی ایران شناخت. پیروز سپس به چین رفت و جزء مردان مستحفظ مخصوص امپراطور درآمد و در سال 677 در محلی موسوم به چانگ گان آتشکده ای ساخت و در همین سال نیز بمرد.

پیروز. (اِخ) پادشاه ایران پسر یزدگرد و نواده ٔ بهرام گور. رجوع به فیروز شود:
ازین آگهی سوی پیروز رفت
هیونی برافکند پیروز تفت.
فردوسی.

پیروز. (اِخ) نام یکی از نجبای ایران معاصر با هرمز ساسانی و تابع پسر او خسروپرویز.

پیروز. (اِخ) نام یکی از نجبای خانواده ٔ بهرام.

پیروز. (اِخ) پسر طوس. از پهلوانان عهدبهمن، پسر اسفندیار. (مجمل التواریخ والقصص ص 92).

پیروز. (اِخ) نام پسر شاپور که یکی از نجبای ایران و معاصر با یزدگرد آخرین پادشاه ساسانی بود:
چو نامه به مهر اندر آمد بداد
به پیروز شاپور فرخ نژاد.
فردوسی.

پیروز. (اِخ) پسر اتشیش و مادر وی مهاندخت پسر یزدادبن کسری انوشروان بود. بروایت طبری در پایان عهد ساسانیان بزرگان وی را پس از آزرمی دخت و خرداد پرویز وکسری نامی از فرزندان اردشیر بابکان بر تخت سلطنت بنشاندند و تاج بر سر نهادند. گفت نخواهم که این تاج تنگست بر سرم. مهتران گفتند این نه از تخم پادشاهانست و گفتار او را بفال بد داشتند و براندندش. (مجمل التواریخ والقصص ص 83 و 84). ویرا پیروز دوم نیز گفته اند. رجوع به ایران در زمان ساسانیان چ 1 ص 355 شود.

پیروز. (اِخ) از قراء ناحیت سردرود همدان. (نزههالقلوب چ اروپا ص 72).

پیروز. (اِخ) از قراء اهواز. علی بن ابان الزنگی آنجا را غارت کرده است. (ابن اثیر ج 7 ص 131).

فرهنگ معین

مظفر، چیره، مبارک، خجسته. [خوانش: (ص.)]

فرهنگ عمید

کامیاب،
چیره،
[قدیمی] خوش‌وخرم،

حل جدول

کامیاب، چیره، غلبه

فَرخاد

مترادف و متضاد زبان فارسی

برنده، چیره، ظافر، غالب، فاتح، فایق، فیروز، فیروزمند، قاهر، قهرمان، کامیاب، متغلب، مستولی، مظفر، منتصر، موفق، خجسته، مبارک، میمون، بهره‌ور، بهره‌مند، برخوردار، کامیاب، متمتع،
(متضاد) مقهور

فرهنگ فارسی هوشیار

غالب، مظفر، نصرت یافته، منصور، فاتح

پیشنهادات کاربران

پادشا

غالب

بختیار

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری