معنی آبی در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

آبی. (ص نسبی) برنگ آب. کبود. ازرق. نیلی. نیلگون. نیلوفری. کوود. آبیو. رنگ کبود روشن. و گاه آبی آسمانی گویند و از آن آبی سخت روشن خواهند و این همان آسمانجونی و آسمانگونه است. و آبی سیر گویند و از آن آبی پررنگ و گرفته اراده کنند و مقابل آن آبی روشن است. || منسوب به آب. مائی:
در تن خود بنگر این اجزای تن
از کجا جمع آمدند اندر بدن
آبی و خاکی ّ و بادی وآتشی
عرشی و فرشی ّ ورومی ّ و کشی.
مولوی.
|| آنچه از گیاه و حیوان که در آب باشد، مقابل خاکی: اسب آبی. مار آبی. نباتات آبی:
با غم مرگ کس نباشد خوش
آبیان را چه عیش در آتش ؟
مکتبی.
- زراعت آبی، زرع مسقوی و مسقاوی. مقابل دیم و دیمی یعنی مظمی.
- ساعت آبی، ظرفی بوده بدرجات بخش شده که پر آب می کرده اند و از چکیدن آب بحدی معلوم زمان را می پیموده اند.
- مثلثه ٔ آبی و بروج آبی، در اصطلاح اهل تنجیم برجهای سرطان و عقرب و حوت باشد.
|| آنکه باچرخ و ارابه آب بخانه ها برد.

آبی. (اِ) میوه ٔ بزرگتر از سیب برنگ زرد پرزدار و از سوی دم و سرترنجیده و برگ درخت آن با پرز و مخملی و رنگ و پوست چوب آن بسیاهی مایل. بهی. بِه ْ. سفرجل:
آبی مگر چو من ز غم عشق زرد گشت
وز شاخ همچو چوک بیاویخت خویشتن.
بهرامی.
تا سرخ بود چون رخ معشوقان نارنج
تا زرد بود چون رخ مهجوران آبی.
فرخی (از فرهنگ اسدی، خطی).
نگرید آبی و آن رنگ رخ آبی
گشته از گردش این چنبر دولابی
رخ او چون رخ آن زاهد محرابی
بر رخش بر اثر سبلت سقلابی
یا چنان زرد یکی جامه ٔ عتّابی
پرز برخاسته زو چون سر مرغابی.
منوچهری.
آبی چو یکی جوجگک از خایه بجسته
چون جوجگکان بر تن او موی برسته
مادرْش بجسته سرش از تن بگسسته
نیکو و باندام جراحتْش ببسته
یک پایک او را ز بن اندر بشکسته
وآویخته او را بدگر پای نگونسار.
منوچهری.
آبی چو یکی کیسگکی از خز زرد است
در بیضه یکی کیسه ٔ کافور کلان است
و اندر دل آن بیضه ٔ کافور رباحی
ده نافه و ده شاخگک مشک نهان است.
منوچهری.
دو صف سروبن دید و آبی و نار
زده نغز دکانی از هر کنار.
اسدی.
دفع مضرت شرابی که نه تیره بود و نه تنک، ممزوج کنند به آب و گلاب و نقل نار و آبی کنند تا زیان ندارد. (نوروزنامه).
چرا بر یک زمین چندین نبات مختلف روید
ز نخل و نار و سیب و بید و چون آبی و چون زیتون ؟
سنائی.
چون دانه ٔ نار اشک بدخواهت
وز غصه رخش چو چهره ٔ آبی.
انوری.
چو یک کیسه ٔ خزّ زرد است آبی
نه پیدا در او تار و نه ریسمانش.
؟ (از تاج المآثر).
در سیب عقیقی نگر و آبی زرین
هر یک بصف عاشق معشوقه نشانند.
؟ (از تاج المآثر).
خوش ترش، زردچهره آبی را
طبع مرطوب و لون محرور است.
؟ (از تاج المآثر).
بحقه ٔ زرین ترنج و آبی از اوراق دیناری روی نمود. (تاج المآثر).
گر تو صد سیب و صد آبی بشمری
صد نماید، یک شود چون بفشری.
مولوی.
دانه ٔ آبی بدانه ی ْ سیب نیز
گرچه ماند فرقها دان ای عزیز.
مولوی.
آبی که بود بر او غباری
نوخط ذقنی بود ز یاری
کو در یرقان فتاده باشد
پس رو ببهی نهاده باشد.
امیدی (از جهانگیری).
|| و به معنی مرغابی و امرود نیز در بعض فرهنگها دیده شده است. || قسمی از انگور که دانه ها و حبه ٔ آن مدور و پوست آن سخت باشد و از غوره ٔ آن گله ترشی کنند. و غوره ٔ آن را غوره ٔ آبی گویند. || آبو. برادر مادر. دائی. خال. خالو. مربرار.

آبی. (ص نسبی) منسوب به آبه یعنی آوه. از مردم آبه.

آبی. (ع ص) سرکش. نافرمان. بی فرمان. بازایستنده. انکارکننده. ممتنع. اَبی. آنکه سر باززند از. مکروه دارنده. کارِه ْ. || آن گشن که بول بوید. (مهذب الاسماء). || (اِخ) آبی اللحم الغفاری، نام صحابی که گوشت را ناخوش داشتی.

فرهنگ معین

یکی از سه رنگ اصلی (زرد، قرمز، آبی)، به، سفرجل، نوعی انگور، نوعی زراعت که آبیاری می شود، مقابلِ دیمی. [خوانش: (ص نسب. اِ.)]

(ص. اِ.) = آبو: برادر مادر، خال، خالو.

فرهنگ عمید

سرباززننده، خودداری‌کننده،

بِه۱: گر تو صد سیب و صد آبی بشمری / صد نماند یک شود چون بفشری (مولوی: ۶۲)،

(زیست‌شناسی) ویژگی موجود زنده‌ای که در آب زیست می‌کند، آبزی: اسب آبی، سگ آبی، مار آبی،
(اسم، صفت نسبی) از سه رنگ اصلی، مانندِ رنگ آسمان یا رنگ آب دریا، رنگ کبود روشن،
دارای این رنگ،
مربوط به آب،
ویژگی چیزی که با آب کار می‌کند: آسیای آبی، ساعت آبی، توربین آبی،
[مقابلِ دیم و دیمی] (کشاورزی) ویژگی زراعتی که آبیاری می‌شود،
(اسم، صفت نسبی) [منسوخ] متصدی توزیع آب به خانه‌ها، میراب،

حل جدول

از رنگهای اصلی، رنگ آسمان، رنگ دریا

ویژگی جانوران و گیاهانی که در آب زندگی می‌کنند، ویژگی آنچه با آب کار می‌کند، نوعی زراعت

رنگ آسمان

رنگ دریا

ویژگی جانوران و گیاهانی که در آب زندگی می کنند، ویژگی آنچه با آب کار می کند، نوعی زراعت

از رنگ های اصلی، رنگ آسمان، رنگ دریا

مترادف و متضاد زبان فارسی

ارزق، کبود، لاجورد، نیلگون، بحری، دریایی، آبزی، خالو، دایی،
(متضاد) دیمی، دیم، خشکی، هوازی

فرهنگ فارسی هوشیار

برنگ آب، کبود، ازرق، نیلی، نیلگون، نیلوفری (صفت) منسوب به آب: آبی و خاکی و بادی و آتشی. یا بروج آبی یا زراعت آبی. زراعتی که بوسیله آبیاری از آن محصول بردارند مقابل دیم دیمی. یاساعت آبی. یا مثلثه آبی برجهای سرطان عقرب و حوت، گیاه یاجانورانی که درآب زیست کند مقابل خاکی بری: نباتات آبی، آنکه با چرخ وارابه آب بخانه ها رساند، (اسم) یکی از سه رنگ اصلی (زرد قرمز آبی) که رنگهای دیگراز آنها ترکیب میشود، به سفرجل، قسمتی انگور که دانه هایظن مدور و پوستش سخت است و از غوره آن گله ترشی سازند. (صفت اسم) برادر مادر خال خالو. (صفت) منسوب به آبه (آوه) از مردم آبه.

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری