معنی مقتضی در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

مقتضی. [م ُ ت َ ضا](ع ص، اِ) تقاضا کرده شده.(غیاث)(آنندراج). تقاضاکرده.(ناظم الاطباء). و رجوع به مقتضا شود. || وام خواسته.(ناظم الاطباء). || مضمون. مدلول. مفهوم. معنی. مفاد.فحوی. تفسیر. تأویل. مقصود. منظور. مراد.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مقتضا شود. || در اصطلاح نحویان، اعراب را گویند.(از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود.

مقتضی. [م ُ ت َ](ع ص) تقاضاکننده.(غیاث)(آنندراج). تقاضاکننده و درخواست کننده و طلب کننده و برآورنده.(ناظم الاطباء). اقتضا کننده. ایجاب کننده: و چون وقت مقتضی آن بود هرآینه برحسب زمان برزفان آمد.(جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 122). چون عنایت وهاب بی ضنت عز شانه ٔ مقتضی آن بود که خاقان منصور را... بر تخت سلطنت بنشاند...(حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 116). طریقه ٔ حزم مقتضی آن است که بعد از اجتماع سپاه... این عزیمت امضا یابد.(حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 525). || سبب. موجب. باعث:
گفت ای خواجه پشیمانی ز چیست
چیست آن کاین خشم و غم را مقتضی است.
مولوی.
ضوء جان آمد نماید مستضی
لازم و ملزوم و نافی مقتضی.
مولوی.
آنچه را اقدامش مقتضی مزید بیماری او باشد پرهیز باید کرد.(اوصاف الاشراف ص 28). اول چیزی از تأدیب آن بود که او را از مخالطت اضداد که مجالست و ملاعبت ایشان مقتضی افسادطبع او بود نگاه دارند.(اخلاق ناصری). پس نگاه کند که تا حال میل او به لذات و شهوات چگونه است چه شدت انبعاث بر آن مقتضی تقاعد بود از رعایت حقوق اخوان.(اخلاق ناصری). || شایسته. درخور. مناسب: اقدام مقتضی به عمل آمد. دکتر خیام پور نویسد: در امثال عبارت «پاسخ مقتضی داده شود»، به فتح ضاد [م ُ ت َ ضا] یعنی اسم مفعول است، ولی معمولاً به کسر ضاد [م ُ ت َ] یعنی به صیغه ٔ اسم فاعل خوانند.(نشریه ٔ دانشکده ٔ ادبیات تبریز). || در اصطلاح نحویان، آنچه موجب گردد که کلمه صلاحیت اعراب پیدا کند و مقتضی [م ُ ت َ ضا] به صیغه ٔ اسم مفعول اعراب را گویند.(از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به همین مأخذ شود. || در فلسفه گاه به معنای علت و مرادف با آن به کار برده شده است و گاه به معنای امری است که نزدیک به شرط است ولکن اکثر همان معنای علت را از آن می خواهند.(فرهنگ علوم نقلی جعفر سجادی).

فرهنگ معین

(اِمف.) اقتضا شده، تقاضا شده، درخواست شده، (ص.) در فارسی لازم، لازمه. [خوانش: (مُ تَ ضا) [ع.]]

(اِفا.) اقتضاکننده، تقاضاکننده، شایسته، درخور، مطابق، موافق، سبب، موجب. [خوانش: (مُ تَ) [ع.]]

فرهنگ عمید

اقتضا‌کننده، موجب،
تقاضا‌کننده، خواهان،

مترادف و متضاد زبان فارسی

درخور، مناسب، شایسته، حاجت، ضرورت، لزوم، سبب، موجب، علت

فرهنگ فارسی هوشیار

تقاضا کننده، درخواست و طلب کننده اقتضا شده، در خور

فرهنگ فارسی آزاد

مُقتَضی، (اسم مفعول از اِقتِضاء) اقتضاء شده، تقاضا گردیده، شایسته، لازمه،

مُقتَضِی، (اسم فاعل از اِقتِضاء) اقتضاء کننده، تقاضا کننده، مستلزم، مستدعی، مستوجب،

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری