معنی شیب در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

شیب. [ش ُی ْ ی َ] (ع ص، اِ) ج ِ اشیب. (از اقرب الموارد). رجوع به اشیب شود.

شیب. [ش ُ ی ُ] (ع ص، اِ) ج ِ أشیب. (منتهی الارب). رجوع به اشیب شود.

شیب. [ش َ] (اِخ) ابن الجره ٔ اشجعی. آنکه با ابن ملجم در قتل علی (ع) متفق گشت. (از حبیب السیر چ طهران ج 1 صص 194- 195).

شیب. [ش َ] (ع مص) شَیبه. مشیب. سپید شدن موی، فهواشیب و للمؤنث شمطاء و لیس شیباء. (از اقرب الموارد). سپید شدن موی. (منتهی الارب) (ترجمان جرجانی) (المصادر زوزنی). سپید شدن سر. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). سپید گشتن موی سر. پیر شدن. (یادداشت مؤلف).

شیب. (اِ) مقابل بالا. (برهان). ضد فراز که بلند است. (فرهنگ خطی). نشیب. مقابل فراز. شیو. (رشیدی) (انجمن آرا). انحدار. حدور.هبوط. سرازیری. پستی. (یادداشت مؤلف):
شیب تو با فراز و فراز تو با نشیب
فرزند آدمی بتو اندر به شیب و تیب.
رودکی.
چو آواز عباس بشنیدند همه بانگ کردند از تلها و ریگها و فرازها و شیبها که لبیک لبیک. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
وز آن روی با تیغ کین خوشنواز
به شیب اندر انداخت اسب از فراز.
فردوسی.
اگرمرد جنگی رخ آور بشیب
ببینی چه دارم ز زور و نهیب.
فردوسی.
گاهش اندر شیب تازم گاه تازم بر فراز
چون کسی کو گاه بازی برنشیند بر رسن.
منوچهری.
بهتر، از حوت به آب اندر وز رنگ به کوه
تیزتر زآب به شیب اندرو زآتش به فراز.
منوچهری.
ز خواری و رنجی کت آمد مشیب
که گیتی چنین است بالا و شیب.
اسدی.
دمید اژدها همچو ابر از نهیب
چو سیل اندرآمد ز بالا به شیب.
اسدی.
یک است ابلهان را شتاب و شکیب
سواران بد را چه بالا چه شیب.
اسدی.
بر بُسّدت که ذره ازو سایه بیش داشت
سایه ز شیب و ذره ز بالا گریسته.
خاقانی.
زلف در پای چرا می فکند زآنک کمند
شرط آنست که ازشیب ببالا فکنند.
عطار.
ماهرویا همه اسیر تواَند
چند در شیب و در فراز آیند.
عطار.
جمعی از فدائیان بر منع غلو کردند و بدان رضا نداده که به شیب آید. (تاریخ جهانگشای جوینی). تا چون آنجا رسیدند در زمانی او را از قلعه به شیب آوردند. (تاریخ جهانگشای جوینی). از دروازه به شیب آمد وبسبب آن تشتت و پراکندگی. (تاریخ جهانگشای جوینی).
یک قدم چون رخ ز بالا تا به شیب
یک قدم چون پیل رفته در اریب.
مولوی.
چو خواهی که در قدر والا رسی
ز شیب تواضع ببالا رسی.
سعدی.
گر دور فتادم از جهان آرایی
هر شیب زمانه را بُوَد بالایی.
نزاری قهستانی.
فراز و شیب این راه است بسیار
اگر مرد رهی خضری به دست آر.
ناصرالدین بجه (ازفرهنگ شعوری).
- پای شیب. رجوع به پای شیب شود.
- شیب آمدن، بزیر آمدن. پایین آمدن. فرودآمدن. زیر آمدن:
جملگان از بامها شیب آمدند
سربرهنه جانب صحرا شدند.
مولوی.
- شیب بلا؛ کنایه از دنیا وعالم کون و فساد است. (برهان) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). کنایه از دنیا است. (انجمن آرا) (از رشیدی):
کار من بالا نمیگیرد در این شیب بلا
در مضیق حادثاتم بسته ٔ بند عنا.
خاقانی.
- شیب و بالا؛ کنایه از زمین و آسمان. (برهان) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء).
- || کنایه از اقبال و ادبار و آسایش و سختی:
در بیابانهای بی فریاد او
هر زمانی شیب و بالایی ببین.
عطار.
- || کنایه از راست و دروغ. (برهان) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء).
- || کنایه از گرم و سرد. (برهان) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء).
- || کنایه از دادوستددو امرد. (برهان). لواط. (ناظم الاطباء).
- شیب و فراز؛ پایین و بالا و تحت و فوق:
سپه بر هم افتاد شیب و فراز
رکیب از عنان کس ندانست باز.
اسدی.
رسیدند زی شهر چندان فراز
سیه خیمه زد دشت شیب و فراز.
اسدی.
جستم سراپای جهان شیب و فراز آسمان
گر هیچ اهلی در جهان دیدم مسلمان نیستم.
خاقانی.
در شیب و فراز این دو منزل
یک پیک وفا روان ندیده ست.
خاقانی.
شیب و فراز ایشان فراگرفتند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 350).
- || هبوط و صعود. (ناظم الاطباء).
- فراز و شیب، شیب و فراز. نشیب و فراز:
این طلعت خجسته که داری توغم مدار
کاقبال یاورت بود اندر فراز و شیب.
سعدی.
|| زمینی که باران بر آن باریده و مردم و حیوانات بر بالای آن تردد و آمد و شد بسیار کرده باشند و بعد از آن آفتاب خورده و خشک شده باشد، چنانکه تردد برآن دشوار بود. (از برهان) (از جهانگیری) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). زمین پرگِل. (فرهنگ شعوری):
پند بِپْذیر و چو کرّه ز گِل سخت مرم
جاهل از پند حکیمان رمد و کره زشیب.
ناصرخسرو.
|| زیر. تحت. فرود.
- شیب سر؛ زیر آن: جوالی برداشت [ابراهیم] و بر کتف نهاد... پس در میان راه خوابش بگرفت و آن جوال شیب سر نهاد و بخفت. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). پس عمران درِ سرای ببست و شمشیر و سپر اندر شیب سر نهاد و همی بود تا از شب سه ساعت بگذشت. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
- شیب پا؛ زیر آن: پس [ایوب] پای بزد بر زمین شیب پای او چشمه ای آب پدید آمد اندر آن حالت. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
|| (از ع، اِ) دنباله ٔ تازیانه که رشته ٔ تازیانه باشد. (از برهان). رشته ٔ تازیانه. (فرهنگ اسدی) (فرهنگ خطی). دنباله ٔ تازیانه. (جهانگیری). تازیانه. (رشیدی).دوال تازیانه. (انجمن آرا) (آنندراج). تازیانه. مقرعه. قمچی. شلاق. شلاغ. رشته ٔ تازیانه که بافته بود. (یادداشت مؤلف). تازیانه بود که بافته باشند. (اوبهی). دوالی باریک که بر دنباله ٔ تازیانه وصل کنند تا به وقت زدن آواز برآید. (غیاث):
چو دیدی کسی شاخ شیب دراز
دوان پیش رفتی و بردی نماز.
فردوسی.
پیاده همی پیش شیب دراز
برفتند و بردند یکسر نماز.
فردوسی.
خداوند خانه بپویید سخت
بیاویخت آن شیب را بر درخت.
فردوسی.
به شیب مقرعه اکنون نیابت است ترا
ز گرز سام نریمان و تیغ رستم زال.
معزی.
گر توانی بهر شیب مقرعه ش
زلف حوران هرچه پیرایی فرست.
خاقانی.
از شیب تازیانه ٔ او عرش را هراس
وز شیهه ٔ تکاور او چرخ را صدا.
خاقانی.
شیب سر تازیانه ش از قدر
حبل اللَّه شه طغان ببینم.
خاقانی.
|| (اِ) عذاب وشکنجه. (یادداشت مؤلف). اذی. اذیت:
شیب تو با فراز و فراز تو با نشیب
فرزند آدمی بتو اندر به شیب و تیب.
رودکی.
چنین است گیتی پر آسیب و شیب
پس ِ هر فرازی نهاده نشیب.
فردوسی.
همه شب بخواب اندر آسیب و شیب
ز پیکارشان دل شده ناشکیب.
فردوسی.
|| گریه و نوحه که از نهایت اندوه باشد. (از برهان) (از ناظم الاطباء). || گمان میکنم یکی از معانی این کلمه حرکت و جنبش بوده در مقابل سایه که معنی آرام و سکون داشته است واز فرهنگها فوت شده است. شتاب (مقابل سایه، بطؤ، سکون، آرام). (یادداشت مؤلف):
بگاه شیب بر او بر تذرو خایه نهد
بگاه شیب بدرّد کمند رستم زال.
منجیک (از یادداشت مؤلف).
رجوع به شیبیدن شود.
|| (ص) آشفته و مدهوش و سرگشته و بیخبر و متحیر. (برهان). مدهوش. (جهانگیری). سرگشته و مدهوش. (فرهنگ خطی). اسم یا ریشه ٔ شیبیدن و شیبانیدن است به معنی شیفته شدن و دیوانه گشتن، و بر این قیاس: شیبد، شیود، شیبم، شیبانیدن، شیوانیدن، شیوان، شیبان، شیوا، یعنی شیفته و دیوانه که پند و افسون نپذیرد. (رشیدی). سرگشته و مدهوش و شیفته. (اوبهی). شیفته و پریشان. (انجمن آرا). آشفته. (فرهنگ اسدی). رجوع به شیبیدن و شیبانیدن شود. || شتابزده. (برهان) (ناظم الاطباء).
- شیب تیب، بمعنی شیب و تیب است. رجوع بهمین ترکیب شود.
- شیب شیب، آشفته:
ندارد برِ آن زلف مشک، بوی
ندارد برِ آن روی لاله، زیب
نبود ایچ مرا با بتم عتیب
مرا بی گنهی کرد شیب شیب
چنان تافته برگشتم از غمان
چنان گمره برگشتم از نهیب.
عماره.
- شیب و تیب، شیب تیب. تیب و شیب. از اتباع است بمعنی سرگشته و مدهوش. (از فرهنگ اسدی) (برهان) (غیاث). سرگشته و پریشان و مدهوش بود و در کار خود غافل. (یادداشت مؤلف). شیب شیفته و پریشان و تیب تابع و مرادف آن است. شیو. (رشیدی) (از فرهنگ خطی):
نشیبت فراز وفرازت نشیب
چو فرزند آدم به شیب و به تیب.
رودکی (از حاشیه ٔ لغت فرس اسدی نخجوانی).
نبوده مرا ایچ با توعتیب
مرا بیگنه کرده ای شیب و تیب.
عماره.
- || شتابزده. (برهان) (ناظم الاطباء).
|| نشیمن. دبر. (از برهان) (از ناظم الاطباء). || شرم زن. || پایه و بنیاد. (ناظم الاطباء). || بانگ تیر از کمان رهاشده. (ناظم الاطباء). || (پسوند) شیو. مزید مؤخر امکنه: بهمن شیو. (یادداشت مؤلف).

شیب. (ع اِ) دوال تازیانه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || حکایت آواز لب شتران وقت آب خوردن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (مهذب الاسماء). || کوههای بابرف. (منتهی الارب). کوهها که از برف سفید شده است. || بچه ٔ کفتار که از گرگ باشد. (از اقرب الموارد).

شیب. [ش َ / ش ِ] (از ع، اِ) موی. (منتهی الارب). || شیب شائب، مبالغه است، مانند لیل لائل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). سپیدی موی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بیاض الشَّعر. (بحر الجواهر).
- تغییر شیب، خضاب کردن. (یادداشت مؤلف): [کان اُبَی ّبن کعب] ابیض الرأس و اللحیه، لایغیر شیبه. (تاریخ ابن عساکر ج 2 ص 107) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || (اِمص) پیری. (منتهی الارب) (دهار) (ناظم الاطباء). دومویی. (یادداشت مؤلف). بر ریش و لحیه اطلاق گردد. (ناظم الاطباء). پیری. سپیدی موی. دومویی. مقابل شباب:
نه زمانه ست و چون زمانه همی
شیب پیدا کند همی زشباب.
مسعودسعد.
آخر کار بیک ضربت سر او را [خوارزمشاه را] در مجلس انداختند و بیاض شیب اوبحمره ٔ محاجبه ٔ اوداج خضاب کردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 130).
هر حسی را چون دهی ره سوی غیب
نَبْوَد آن حس را فتور و مرگ و شیب.
مولوی.
تیرها پَرّان کمان پنهان و غیب
بر جوانی میرسد صد تیر شیب.
مولوی.
ز پشت پدر تا بپایان شیب
نگر تا چه تشریف دادش ز غیب.
سعدی.
بطهارت گذران منزل پیری و مکن
خلعت شیب چو تشریف شباب آلوده.
حافظ.

شیب. (ع ص، اِ) ج ِ أشیب (مرد سپیدموی) بنابرقیاس و شُیَّب و شُیُب برخلاف قیاس، و ابن سیده گوید:شُیَّب جمع شائب یا شیوب است، چون بازل و بُزَّل و بیوض و بُیَّض. (از اقرب الموارد). رجوع به اشیب شود.

فرهنگ معین

(مص ل.) سفید شدن موی، (اِمص.) پیری. [خوانش: (شَ یا ش) [ع.]]

(اِ.) پایین، سرازیری.

(ش یْ) (اِ.) رشته تازیانه.

آمیختگی، امتزاج، تکان، لرزش، سرگشته، آشفته. [خوانش: (اِ.)]

فرهنگ عمید

سفید شدن موی سر، سپیدی موی، پیری،

تازیانه،

سرازیری،

شیفته، آشفته، سرگشته
(اسم مصدر) شکنجه،
* شیب و تیب: پریشانی و آشفتگی: شیب تو با فراز و فراز تو با نشیب / فرزند آدمی به ‌تو اندر به شیب و تیب (رودکی: ۴۹۳)،

حل جدول

سرازیری

مترادف و متضاد زبان فارسی

نشیب، سر، سرازیر، سرازیری، سراشیب، پیری، کهنسالی، اختلاط، امتزاج، جنبش، لرزش، حیرتزده، سرگردان، سرگشته، واله، آشفته، پریش، پریشان،
(متضاد) فراز

فرهنگ فارسی هوشیار

سرازیری، پستی، نشیب

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری