معنی سریال بوم و بانو

بانک سریال

بوم و بانو

سریال ایرانی "بوم و بانو" به تهیه کنندگی آرمان زرین‌کوب و کارگردانی سعید سلطانی از شنبه ۱۵ شهریور99 هر شب ساعت 21:30 از شبکه دو سیما پخش خواهد شد.
سعید سهیلی پس از ساخت سریال های تاریخی و موفقی چون "پس از باران"، "خانه ای در تاریکی" و "ستایش" باز هم به سراغ بخشی از تاریخ ایران رفته و روایتگر قصه‌ای تاریخی در "بوم و بانو" شده است. این سریال روایتگر داستانی عاشقانه و تاریخی در دوره پهلوی اول است.
در خلاصه داستان سریال آمده است: در ایامی که عشق رهروان محرم به مسلخ برده می‌شود و شورشان به یغما می‌رود، عشقی بی‌آلایش سر بر می‌آورد که در دل طوفان بلایای زمانه به ابتلاء کشیده می‌شود و در سایه تزویر و فریب بدخواهان تا مرز نابودی می‌رود، اما در واپسین لحظات، چون سیمرغی از میان خاکستر برمی‌خیزد...
بازیگران سریال بوم و بانو عبارتند از: دیبا زاهدی، مسعود رایگان، آتیلا پسیانی، مهدی احمدی، بهنام تشکر، ساغر قناعت، فریبا متخصص، مهدی میامی، رحیم نوروزی، امیر غفارمنش، ساناز سماواتی، بهراد خرازی، شهروز ابراهیمی، شادی کرم رودی، شیوا خنیاگر، افسانه ناصری، مهدی فقیه، کاوه خداشناس، محرم زینال زاده، مهوش افشارپناه، هادی قمیشی، آزیتا لاچینی، خیام وقارکاشانی، سعید دشتی، علی میلانی، محمد رشنو، محمد امیری، سعید کیوانمهر

لغت نامه دهخدا

بوم

بوم. (اِ) زمین شیارنکرده. (برهان). زمین غیرآبادان و ناکاشته. (رشیدی). زمین شیارنکرده و ناکاشته. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). مقابل مرز. (فرهنگ فارسی معین). زمین شیارنکرده و غیرآبادان و ناکاشته. ضد مرز که زمین کاشته ٔ زراعت کرده را گویند و رشیدی گفته که بوم زمین کاشته و مرز و کنارهای آن که قدری بلند کرده اند و این بیت حکیم سنائی در حدیقه شامل هر دو معنی است که گفته:
کشوری را که عدل عام ندید
بوم در بومش ایچ بام ندید.
(آنندراج) (از انجمن آرا).
و تحقیق آن است که بوم میان زمین کاشته و مرز کناره های آن... وپاکیزه بوم، از جای پاک و از خاک پاکیزه. (رشیدی). ضد مرز. (ناظم الاطباء). || سرشت و طبیعت. (برهان) (فرهنگ فارسی معین). در فرهنگ بمعنی سرشت و خو گفته، مستند به شعر سعدی: مصراع: «شنیدم که مردیست پاکیزه بوم » و در این تأمل است. (از رشیدی). سرشت وطبیعت و خوی. (ناظم الاطباء). بمعنی سرشت و طبیعت نیز آمده چنانکه گویند پاکیزه بوم، یعنی از خاک پاک و خوش سرشت چنانکه شیخ سعدی گفته:
شنیدم که مردیست پاکیزه بوم
شناسا و رهبر دراقصای روم.
(آنندراج).
گرت بیخ اخلاص در بوم نیست
از این در کسی جز تو محروم نیست.
سعدی.
|| سرزمین. ناحیه. (فرهنگ فارسی معین). در اوستا «بومی »، سانسکریت «بهومی »، پارسی باستان «بوم »، پهلوی «بوم »، بمعنی سرزمین آمده. سنایی غزنوی به دو معنی آورده. (حاشیه ٔ برهان چ معین). شهر و بلاد. (ناظم الاطباء):
سپاهی پر از جاثلیقان روم
که پیدا نبود از پی اسب بوم.
فردوسی.
اگر آگهی یابد آن مرد شوم
برانگیزد آتش ز آباد بوم.
فردوسی.
بفرمود تا قیصر روم را
بیارند سالار آن بوم را.
فردوسی.
مدار او را به بوم ماه آباد
سوی مروش گسی کن با دل شاد.
(ویس و رامین).
فرستادش بهدیه مال بی مر
پذیرفتش خراج بوم خاور.
(ویس و رامین).
ز خاور همی آمد این آن ز روم
بسی یافته رنج و پیموده بوم.
اسدی.
در این بام گردان و این بوم ساکن
ببین صنعت و حکمت غیب دان را.
ناصرخسرو.
دل خزینه ٔ تست شاید کاندر او از بهر وی
بام و بوم از علم سازی وز خرد پرهون کنی.
ناصرخسرو.
بوم چالندرست مرتع من
مار و رنگم دراین نقاب و ثغور.
مسعودسعد (دیوان چ رشیدیاسمی ص 268).
نظیر تو ز کریمان دهر پیدا نیست
بهیچ شهر و نواحی بهیچ برزن و بوم.
سوزنی.
مناز عیش که نامردی است طبع جهان
مخور کرفس که پر کژدم است بوم و سرا.
خاقانی.
ازنرم دلان ملک آن بوم
بود آهن آبدار چون موم.
نظامی.
ره پیش گرفت پیر مظلوم
آشفته دوید تا بدان بوم.
نظامی.
از اثر خاک تو مشکین غبار
پیکر آن بوم شده مشک بار.
نظامی.
دگرکین مینگیز در هیچ بوم
سر کینه خواهان مکش سوی روم.
نظامی.
در این بوم حاتم شناسی مگر
که فرخنده رویست و نیکوسیر.
سعدی.
شنیدند بازارگانان خبر
که ظلم است در بوم آن بی هنر.
سعدی.
- بوم و بار:
که تا بوم و بار است فرزند تو
بزرگان که باشند پیوند تو.
فردوسی.
- بوم و بر، سرزمین. (آنندراج):
همش پادشاهی است هم تخت و گاه
همش گنج و هم بوم و بر هم سپاه.
فردوسی.
گر ایدون که رستم بود پیشرو
نماند بر این بوم و بر خار و خو.
فردوسی.
بر آن بوم و بر کان نه آباد بود
تبه بود ویران ز بیداد بود.
فردوسی.
بر این بوم و بر هر کس از راستان
زند بی وفا را از او داستان.
اسدی.
بر خاک فکن قطره ای از آب دو لعل
تا بوم و بر زمانه جان آرد بار.
سعدی.
سبزه ٔ عیش ز بوم و بر هجران مطلب
نیشکر حاصل مصر است ز کنعان مطلب.
نظیری نیشابوری (از آنندراج).
- بوم و رست:
بباید کنون دل ز تیمار شست
به ایران نمانم بر و بوم و رست.
فردوسی.
بدان بوم و رست آتش اندرزنم
زبرشان همه سنگ بر سرزنم.
فردوسی.
بخورشید و دین بتان نخست
بگور و پی آدم و بوم و رست.
اسدی.
و با کلمات پاک و پاکیزه و بر، بصورت پاک بوم، پاکیزه بوم، بر و بوم و مرز و بوم آمده است. رجوع به هر یک از کلمات فوق شود.
|| قلعه و حصار. (ناظم الاطباء):
شد آراسته پاک دیوار بوم
همه مصر شد همچو دیبای روم.
(یوسف و زلیخا).
|| جایی که در آن کسی زندگی میکند. (ناظم الاطباء). || جا و مقام و منزل و مأوا. (برهان) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). || زمینه ٔ آماده شده اعم از پارچه و غیره که بر روی آن نقاشی کنند. (فرهنگ فارسی معین).
- بوم طلا، زمینه ٔ طلاکاری پارچه ٔ زری دوزی شده. (ناظم الاطباء). معنی ترکیبی آن زمین زرد و در قماشهای زربفت و غیره، چیزی نقاشی کرده و کوفت ته نشان نموده که زمین آن طلایی باشد. (آنندراج) (از غیاث).
|| زمینه ٔ کتاب. زمینه ٔ کاغذ:
گزارنده ٔ نقش دیبای روم
کند نقش دیباچه را مشک بوم.
نظامی.
|| متن. مقابل حاشیه. (یادداشت بخط مؤلف). زمینه ٔ پارچه ٔ زردوزی شده. (فرهنگ فارسی معین):
سرش ماه زرین و بومش بنفش
بزر بافته پرنیانی درفش.
فردوسی.
بر آن تخت فرشی ز دیبای روم
همه پیکرش گوهر و زرْش بوم.
فردوسی.
بیابید از این مایه دیبای روم
که پیکر بریشم بود زرْش بوم.
فردوسی.
در و دیوار و بوم آسمانه
نگاریده به نقش چینیانه.
(ویس و رامین).
هنوز آن هر دو از مادر نزاده
نه تخم هر دو در بوم اوفتاده.
(ویس و رامین).
ز خار است دیوار و بوم از رخام
در او کوشکی یکسر از سیم خام.
اسدی.
|| در اصطلاح بنایان، گچ بوم گچ ِ نه شل و نه سفت سفت. (یادداشت بخط مؤلف). || گلوله ٔ خمیر برای نان یا رشته و جز آن: دو تا بوم رشته برید. (یادداشت بخط مؤلف).

بوم. (ع اِ) جغد و آن پرنده ای است که به نحوست اشتهار دارد. و بعضی گویند بوم پرنده ای است از جنس جغد، لیکن بسیار بزرگ و سر و گوش و چشمهای او بگربه میماند و شبها شکار کند و روزها پرواز نتواند کرد مگر چند قدمی. و بعضی گویند به این معنی، عربی است. (برهان) (آنندراج). بوم و بومه. جغد. ومذکر و مؤنث در وی یکسان است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جغد. بوف. (فرهنگ فارسی معین):
گاو مسکین ز کید دمنه چه دید
وز بد زاغ بوم را چه رسید.
رودکی.
چو کلاژه همه دزدند و رباینده چو خاد
شوم چون بوم و بدآغال چو دمنه همه سال.
معروفی.
همواره پر از پیخ است آن چشم فژاگن
گویی که دو بوم آنجا بر خانه گرفته است.
عماره.
هرآن کس را که باشد راهبر بوم
نبیند جز که ویرانی بر و بوم.
ناصرخسرو.
گر ز خورشید بوم بی نیروست
از پی ضعف خود نه از پی اوست.
سنایی.
تو ز آشیانه باز سپید خاسته ای
ز بازخانه نپرد بهیچ حالی بوم.
سوزنی.
خاقانیا ز گیتی چون جویی آشنایی
خواهی ز بوم و کرکس توسایه ٔ همایی.
خاقانی.
و بوم اعتقاد ایشان که در ظلمت کفر، بصدای بدعت، نوحه میکرد در دام اسلام افکند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 348).
ماری تو که هر کرا ببینی بزنی
یا بوم که هر کجا نشینی بکنی.
سعدی.
کس نیاید بزیر سایه ٔ بوم
ور همای از جهان شود معدوم.
سعدی.


بانو

بانو. (اِخ) شهرکی است به ناحیت پارس از حدود گور، بسیارنعمت و آبادان و آبهای روان. (حدود العالم).

بانو. (اِخ) اختصاصاً لقب فرشته ٔ موکل آب، اناهیدبوده است. (از یشتهای پورداود، مقدمه ٔ ناهیدیشت).

بانو. (اِخ) ظاهراً نام جده ٔ خلف بن احمد بود که او را بدین نام خوانده اند. و این خلف نبیره ٔ دختر عمروبن لیث بود به روایت ابن اثیر، هرچند برخی او را نبیره ٔ یعقوب نیزگفته اند و بدیع همدانی در قصیده ٔ لامیه ٔ خود خلف را به هر دو پادشاه یعنی یعقوب و عمرولیث منسوب کرده و مولانا معین الدین اسفزاری در تاریخ هرات نسبت خلف را برین موجب در قلم آورده است که: خلف بن احمدبن محمدبن خلف بن ابی جعفربن لیث بن فرقدبن سلیمان... (از حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 351). در تاریخ سیستان آمده است که بانو [بنت] محمدبن عمرو را به زنی به محمدبن خلف دادند. (تاریخ سیستان ص 275). و این سیده بانو مادر امیر بوجعفر بود. (همان کتاب ص 314). و خلف بن احمد را که خلف بانو گویند نسبت به جده کنند. (حاشیه ٔ بهار بر تاریخ سیستان ص 314). فرخی از سیستان بود پسر جولوغ، غلام امیر خلف بانو. (چهارمقاله ٔ نظامی ص 58). اما در تعلیقات چهارمقاله ٔ قزوینی آمده است که بانو دختر عمروبن اللیث صفاری است. (تعلیقات چهارمقاله ص 177).

بانو. (اِ) رئیسه. و گمان میکنم از بان بمعنی حارس و حافظ و دارنده و امثال آن است و «واو» علامت شفقت یا تأنیث یا تصغیر است. (یادداشت مؤلف). رئیسه. (یادداشت مؤلف).زن. برابر آقا. خانم. خاتون. خاتون خانه. (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ جهانگیری ص 188). ست. خاتون. سیده. ستی. بیگم. خدش. بیکه. حره. آغا. بزرگ خانه. خاتون خانه. (انجمن آرای ناصری). کریمه. بی بی. (برهان قاطع). ایشی. (فرهنگ اوبهی). ربّه. خانم بزرگ. (از فرهنگ شعوری ج 1). خانم و خاتون که زن محترمه باشد. (فرهنگ نظام). ج، بانوان و بانویان. (ناظم الاطباء):
به هرجای نام تو بانو بود
پدر پیش تختت به زانو بود.
فردوسی.
سر بانوانی و زیبای تخت
فروزنده ٔ فره و نام و بخت.
فردوسی.
مهین مهان بانوی گیو بود
که دخت گزین رستم نیو بود.
فردوسی.
تو بانوی شاهی و خورشید گاه
سزد کز تو آیدبدینسان گناه ؟
فردوسی.
که ای افسر بانوان جهان
سرافرازتر دختر اندر مهان.
فردوسی.
ببوسید پیشش زمین پهلوان
بدو گفت کای مهتر بانوان.
فردوسی.
ترا خسرو پدر، بانوت مادر
ندانم درخورت شویی بکشور.
(ویس و رامین).
تو بانو باش تا او شاه باشد
هم او با تو چو خور با ماه باشد.
(ویس و رامین).
بسیار مردمان که جهان کرد بینوا
آن بانوا شهان و نکوحال بانوان.
ناصرخسرو.
کنیزک بخندید و آمد دوان
به بانو بگفت ای مه بانوان.
اسدی.
عادت بود که هدیه ٔنوروزی آورید
آزادگان به خدمت بانوی شهریار.
خاقانی.
اقبال صفوهالدین بانوی روزگار
ناساز روزگار مرا سازگار کرد.
خاقانی.
ازین هر هفت کرده هفت دختر
چو طبعت چرخ بانویی ندارد.
خاقانی.
خاقانی است بر در تو زینهاریی
ای بانوان مملکت شرق زینهار.
خاقانی.
دولت بانوان نثار ظفر
بر سر بوالمظفر افشاندست.
خاقانی.
خواست تا بانوی فسانه سرای
آرد آیین بانوانه بجای.
نظامی.
به بانوگفت شیرین کای جهانگیر
برون خواهم شدن فردا به نخجیر.
نظامی.
سزای زور باید نه زر که بانو را
گزری دوست تر که صدمن گوشت.
سعدی (گلستان).
سفر عید باشد بر آن کدخدای
که بانوی زشتش بود در سرای.
سعدی.
به دختر چه خوش گفت بانوی ده.
سعدی (گلستان).
از دو بانو چو شود آشفته
خانه، امید مدارش رفته.
جامی.
|| ملکه. شاهزن. بانوی عظیم. مخفف شهربانو بمعنی ملکه. (حاشیه ٔ برهان قاطع، چ معین):
چو خواهی که بانوی ایران شوی
بگیتی پسند دلیران شوی.
فردوسی.
بدو گفت هرکس که بانو توی
به ایران وچین بانوی نو توی.
فردوسی.
ترابانوی شهر ایران کنم
به زور و به دل کار شیران کنم.
فردوسی.
جز بانو و شاه کوه و دریا
کس در یک دودمان ندیده ست.
خاقانی.
شکر کز بانو و فرزند اخستان
چهره ٔ ملکت مطرا دیده ام.
خاقانی.
ور جز بقای بانو و شاهست کام او
پس داستان سگ صفتان داستان اوست.
خاقانی.
دل آشوب جهان بانوی ایران
تمنای شهان خاتون دوران.
نظامی.
چو بانوی قصر این ملامت بکرد
برآمد خروش از دل نیکمرد.
سعدی (بوستان).
- بانوان بانو، خاتون خاتونان. لقب ملکه های اشکانی یعنی زن شاه بود. (یادداشت مؤلف).
- بانوی بانوان، بانوی بانویان، خاتون خاتونان. (انجمن آرای ناصری). خانم خانمها. ملکه. شهربانو. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین):
بر مادر آمد فرود جوان
چنین گفت کای بانوی بانوان.
فردوسی.
بدوگفت کای بانوی بانوان
مبادی ز اندوه هرگز نوان.
فردوسی.
وزان پس گو پیلتن پهلوان
چنین گفت ای بانوی بانوان.
فردوسی.
شوم نزد آن بانوی بانوان
بسازیم تدبیر ما هردوان.
فردوسی.
گفت برخیز تارویم چو دود
بانوی بانوان چنین فرمود.
نظامی.
- بانوی بهشتی رخت، معشوق سبزپوش. (آنندراج).
- بانوی تاجدار، ملکه. شاهزن:
بانوی تاجدار مرا طوقدار کرد
طوق مرا چو تاج فلک آشکار کرد.
خاقانی.
- بانوی چینی، ظاهراً مقصود عروسک چینی است:
نگار خرگهی بت روی چینی
سهی سرو چمن بانوی چینی.
نظامی.
- بانوی حصاری، بکنایه، زنی که در حصار باشد و برنیاید. گاه مقصود زنان و بانوان زیبایی است که از حصار (شهری از ماوراءالنهر) می آوردند.
- || بانوی حرم، بانویی که در چهاردیواری حرم محبوس و محصور باشد:
گنج او چون در استواری شد
نام او بانوی حصاری شد.
نظامی.
- بانوی خانه، همسر. کدبانو:
مرد مسافر حدیث خانه که گوید
زان غرضش زن بود که بانوی خانه است.
خاقانی.
بانوی خانه پیش بنشستی
جلوه برداشتی ز هر دستی.
نظامی.
- بانوی ختن، ملکه ٔ چین. ملکه مشرق:
میوه چو بانوی ختن در پس حجله های زر
زاغ چو خادم حبش پیش دوان به چاکری.
خاقانی.
- || کنایه از آفتاب است. (فرهنگ نظام).
- بانوی سقلاب، شاید ملکه ٔ سقلاب باشد که نام کشوری است:
او در آن در چو بانوی سقلاب
هیچ در بانوان ندیده بخواب.
نظامی.
- بانوی کشور، ملکه:
که دختری که ازینسان برادران دارد
عروس دهرش خوانند و بانوی کشور.
خاقانی.
گنج نوروز هرچه گوهر داشت
پیش بانوی کشور افشانده ست.
خاقانی.
- بانوی کوه، صدا. صدایی که از آواز درکوه پیچد و برگردد. در افسانه های قدیم این صدا را نسبت به بانویی می دادند که در کوه پنهان شده است و تمام کوه ها بانو داشته است. (از یادداشت مؤلف):
هرچه کهن تر بترند این گروه
هیچ نه جز بانگ چو بانوی کوه.
نظامی.
- بانوی مداین، کنایه از شیرین است. (فرهنگ ضیاء) (ناظم الاطباء) (آنندراج):
بانوی مداین آنکه خسرو ساخت
قصریش که سود بر فلک پهلو
این چار به چار عنصر اینک پست
بنا و بنا و بانی و بانو.
صاحب انجمن آرا (از آنندراج).
- بانوی مشرق، کنایه از آفتاب عالمتاب. (برهان قاطع) (آنندراج). آفتاب، چه گفته اند:
چشمه ٔروز بود ماده و مه باشد نر. (انجمن آرای ناصری). آفتاب. (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام):
در سایه ٔ تو بانوی مشرق گرفته جای
دریاست در جزیره و سیمرغ در حصار.
خاقانی.
- ابن بانو، نام امیری در بحرین که در سنه ٔ 290 هَ.ق. با سعید الجنابی جنگید. رجوع به تجارب الامم ج 2 ص 36 شود.
- بانوی مصر، زلیخا. ملکه ٔ مصر. (آنندراج) (ناظم الاطباء). زلیخا عاشق یوسف. (فرهنگ نظام):
بتی داشت بانوی مصر از رخام
برو معتکف بامدادان و شام.
سعدی (بوستان).
- جهان بانو، ملکه. بانوی بانوان. بانوی جهان:
جهان بانوش خواند پیوسته شاه.
نظامی.
- || از اعلام زنان است.
- خلف ِ بانو، خلف پسر بانو. و از خلف مقصود امیر خلف بن احمد امیر صفاری سیستانی است که در مقام انتساب به جده ٔ خود بانو بدین لقب شهرت یافته است. و رجوع به همین کلمه و بانو (اسم خاص) شود.
- زربانو، نام دختر رستم از خاله ٔ شاه کیقباد. رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 25 شود.
- || از اعلام زنان است.
- شاه بانو، شهبانو. ملکه.
- شهربانو، خداوند شهر. (فرهنگ رشیدی).
- || بانوی شهر. بانوی کشور. ملکه.
- || نام دختر یزدگرد سوم پادشاه ساسانی که پس از اسارت به ازدواج حضرت حسین بن علی (ع) درآمد. رجوع به همین کلمه در جای خودشود.
- کدبانو، بزرگ خانه. (انجمن آرا ناصری). خانم خانه. زن خداوند خانه. (فرهنگ رشیدی). خانم و رئیسه ٔ خانه، چه کد بمعنی خانه است. (فرهنگ نظام):
نشنیدستی که خاک زر گردد
از ساخته کدخدا و کدبانو.
ناصرخسرو.
و رجوع به کدبانو شود.
- کیهان بانو، بانوی جهان. (فرهنگ رشیدی). ملکه. جهان بانو.
- گشسب بانو، نام دختر رستم زال برحسب روایات ایرانی که به صورت بانوگشسب نیز آمده است: و خانه ٔ دستان و رستم همچنانک اول بود باز فرمود کردن، و زال را به خانه بازفرستاد با دخترانش [دختران رستم ظاهراً] زربانو و گشسب بانو. (مجمل التواریخ و القصص ص 54). و رجوع به گشسب بانو در جای خود شود.
- ماه بانو. از اعلام زنانست.
- مهین بانو، ملکه. بانوی بانوان.
- || زنی که ندیم شیرین بود:
مهین بانو جوابش داد کای ماه
بجای مرکبی صد ملک درخواه.
نظامی.
مهین بانو چو آمد پیش شیرین
نصیحت کرد از گفتار پیشین.
امیرخسرو (از شعوری).
- نرگس بانوی شهلا، چشم خاتون سیاه. چشم زیبا. (ناظم الاطباء). اما این ترکیب نااستوار می نماید.
|| عروس. (شرفنامه ٔ منیری) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). || سامانی گوید: بانو بمعنی خداوند باشد. (فرهنگ رشیدی). || ظرف گلاب و شراب. (انجمن آرای ناصری). صراحی. (برهان قاطع) (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ شعوری) (فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء).

بانو. (اِخ) دهی است از دهستان بریاجی بخش سردشت شهرستان مهاباد که در5 هزارگزی جنوب باختری سردشت و 4 هزارگزی جنوب راه بیوران به سردشت واقع است. دارای 42 تن سکنه، آب از رودخانه ٔ سردشت. محصول غلات و توتون و مازوج و کتیرا و صنایع دستی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).


بر و بوم

بر و بوم. [ب َ رُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) (از: بر، به رای مشدد به معنی زمین ناکاشته و آن لفظ عربی است + بوم، به معنی زمین کاشته یعنی زمین قابل زراعت و ناقابل که سستی پذیرد) (از آنندراج). بوم و بر. وطن. سرزمین. بنگاه:
نکردم زمانی بر و بوم یاد
ترا خواستم نیز پیروز و شاد.
فردوسی.
ز بهر بر و بوم و فرزند خویش
همان از پی گنج و پیوند خویش.
فردوسی.
همان چون به یک شهر دو کدخدای
بر و بوم ایشان نماند بجای.
فردوسی.
بر و بوم آن یکسر آنرا بدی
سر سال نو خلعتی بستدی.
فردوسی.
یکی زنده از ما نماند بجای
نه شهر و بر و بوم ایران بپای.
فردوسی.
از این پس بر و بوم و مرز ترا
نیازارم از بهر ارز ترا.
فردوسی.
کند نفرین بر آن سال و مه شوم
که دوری دادش از زاد و بر و بوم.
(ویس و رامین).
هر آنکس را که باشد راهبر بوم
نبیند جزکه ویرانی بر و بوم.
ناصرخسرو.
چون نبد بر تو مبارک بر و بوم پدرت
آب و آتش به بر وبوم پدر درگیرم.
خاقانی.
وآنگهی ترکتاز کرد بروم
درفکند آتشی در آن بر و بوم.
نظامی.
از آن ده نه تبه کردم برین شوم
که ویران شد ز بیدادش بر و بوم.
نظامی.
زمینی که دارد بر و بوم سست
اساسی برو بست نتوان درست.
نظامی (از آنندراج).


زاد و بوم

زاد و بوم. [دُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) مولد و وطن، زادگاه و سرزمین مادری:
دیوان گفتند خان و مان و زاد و بوم خویش چون به جایگه رها کنیم. (اسکندرنامه چ سعید نفیسی).

نام های ایرانی

بانو

دخترانه، عنوانی احترام آمیز برای زنان، خانم، ملکه، به صورت پسوند همراه با بعضی نامها می آید و نام جدید میسازد، مانند ماه بانو، گل بانو

دخترانه، خانم، ملکه، لقب آناهیتا الهه نگهبان آب، عنوانی احترام آمیز برای زنان، خانم، ملکه، به صورت پسوند همراه با بعضی نامها می آید و نام جدید میسازد، مانند ماه بانو، گل بانو

تعبیر خواب

بوم

به خواب دیدن، مردی دزدِ نابکارِ مفسد است و حسود. اگر بیند با بوم جنگ می کرد، دلیل که اور از با مردی جنگ و خصومت افتد و دیگر به همه حال دیدن بوم نیکو نباشد. جابرمغربی گوید: اگر بیند بومی داشت یا کسی به وی داد، دلیل که مردی دزد را قهر کرد. اگربیند گوشت بوم میخورد. دلیل که به قدر آن گوشت، مال از مردی دزد بخورد. اگر بیند که بچه بوم داشت، دلیل که غلام کوچک دزد یا شاگرد از دزد او را حاصل شود. -

واژه پیشنهادی

کارگردان سریال بانو

فرید سجادی حسینی

اصطلاحات سینمایی

بوم

بوم میله ی قابل انعطافی است که میکروفون را برسرآن نصب می کنند وبرای صدابرداری به کار می رود. کاربرد آن بیشتر کمکی ونزدیک ساختن میکروفون به کاراکترهای درحال گفتگو با منابع صدایی مختلف است.

معادل ابجد

سریال بوم و بانو

414

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری