معنی برید در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

برید. [ب َ] (ع اِ) رده ٔ هر چیز بر ترتیب. || استرانی که به هر دوازده میل برای سواری نامه بر سلطان مرتب دارند، و آن معرب دم بریده باشد. (منتهی الارب). از بریده دنب، به معنی استر که فرستاده را برد. (از مفاتیح العلوم). || پیغام بر و نامه بران سوار بر ستور برید. (منتهی الارب). پیک. (دهار). آنکه او را بشتاب جایی فرستند. (شرفنامه ٔ منیری). قاصد و نامه بر، و گویند که آن معرب بریده دم است و آن استری باشد یا اسب که دم او را ببرند برای نشان و بعضی گویند که تیزرفتار میشود و بمقدار دو فرسنگ نگاه دارند بجهت خبر بردن سلاطین، و الحال آن شخص را گویند که بر آن سوار شده خبر برد، بلکه بدین زمان هر نامه برو قاصد را گویند که چالاک باشد. (از غیاث). فرستاده که بر استر برید است. (از مفاتیح العلوم). سابق بر این مقرر بوده که در فاصله ٔ دوازده میل برای سواری نامه بران سلطان استری میگذاشتند، چون نامه بر میرسید بجهت نشان که معلوم شود آن استر به نامه بر داده شده دم آن را میبریدند و بریده دم میشد و آن رونده را بتدریج بُرید خواندند و عرب ضم آنرا فتح نموده بَرید بمعنی رسول استعمال کردند و برید معرب است. (انجمن آرا).ظاهراً اصل آن از کلمه ٔ لاتینی وردوس گرفته شده به معنی چارپای چاپار و اسب چاپار و سپس به معنی پیک، بعدها به اداره و دستگاه چاپار و عاقبت بر منزلی که بین دو مرکز چاپار است اطلاق گردید و این منزل در بلاد ایران دو فرسنگ ِ سه میلی و در ممالک غربی اسلامی چهار فرسنگ ِ سه میلی است. (از دایره المعارف اسلام). مؤلف تفسیر الالفاظ الدخیله فی اللغه العربیه آنرا از «بردن » فارسی گرفته و ابن درید آنرا عربی دانسته و صحیح آن قول دایره المعارف اسلام است. (از حاشیه ٔ معین بر برهان قاطع). رسول و فرستاده، از آن جمله است که گویند «الحمی بریدالموت »؛ یعنی تب پیک و رسول مرگ است. (از اقرب الموارد). قاصد پیاده. (ناظم الاطباء). پست. پیک مستعجل. چاپار. چپر. سامی. فیج مستعجل. قاصد. نعامه. نوند. راجع به تاریخ برید در جاهلیت و اسلام رجوع به تاریخ تمدن جرجی زیدان ج 1 ص 180 و دایره المعارف فارسی شود:
ای برید شاه ایران تا کجا رفتی چنین
نامه ها نزد که داری باز کن بگذار هین.
فرخی.
هدهدک پیک بریدیست که در ابر تَنَد
چون بریدانه مرقع بتن اندر فکند.
منوچهری.
ای برید صبح سوی شام و ایران بر خبر
زی شرف کامسال اهل شام و ایران دیده اند.
خاقانی.
من در کمان نظاره که ناگه برید بخت
چون آب دردوید و چو آتش زبان کشید.
خاقانی.
چو هدهدی که سحر خاست بر سلیمان وار
مبشر دم صبح آمد و برید صبا.
خاقانی.
از در سید سوی گبران رسید
نامه ٔ پَرّان و برید روان.
خاقانی.
بریدی درآمد چو آزادگان
ز فرمانده آذرآبادگان.
نظامی.
بپرسید از بریدان جهانگرد
که در گیتی که دیده ست اینچنین مرد.
نظامی.
بریدم تا پیامت را گذارم
هم از گنج تو وامت را گذارم.
نظامی.
نشان یار سفرکرده از که پرسم باز
که هرچه گفت برید صبا پریشان گفت.
حافظ.
- برید حضرت، جبرئیل. (یادداشت دهخدا).
- برید خوش، نوید قاصد خوش خبر. (ناظم الاطباء).
- برید فلک، کنایه از ماه است که قمر باشد و سریعالسیر است. (از برهان) (از غیاث).
- || ستاره ٔ زحل. (از برهان) (آنندراج).
- خیل البرید، اسبان چاپاری. (ناظم الاطباء). و رجوع به خیل البرید شود.
- سکهالبرید، محله ای در خوارزم، و منسوب به آن را بریدی گویند. (ناظم الاطباء). و رجوع به سکهالبرید شود.
- صاحب البرید، فرستنده ٔ رسول. (منتهی الارب). آنکه پیکان او فرستد. (مهذب الاسماء). نظیر رئیس پست در تداول امروز. رجوع به صاحب برید درردیف خود شود: صاحب خبر و برید بسر خویش منصبی بزرگ داشتی. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 93).
- صاحب بریدی، شغل صاحب برید. منصبی نظیر ریاست پست امروز: که امیرک رفته بود از جهت فروگرفتن بوعبداﷲ به بلخ و صاحب بریدی بروزگار سخت خواجه. (تاریخ بیهقی).
- نائب برید، معاون صاحب برید. شغل صاحب بریدی هر شهر بنام یکی از اعیان و رجال بود و اونائبی از جانب خود به آن شهر می فرستاد.
|| متصدی پست. متصدی برید: چون خواجه نامه ٔ برید و نسخت پیغام را بخواند گفت... (تاریخ بیهقی ص 329). نامه رسید از برید وخش... (تاریخ بیهقی ص 569).
تا تیر و مه تفحص احوال تو کنند
مه شد برید و تیر دبیر اندر آسمان.
سوزنی.
|| دو فرسخ یا دوازده کرده یا مسافت دو منزل. (منتهی الارب). مسافتی بطول دو فرسخ که در آخر آن مرکب را بدل کنند. (از مفاتیح العلوم). اصل آن به معنی رسول و پیک است آنگاه بر مسافتی که پیک طی می کند اطلاق شده است و آن دوازده میل است. (از اقرب الموارد). ج، بُرُد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || پروانک، که دو منزل پیشاپیش شیر ندا و انذار کند. (منتهی الارب). فرانق. سیاه گوش. (یادداشت دهخدا).

برید. [ب ُ] (مص مرخم، اِمص) مصدر مرخم از بریدن. قطع کردن. چیدن:
بینداخت باید پس آنگه برید
سخنهای داننده باید شنید.
فردوسی.
و رجوع به بریدن شود.

برید. [ب ِ] (اِخ) دهی است از دهستان چغاپور بخش خورموج شهرستان بوشهر. سکنه ٔ آن 276 تن. آب آن از چاه و محصول آن غلات و خرما است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 7).

فرهنگ معین

(بَ) [معر.] (اِ.) نامه رسان، پیک، چاپار.

فرهنگ عمید

قاصد، چاپار، نامه‌بر، پیک، پست،

حل جدول

نامه رسان

مترادف و متضاد زبان فارسی

پست، چپر، چاپار، پیک، قاصد، پستچی، نامه‌رسان، نامه‌بر

فرهنگ فارسی هوشیار

نامه رسان، قاصد

فرهنگ پهلوی

قاصد، پیک، پیغام رسان

فرهنگ فارسی آزاد

بَرید، پٌست، اداره پٌست، پیک، نامه رسان، نامه‌ها و مراسلات، (جمع: بٌرٌد)،

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری