معنی سور در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

سور. [س ُ وَ] (ع اِ) سوره های قرآن. (غیاث). ج ِ سوره: فاتوا بعشر سُوَر مثله. (قرآن 11 / 13). و سور و آیات مصحف... از بر میکنم. (سندبادنامه ص 57).

سور. (اِ) اوستا «سوئیریا» (صبحگاهی، روزانه)، پهلوی «سور» (چاشت صبح، طعام)، بلوچی عاریتی و دخیلی «سیر» (عروسی، نامزدی)، شغنی «سور» (ضیافت جشن عروسی). در لهجه ٔ زردشتیان ایران «سور» به معنی عروسی «مجله ٔ پشوتن سال اول شماره ٔ 5 ص 16 ح 11». (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین).هنگامه. جشن. طوی. مهمانی. عروسی. (برهان). مهمانی. (منتهی الارب). مهمانی و جشن و عروسی و مانند آن. (فرهنگ رشیدی). جشن. شادی. عروسی. (غیاث):
سوری تو جهان را بدل ماتم سوری
زیرا که جهان را بدل ماتم سوری.
لبیبی.
اکنون سور است و مردم آید بسیار
کار شگرف است و صحن ساخته کاچار.
نجیبی.
زمان چون ترا از جهان کرد دور
پس از تو جهان را چه ماتم چه سور.
فردوسی.
ز تو چشم آهرمنان دور باد
دل و جان تو خانه ٔ سور باد.
فردوسی.
یکی سور فرمود کاندر جهان
کسی بیش از آن خود نکرد از مهان.
فردوسی.
نیکو مثلی زده ست شاها دستور
بز را چه به انجمن کشند و چه بسور.
فرخی.
اندر آن کشور کو تیغ برآرد ز نیام
کس نپردازد یک روز بسور از ماتم.
فرخی.
ز بهر سور ببزم تو خسروان جهان
همی زنند شب و روز ماه بر کوهان.
عنصری.
میان ما نه عقدی نه نکاحی
نه آئین عروسی و نه سوری.
منوچهری.
در آن سور عروسی پنج و شش ماه
نشسته شادمان در کشور شاه.
(ویس و رامین).
ز گلشن بباغ آمد از بهر سور
بشد خیره چون دید جم راز دور.
اسدی.
گر تو سوی سور میروی رو
روزت خوش باد و سعی مشکور.
ناصرخسرو.
گویی که بسور اندرم ولیکن
از دور نمایدت سور ماتم.
ناصرخسرو.
شگفت نیست از این سور و جشن خرم و خوش
ز چوبها گل روید ز سنگها شمشاد.
مسعودسعد.
فرزند من آنکه سور من شیون اوست
از صحت من سور بر او شیون شد.
سوزنی.
ز لب صفرای من بشکن میندیش
که سور هیچکس ماتم نگردد.
مجیرالدین بیلقانی.
از پی سور بهار یاسمن آذین ببست
بستان کآن دید کرد قبه ای از ارغوان.
خاقانی.
بر اثر هر سوری ماتمی دهد و از پس هر شادی غمی پیش آرد. (سندبادنامه ص 39).
در آن صحرا نهاده تخت معشوق
بگرد تخت دایم جشن و سور است.
عطار.
خوان کشید او را کرامتها نمود
آن شب اندر کوی ایشان سور بود.
مولوی.
از جنوب و از شمال و ازدبور
باغها دارد عروسیها و سور.
مولوی.
نصیب من همه رنج و جهان پر از شادی
تبارک اﷲ گویی همه دف سورم.
رضی الدین نیشابوری.
هر کجا نوریست در عالم قرین ظلمت است
هر کجا سوریست در گیتی قرین شیون است.
شهاب الدین سمرقندی.
چون شعله بخرمنی دهد نور
بیگانه نظاره بیندش سور.
امیرخسرو.
مهر فلک کین و نشاطش غم است
سور جهان نزد خرد ماتم است.
خواجوی کرمانی.
|| ختنه سوری. (برهان). ختنه. (دهار). || بزم ایام عید. || رنگ خاکستری. بسیاهی مایل. (برهان). || اسب و استر و خر و الاغی را گویند که خط سیاهی مانند سمند از کاکل تا دمش کشیده شده باشد. و بعضی اسب به آن رنگ را خوب نمیدانند، لهذا میگویند «سور از گله دور». (برهان). اسب خاکستری رنگ بسیاهی مایل که خط سیاه از کاکل تا دم کشیده باشد وسول نیز گویند و آنرا مبارک ندانند. (فرهنگ رشیدی). || نام مرغی. (برهان). || رنگ سرخ. چه گل سرخ را گل سوری میگویند و شراب سرخ را خمرالسوری خوانند. (برهان). رنگ سرخ لهذا لاله و گل و مانند آنرا گل سوری گویند. (غیاث) (فرهنگ رشیدی). || (ع اِ) دیوار قلعه. (برهان). باره ٔ شهر. (منتهی الارب). مربض. (نصاب الصبیان). دیوار حصار. (دهار). بارو، ج، اسوار. اسیران. (مهذب الاسماء). باره. (تفلیسی) (مجمل اللغه). دیوار قلعه و شهرپناه. (غیاث): با کالیجار بترسید و سوری استوار گرد بر گرد شهر «شیراز» درکشید. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 133).
در سور سر رسیده و دیده بچشم سر
خلوت سرای قدمت بی چون و بی چرا.
خاقانی.
گه از سوز جگر در سور سر دلبران بودن
گه از راه صفت بر خوان اخوان الصفا رفتن.
خاقانی.
از آن جماعت در اندرون حصار گریختند و بسور وقصور آن اعتصام جستند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
کنونم نگه کن بوقت سخن
بیفتاد یک یک چو سور کهن.
سعدی.
|| در قضیه ٔ موجبه ٔ کلیه هر، همه، کل و مانند آن و در موجبه ٔ جزئیه ٔ برخ و بعض و مانند آن و سور سالبه ٔ کلیه هیچیک یا هیچ چیز و لا شی، و لا واحد و مانند آن و در سالبه ٔ جزئیه نیست برخی و نیست هر، و برخی نیست و لیس بعض و بعض لیس و لیس کل و مانند آن و در متصله ٔ موجبه، هر جا و هرگاه و کلما و مهما و متی و مانند آن و در منفصله همیشه و هرگز و هیچگاه و دائماً و ابداً و مانند آن است. (یادداشت بخط مؤلف). (اصطلاح منطق) لفظ کل و لفظ بعض است که وضع کرده اند برای چندی افراد موضع و این معنی مجاز است. (غیاث).

سور. (اِ) نام درختی است که در جنگلهای گرگان در دو ناحیه ٔ نزدیکی علی آباد و دره ٔ کتول میان قرای نرسوو الستان موجود است. (از جنگل شناسی صص 250- 257).

سور. [س َ] (ع مص) اثر کردن شراب. (دهار) (از منتهی الارب). || بدیوار برشدن. (المصادر زوزنی) (دهار). بر دیوار برآمدن. (منتهی الارب). || حمله آوردن شیر بسوی مردم. (دهار) (المصادر زوزنی).

سور. (اِخ) بعضی از افغانان که به این لقب مشهورند. (برهان).قومی از افغانان به این اسم مشهورند. (جهانگیری).

سور. (اِخ) دهی است از دهستان دیزجرود بخش عجب شیر شهرستان مراغه. دارای 348 تن سکنه. آب آن از چشمه سارها. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان جوراب بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).

سور. [س َ وَ] (اِخ) دهی است از دهستان بربرود بخش الیگودرز شهرستان بروجرد. دارای 1142 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات، لبنیات، پنبه، چغندر و حبوبات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).

فرهنگ معین

(سُ وَ) [ع.] (اِ.) جِ سوره.

جشن، ضیافت، عروسی. [خوانش: [په.] (اِ.)]

[ع.] (اِ.) دیوار گرداگرد شهر. ج. اسوار و سیران.

(سُ) [ع. سؤر] (اِ.) پس مانده طعام و شراب. (? (سور (ص.) = سول: اسب و استر و خری که خط سیاهی از کاکل تا دمش کشیده باشد.

(اِ.) درختی است از رده مخروطیان که دارای برگ های سوزنی طویل و همیشه سبز است. بیش از هزار سال عمر می کند. پوست این درخت قرمز و میوه هایش نیز قرمز تند و بیضی شکلند. چوبش نیز قرمز و زود صاف و پرداخت می شود. پاجوش های این درخت را معمولاً برای تکثیر به کار م

فرهنگ عمید

درختی پیوسته سبز، از ردۀ مخروطیان، دارای برگ‌های فلسی و میوۀ کوچک سرخ‌رنگ که چوب آن نیز سرخ‌رنگ است و در مبل‌سازی به کار می‌رود،

بارۀ شهر، دیوار دور شهر،

اسب یا استر یا خر که خط سیاهی در پشت او از یال تا دمش کشیده شده باشد. δ برخی مردم آن ‌را خوش‌یمن نمی‌دانند و به این‌سبب می‌گویند «سور از گله دور»،
انسان یا حیوانی که از دیگران برمد و دوری کند،
رنگ سرخ،
رنگ خاکستری،

مهمانی، بزم، جشن: خوان کشید او را کرامت‌ها نمود / آن‌شب اندر کوی ایشان سور بود (مولوی: ۸۲۱)،
(اسم مصدر) خوشی، شادی،

سوره

حل جدول

جشن، شادی، مهمانی

شادی

مجلس مهمانی

جشن و مهمانی

گویش مازندرانی

مقاوم – محکم – استوار

سرو، سبز

صبر شکیبایی

جشن و میهمانی – سور

کسی که موی سر، ابروان و مژگانش مایل به سفید باشد، بور متمایل...

فرهنگ فارسی هوشیار

مهمانی و عروسی و جشن و شادی

فرهنگ فارسی آزاد

سُوَر، سوره ها

سوُرْ، برج و باروی شهر- حصار و دیوار دور خانه یا قصر یا شهر (جمع: اَسْوار- سِیْران)

سوُرْ، طعام ضیافت- غذای میهمانی- پذیرایی _ در فارسی به خود ضیافت و میهمانی هم سور می گویند- سُوْر مانند سُوَر جمع سَوْرَه نیز می باشد،

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری