معنی بسیار در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

بسیار. [ب ِ] (ق، ص) پهلوی وسیار مرکب از وس. ساختمان کلمه واضح نیست. در پارسی باستان وسی دهار «بسیار گرفته، داشته » قیاس کنید با وسی کار پهلوی «نیبرگ 236» و رجوع به اسفا 1:2 ص 192 شود. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). چندین و زیاد و متعدد و کثیر و فراوان و خیلی و بینهایت. (ناظم الاطباء). کثیر. (ترجمان القرآن). مرادف بسی است مقابل کم و اندک. (آنندراج). وافر. بسی. فراوان و متعدد و زیاد. (فرهنگ نظام). و رجوع به شعوری ج 1 ورق 202 شود:
کس فرستاد بسر اندر عیار مرا
که مکن یاد بشعر اندر بسیار مرا.
رودکی.
رخم بگونه ٔ خیری شده است از انده و غم
دل از تفکر بسیار خیره گشت و دژم.
خسروانی.
وان مردگان در آن چهار دیوار بمانند سالیان بسیار. (ترجمه ٔ تفسیر طبری).
چو آب اندر شمر بسیار ماند
زهومت گیرد از آرام بسیار.
دقیقی.
مر او را گهر داد و دینار داد
گرانمایه یاقوت بسیار داد.
فردوسی.
مرا اختر خفته بیدار گشت
به مغز اندر اندیشه بسیار گشت.
فردوسی.
چو آن پیکر پرنیان دید شاه
دژم گشت و بسیار کردش نگاه.
فردوسی.
از خوردن بسیار شود مردم بیمار.
فرخی.
بسیار پیش همت تو اندک
دشوار پیش قدرت تو آسان.
فرخی.
زین دست بدان دست بمیراث تو دادند
از دهر بدان شه را این ملکت بسیار.
منوچهری.
دست بر پر زد و بر سر زد و بر جبهت
گفت بسیاری لاحول و لاقوت.
منوچهری.
زهدانکتان بچه ٔ بسیار گرفته.
منوچهری.
احمدبن الحسن... به بلخ آمد با خوبی بسیارو نواخت. (تاریخ بیهقی). حاجب غازی... در آن نواحی... بسیار لشکر بگردانیده و فراز آورده. (تاریخ بیهقی). ما بسیار نصحیت کردیم و گفتیم... فرزندان و حشم بسیار دارد. (تاریخ بیهقی). و هرگه که از حدیثی بحدیث دیگر روم بسیار بگویم ولیکن گفته اند بسیاردان بسیارگوی باشد. (قابوسنامه). بسیار گفتن دوم بیخردیست. (قابوسنامه).
یکی ز ما و هزار از شما اگرچه شما
چو مار و مورچه بسیار و ما نه بسیاریم.
ناصرخسرو.
گرچه بسیار بود زشت، همان زشت است
زشت هرگز نشود خوب به بسیاری.
ناصرخسرو.
تا جاماسب برفت و به بسیار شفاعت اسفندیار بیامد. (مجمل التواریخ والقصص). و مالی بسیار در آن وجه نفقه کرد. (کلیله و دمنه).و بر گناه اندک عقوبت بسیار فرماید. (کلیله و دمنه). سخن بلیغ با معانی بسیار از زبان مرغان و بهایم و وحوش جمع کردند. (کلیله و دمنه).
تا ترا حلقه ٔ انگشتریی بود دهان
به نگین کردی از آن زمرد بسیاربها.
مختاری.
اندک شمر ار دوست تو را هست هزار
ور دشمن تو یکی است بسیارشمار.
یوسفی.
حرف عین را از بسیار گونه نبشته اند. (راحهالصدور راوندی).
- بسیارآب، پرآب: شراب هیچکاره ٔ بسیارآب. (منتهی الارب). چاه بسیارآب. مَهو؛ شیر بسیارآب. (السامی فی الاسامی): و از آن [از انگور] دو نوع است... یکی پرنیان دوم کلنجری، تنک پوست، خردتکس، بسیارآب. (چهارمقاله ٔ نظامی عروضی).و این هر دو دیه را کاریزیست بسیارآب... (تاریخ قم ص 68).
- بسیاربر، بارآور و مثمر. (ناظم الاطباء).
- بسیار بودن، متعدد و بیشمار بودن. (ناظم الاطباء):
زبان سوسن گفتم سخن نگوید؟ گفت
ثنای خسرو بسیاربخش کم پندار.
عمادی (از سندبادنامه ص 126).
بسیار دردمندی بود که به تندرستی رساند. (منسوب به اردشیربابکان، نقل از مرزبان نامه). بسیارخون ریختن بود که از بسیار خون ریختن بازدارد. (منسوب به اردشیربابکان، از مرزبان نامه). از بسیار اندکی و از هزاران یکی بیش نیست. (جهانگشای جوینی).
به عذر از پی مرد بشتافتند
بجستند بسیار و کم یافتند.
سعدی (بوستان).
سعدیا بسیار گفتن عمر ضایع کردن است
وقت عذر آوردنست استغفراﷲالعظیم.
سعدی (غزلیات).
بزرگان پس رفته نشتافتند
که بسیار جستندو کم یافتند.
امیرخسرو.
دارم آن سر که سری در قدمت اندازم
وین خیالی است که اندر سر بسیارانست.
سلمان (از فرهنگ نظام).
بسوی کعبه راه بسیار است.
قاآنی.
|| پُر عدّه: و آنجا خطبه بر انجمن بسیار و انبوه مسلمانان... یاد کرد. (مجمل التواریخ والقصص). || طویل. (فرهنگ نظام):... سرایت آباد و زندگانی بسیار. (از آفرین موبد موبدان از نوروزنامه). || کثرت مقابل یگانگی و وحدت. || تعدد. (ناظم الاطباء). || درازی زمان و مدت و فاصله. (ناظم الاطباء).
- بسیاربهر، آنکه نصیب کامل داشته باشد از چیزی مرادف، شادبهر. (آنندراج):
انوشه منش باد دارای دهر
ز نوشین جهان باد بسیاربهر.
نظامی.
- بسیارپادشایی، آکنده از ممالک. با سلطنت های بسیار: و این [هندوستان] ناحیتی است بسیارنعمت و آبادان و بسیارپادشایی. (حدود العالم).
- بسیارپهلو، کثیرالاضلاع. (التفهیم چ اول ص 26).
- بسیارتر، بیشتر. فراوان تر:
بمن بود شاهی سزاوارتر
که دارم هنر از تو بسیارتر.
اسدی (گرشاسب نامه).
وسبب بسیاری نمک در بول کودکان نه از آنست که اجزاء ارض در بول ایشان بسیارتر است لیکن آنست که حرارت دربول ایشان بسیارتر است. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و دهانه ٔ مثانه ایشان تنگ تر بود و تیرگی بول را بسیارتر بازدارد. (ایضاً).
- بسیارتک، نیک رونده: اسب بسیارتک.
- بسیارتوش، پرزور. پرقوت. پرتوان:
از آن نامداران بسیارتوش
یکی بود بینادل و تیزهوش.
فردوسی.
- بسیارحیا، شرمگین: وجوانی بس عاقل و نیکخواه و بسیارحیا و از اهل ثروت و املاک بود. (تاریخ قم ص 226).
- بسیارخسب، بسیارخسپ. آنکه بسیار خسبد. (آنندراج). خواب آلود. (ناظم الاطباء):
فرشته صفت مردم هوشیار
نه بسیارخسب است و بسیارخوار.
سعدی (صاحبیه).
- || سست و کاهل. (آنندراج). سست و مایل بخواب. (ناظم الاطباء). و رجوع به بسیار خواب شود.
- بسیارخواب، بسیارخسپ. آنکه بسیار خوابد: و متکبر و خشک خوی و جلد باشند و صناعتها خوب کنند و بسیارخواب نباشند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). در حال با حق مناجات کرد گفت بارخدایا پناه میگیرم از چشم بسیارخواب و از شکم بسیارخوار. (تذکره الاولیاء عطار).
- بسیارخوار، بسیارخواره، بسیار خورنده. (فرهنگ نظام). پرخوار و سفره پرداز و لتنبان و لتنبار و معده انبار و کاسه پرداز و شکم پرست و شکم پرور و شکم بنده و گرانخوار از مترادفات آنست و به عربی آن را اکال خوانند. (آنندراج). و رجوع به مجموعه ٔ مترادفات ص 63 شود. پرخوار. (ناظم الاطباء). شکم خواره:
بدو گفت بهمن که خسرونژاد
سخن گوی و بسیارخواره مباد.
فردوسی.
نه گوهر همی کم شود درشمار
نه سیر آید آن مرغ بسیارخوار.
اسدی (گرشاسب نامه).
نگه داراندر زیان آن خویش
چنان کت بگفته است بسیارخوار.
ناصرخسرو.
اندکی زو عزیز و تندار است
باز بسیارخوار از او خوارست.
سنایی.
نه بسیارکین، نه بسیار خوار
کز آن سستی آید وزین ناگوار.
نظامی.
همیشه لب مرد بسیارخوار
در آروغ بد باشد از ناگوار.
نظامی.
نه بسیارخواریم چون گاو و خر
نه لب نیز بربسته از خشک و تر.
نظامی.
دیر یابد صوفی آز، از روزگار
زان سبب صوفی بود بسیارخوار.
مولوی.
عصای کلیم اند بسیارخوار
بظاهر نمایند زرد و نزار.
سعدی (بوستان).
حکیمی... گفت... آن یکی بسیارخوار بودست طاقت بینوایی نداشت بسختی هلاک شد. (گلستان).
مکن رحم بر مرد بسیارخوار
که بسیارخوارست بسیارخوار.
(گلستان).
بسیارخوار لاغر باشد. (امثال و حکم دهخدا).
- || نیز بمعنی بسیار ذلیل و خوار می باشد. شیخ شیراز بهر دو معنی گفته:
که بسیارخوارست بسیارخوار.
(از آنندراج).
- بسیارخواره، رجوع به بسیارخوار شود.
- بسیارخواسته، سخت غنی. متمول: و مردمانی [قوم مجفری] بسیارخواسته اند و سفله. (حدود العالم).
- بسیارخوری، بسیارخواری:
عقل ز بسیارخوری کم شود
دل چو سپرغم، سپر غم شود.
نظامی.
رجوع به بسیارخواری شود.
- بسیارخون، فراوان خون. پرخون: و آن زن که شیر او دهد... شیر او پاک و پسندیده باید و زن تندرست و بسیارخون. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
- بسیاردان، آنکه بسیار چیز داند. (آنندراج). علامه. (دهار). گربز. (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نسخه ٔ خطی نخجوانی). عالم. (ناظم الاطباء). علام. علیم:
که بسیاردان بود و چیره زبان
هشیوار و بینادل و بدگمان.
فردوسی.
بهر سو بشد موبدی کاردان
سواری هشیوار و بسیاردان.
فردوسی.
هم از فیلسوفان بسیاردان
سخنگوی و از مردم کاردان.
فردوسی.
و بسیاردان و کم گوی باشی، نه کم دان و بسیارگوی. (منتخب قابوس نامه ص 52). بسیاردان بسیارگوی باشد. (قابوسنامه، از امثال و حکم دهخدا).
ز پیران کشتی یکی کاردان
چنین گفت با شاه بسیاردان.
نظامی.
برآور سر مرد بسیاردان
چنین گفت کای خسرو کاردان.
سعدی (بوستان).
بزرگی زبان آور و کاردان
حکیمی سخنگوی و بسیاردان.
سعدی (بوستان).
زبان درکش ای مرد بسیاردان
که فردا قلم نیست بر بی زبان.
سعدی (بوستان).
محمود مردیست داهی و بسیاردان. (آثار الوزراء عقیلی).
- || نوعی از انار نیز آمده است، که دان مخفف دانه می باشد. (آنندراج). قسمی از انار. (ناظم الاطباء).
- بسیاردان تر، داناتر، عالم تر: هرچند غازی شراب نخوردی و هرگز نخورده بود و از وی گربزتر و بسیاردان تر مردم نتواند بود. (تاریخ بیهقی).
- بسیار دانج، معرب بسیاردانه وآن ثمر درختی است بسیار مبهی. (منتهی الارب) (آنندراج). نوعی بقولات. (ناظم الاطباء). رجوع به بسیاردانه شود.
- بسیاردانه، بسیاردانج. رجوع به بسیاردانج شود.
- بسیاردانی، عالم بودن. بسیار دانستن:
نکردندی الا ریاضتگران
به بسیاردانی و اندک خوری.
نظامی.
- بسیاردخل، فراوان دخل. پردخل:
لطف بسیاردخل اندک خرج
کرده در هر دقیقه درجی درج.
نظامی.
- بسیاردرخت، انبوه از درخت: وادِ اشجر؛ رودبار بسیار درخت. (منتهی الارب). زمین بسیاردرخت. وادِ شجیر؛ رودبار بسیار درخت. (منتهی الارب): و این [مجفری] ناحیتی است بسیاردرخت و با آبهای روان. (حدود العالم).
- بسیار دورافتادن، فکر دور از کار و طلب متعذر کردن. (آنندراج):
کرده ام روی چو خورشید ترا نسبت به ماه
مه کجا رویت کجا بسیار دور افتاده ام.
سلطان ابراهیم (از آنندراج).
فکر سامان دارم و از یار دور افتاده ام
من کجا سامان کجا بسیار دور افتاده ام.
غیوری رازی (از آنندراج).
مانده ام از یار دور و ناصبور افتاده ام
من کجا او از کجا بسیار دور افتاده ام.
فارغی استرابادی (از آنندراج).
- بسیاردوست، آنکه او را بسیار دوست دارد یا آنکه دوستان بسیار داشته باشد. (از آنندراج). کسی که دارای دوستان بسیار باشد و کسی که محبوب بسیاری از مردم بود. (ناظم الاطباء). بسیار دوست دارنده. (فرهنگ نظام): فروتن باشید تا بسیاردوست باشید. (از قابوسنامه).
- بسیاررو، بسیار رونده:
هایل هیونی تیزدو اندک خور و بسیاررو
از آهوان برده گرو در پویه و در تاختن.
امیر معزی.
- بسیارزاد، مُسِّن. (بحر الجواهر). بسیارعمر. پرعمر.
- بسیارزای، ولود. حیوان یا زنی که فرزند بسیار زاید.
- بسیارزر، دارای زر فراوان. پرطلا: و [سجلماسه] جایی است کم نعمت و بسیارزر. (حدود العالم).
- بسیارزه، کثیرالنتاج: ماشیه، ستور بسیارزِه. (منتهی الارب). اِمشاء؛ با مواشی بسیارزه شدن. (منتهی الارب). امتشاء؛ با مواشی بسیارزه شدن. و رجوع به بسیارزای شود.
- بسیارزیست، دراززندگانی. طویل العمر. آنکه عمر طولانی کند. رجوع به بسیارسال شود.
- بسیارسال، طویل العمر، بسیارزیست. سخت پیر. دراززندگانی:
فرود آمد از اسب مهراب و زال
بزرگان که بودند بسیارسال.
فردوسی.
کرد ناگه گنبد بسیارسال عمرخوار
فخر آل گنبدی را بیجمال عمر، خوار.
سنایی.
به تدبیر پیران بسیارسال
به دستوری اختر نیک فال.
نظامی.
- || سال های فراوان. در این شواهد صفت مقدم بر موصوف است نه صفت مرکب:
اگر من زنم پند مردان دهم
نه بسیار سال از برادر کهم.
فردوسی.
من این نامه فرخ گرفتم بفال
همی رنج بردم به بسیار سال.
فردوسی.
- بسیارسخن، پرگوی. پرسخن. مکثار. پرچانه. پرروده. روده دراز. بسیارگوی: رجل هُذرِ؛ مرد بسیارسخن بیهوده گوی. (منتهی الارب). همذانی، مرد بسیارسخن. (منتهی الارب):
ای حجت بسیارسخن دفتر پیش آر
وز نوک قلم درّ سخنهات فروبار.
ناصرخسرو.
- بسیارشاخ، درختی که شاخسار فراوان دارد:
از ایوان گشتاسب تا پیش کاخ
درختی گشن بیخ و بسیارشاخ.
دقیقی.
تو بخواب دیدی که درختی بسیارشاخ و سر اندر آسمان کشیده بودی. (مجمل التواریخ والقصص).
- بسیار شدن، افزون شدن. (ناظم الاطباء). وفور. کثرت. (ترجمان القرآن). توافر. (دهار).
- بسیارشیر، آنکه شیر فراوان دهد:
چو شیران به اندک خوری خوی گیر
که بددل بود گاو بسیارشیر.
نظامی.
- بسیارغله، زمینی که غله فراوان دهد: غرجستان، جایی بسیارغله و کشت و برزو آبادانست. (حدود العالم).
- بسیارفضل، آنکه دانش فراوان دارد:
بسیارفضل و اندک سال و لطیف خلق
کان خرد محمدبن آصف الامام.
سوزنی.
- بسیارفن، ذوفنون. (آنندراج). دانای به بسیار از شعب علوم. ذوفنون. (ناظم الاطباء):
زین فروتر شاعران دعوی و زو معنی پدید
وین حکیمان دگر یک فن و او بسیارفن.
منوچهری.
بترس از جوانان شمشیرزن
حذر کن ز پیران بسیارفن.
سعدی (بوستان).
- || کسی که بسیاری از راههای مکر و حیله را بداند. (ناظم الاطباء):
ز بیداد آن شوخ بسیارفن
بود عقده ها در دلم جوش زن.
وحید (از آنندراج).
- بسیارقبیله، آنکه عشیره و تبار بسیار دارد. آن که خویشاوندان و بستگان فراوان دارد:
بسیارقبیله و قرابات
کارش همه خدمت و مراعات.
نظامی.
- بسیارکشت، فراوان کشت. پرحاصل. سرزمینی که در آن کشت و ورز فراوان کنند: رامن، شهرکیست کم مردم و بسیارکشت. (حدود العالم). لیشتر، شهرکیست با هوای درست و بسیارکشت و از وی بندق خیزد. (حدود العالم). اوهر، شهرکیست بر کوه نهاده و با آبهای بسیار، جایی بسیارکشت و مردمانی آهسته. (حدود العالم).
- بسیار کردن، افزون و متعدد کردن. (ناظم الاطباء). تکثیر. (دهار). توفیر. تکثر. (منتهی الارب).
- بسیار کشتن، اتخان. تقتیل. (ترجمان القرآن). تذبیح. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن).
- بسیار گشتن، زیاده گردیدن. فراوان چرخ زدن. افزون حرکت کردن:
ز جوی خورابه، چه کمتر بگوی
چو بسیار گردد بیک باره اوی.
عنصری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 338).
- بسیارکن، فعال. آنکه بسیار کار و کوشش کند:
نه بسیارکن شو، نه بسیارخوار
کز آن سستی آید. وزین ناگوار.
نظامی.
- بسیار گردانیدن، تکثیر. بسیار کردن. (ترجمان القرآن).
- بسیارگفت، پرحرف. بسیارگوی. پرگو: گفت برو، ای آزادمرد بسیارگفت. (تاریخ بخارا).
- بسیار گفتن، اطناب. (زوزنی). اهذار. (تاج المصادر بیهقی). اسهاب. (زوزنی). اکثار. (زوزنی). پرگوی:
که بسیار گفتن نیاید بکار.
فردوسی (از امثال و حکم دهخدا).
بسیار گفتن دوم بیخردیست. (قابوسنامه از امثال و حکم دهخدا).
سعدیا بسیار گفتن عمر ضایع کردنست
وقت عذر آوردنست استغفراﷲالعظیم.
سعدی (طیبات).
- بسیارگو، آنکه بسیار گوید و پرگو. (آنندراج). پرحرف و بسگو. (ناظم الاطباء). و رجوع به بسیارگوی شود: چون میزبان بسیارگو، به تک و پو مرا درنیافته عنان طلب برتافت. (مقامات حمیدی).
سعدیا چندانکه خواهی گفت وصف روی یار
حسن گل بیش از قیاس بلبل بسیارگوست.
سعدی (طیبات).
- امثال:
اندک دان بسیارگوست.
- بسیارگوش، کثیرالزوایا. (یادداشت مؤلف).
- بسیارگوشت، فربه. فربی. چاق. سمین:
شد بگرمابه درون استاد غوشت
بود فربه و کلان بسیارگوشت.
رودکی.
- بسیارگوی، پرحرف و بسگوی. (ناظم الاطباء). پرگوی. پرسخن. ثرثره. در تداول عوام، پرحرف. پرروده. جروم. (منتهی الارب). قوام. (فرهنگ خطی بی نام). مکثار:
بر انجمن مرد بسیارگوی
بکاهد ز گفتار خویش آبروی.
فردوسی.
ایا فلسفه دان بسیارگوی
نپویم براهی که گویی بپوی.
فردوسی.
دگر مرد بیکار بسیارگوی
نماندش نزد کسی آبروی.
فردوسی.
من و نبید و بخانه درون سماع و رباب
حسود بر در، و بسیارگوی بر سکّه.
منوچهری.
وبسیاردان و کم گوی باش، نه کم دان بسیارگوی. (منتخب قابوسنامه ص 52).
تا نگویی چو شعر برخوانم
کاین چه بسیارگوی کشخانیست.
مسعودسعد.
از آن بوالفضولان بسیارگوی
وزان بوالحکیمان دیوانه خوی.
نظامی.
کسی کو چون منی را عیبجوی است
همین گوید که او بسیارگوی است.
عطار.
راز با مرد ساده دل و بسیارگوی و... مگوی. (مرزبان نامه).
- بسیارلاف، آنکه لاف بسیار زند، لاف زن و گزافه گوی:
سراسیمه گوید سخن بر گزاف
چو طنبور بیمغز و بسیارلاف.
سعدی (بوستان).
- بسیارلای، تالاب یا نهر یا حوضی که گل و لای بسیار داشته باشد. پُرلوش: عین محرمد؛ چشمه ٔ بسیارلای. (منتهی الارب).
- بسیارمال، غنی. متمول. توانگر. باثروت: بازرگانی بود بسیارمال. (کلیله و دمنه). بازرگانی بسیارمال آمده است. (سندبادنامه ص 158).
- بسیارمال شدن، دارای ثروت فراوان گشتن. ایراق. (تاج المصادر بیهقی). استماله. (منتهی الارب). اکنار. (منتهی الارب).
- بسیارمایه، پرمایه، آنکه مایه وتجربه و دانش فراوان دارد:
بخنده گفت جادوکیش دایه
تو هستی در سخن بسیارمایه.
(ویس و رامین).
دگر باره زبان بگشاد دایه
که بود اندر سخن بسیارمایه.
(ویس و رامین).
و رجوع به مایه شود.
- بسیارمحاسن، آنکه ریش انبوه دارد: و متوکل مردی بود اسمر و نیکوچشم، نحیف تن، بسیارمحاسن، خفیف عارض. (مجمل التواریخ والقصص). و رجوع به محاسن شود.
- بسیارمر، کثیر. بسیارعدد. پرشمار:
ز دیبا و خز و ز یاقوت و زر
ز گستردنیهای بسیارمر.
فردوسی.
بیامد چو شاهان که دارند فر
سپاهی بیاورد بسیارمر.
فردوسی.
ببخشم ز هرگونه بسیارمر
ز اسب و ز شمشیر و گرز و کمر.
فردوسی.
و رجوع به مر شود.
- بسیارمردم، پرجمعیت، پرسکنه، انبوه: بارغر، شهریست آبادان و بسیارکشت و برز و بسیارمردم. (حدود العالم). [وچگل] ناحیتی است بسیارمردم. (حدود العالم). و این [ناحیت شام] ناحیتی است خرم و آبادان و بسیارمردم و خواسته. (حدود العالم).
- بسیارمغز، دانا. پرشعور. در تداول عوام آدم باکله:
زبان آوری بود بسیارمغز
که او برگشادی سخنهای نغز.
فردوسی.
- بسیارموی، انسان یا جانوری که موی فراوان دارد. اَزَب. (منتهی الارب): علفوف، مرد درشت... بسیارموی. (منتهی الارب): یزید مردی بود درازبالا و ضخیم و بسیارموی. (مجمل التواریخ والقصص). معاویهبن یزید مردی بود به لون اسمر و بسیارموی. (مجمل التواریخ والقصص).
- بسیارنعمت، پرحاصل. جایی که نعمت بسیار دارد: بدخشان شهریست بسیارنعمت. (حدود العالم). چاچ، ناحیتی است بزرگ و آبادان و مردمانی غازی پیشه و جنگ گر و توانگر و بسیارنعمت. (حدود العالم). [بلخ] جایی بسیارنعمت است و آبادان. (حدود العالم). موضعی خوش و فراخ بوم و بسیارنعمت از بهر ایشان اختیار کرده ام. (تاریخ قم ص 250).
- بسیارنقش، پرنقش. پرنگار:
چیست این سقف بلند ساده ٔ بسیارنقش
زین معما هیچ دانا در جهان آگاه نیست.
حافظ.
- بسیار نیست و بسی نیست، بمعنی راه بسیار نیست. (آنندراج). و رجوع به بسی نیست شود.
- بسیاروام، مقروض. و دارای وام بسیار. (ناظم الاطباء).
- بسیارهنر، پرهنر. آنکه هنر فراوان دارد کسی که محاسن و نیکوییهای بسیار دارد:
چون توان گفت که امروز چه کرد و چه نمود
آن خداوند سخاپرور بسیارهنر.
فرخی.
- بسیارهوش، پرهوش. هوشمند:
بگفت این سخن مرد بسیارهوش
سپهدار خیره بدو داد گوش.
فردوسی.
تو ای مهربان باب بسیارهوش
دو کتفم به درع سیاوش بپوش.
فردوسی.
برفتند گردان بسیارهوش
پر از درد با ناله و با خروش.
فردوسی.
بحمداﷲ این شاه بسیارهوش
که نازش خر است و نوازش فروش.
نظامی.
زنی کار دانست و بسیارهوش
فلک را به نیرنگ پیچیده گوش.
نظامی.

فرهنگ معین

(بِ) [په.] (ص. ق.) زیاد، متعدد، فراوان، دارای کمیت بزرگ نامعلوم.

فرهنگ عمید

زیاد، فراوان،
(قید) به‌طور فراوان،

حل جدول

فت

چند

مترادف و متضاد زبان فارسی

انبوه، بس، بسی، بغایت، بی‌اندازه، بی‌حد، بیش، بی‌شمار، بی‌مر، بی‌نهایت، جزیل، خیلی، زیاد، سخت، شدید، عدیده، فاحش، فراوان، کثیر، کلان، مشبع، متعدد، معتنابه، سرشار، مفرط، وافر، هنگفت،
(متضاد) اندک، قلیل، کم

فرهنگ فارسی هوشیار

زیاد، فراوان

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری
تصاویر