معنی قاز

لغت نامه دهخدا

قاز

قاز. (اِ) پرنده ای باشد سفید و بزرگ از جنس مرغابی. گویند ترکی است چه در مؤید الفضلاء در جنب لغات ترکی نوشته شده بود. (برهان).در اصل غاز بوده و الحال به قاف خوانند و محرف غاز است. (فرهنگ نظام). بربط. مرغابی. قلولا:
قاز ار بازو زند بر یاد عدل پهلوان
چرخ عنقاوار متواری شود از بیم قاز.
سوزنی.
- امثال:
مرغ همسایه به نظر قاز می آید. رجوع به غاز شود.
|| پشیز. رجوع به غاز شود.

قاز. [ز ز] (ع اِ) دیو. (منتهی الارب) (آنندراج). شیطان. (ناظم الاطباء).


قاز وحشی

قاز وحشی. [زِ وَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) بط صحرائی را گویند. (آنندراج) (از سفرنامه ٔ شاه ایران).


قاز چرانیدن

قاز چرانیدن. [چ َ دَ] (مص مرکب) کنایه از کار بیهوده کردن: فلانی قاز میچراند؛ یعنی بی کار است.

فارسی به عربی

قاز

اوزه

فرهنگ فارسی هوشیار

قاز

ترکی از پارسی غاز سی از مرغابیان دیو نادرست نویسی غاز پارسی است پشیز (اسم) کمترین واحد پول پشیز.


قاز سیاه

سیاشلخت (گویش گیلکی) از مرغابیان


قاز الاق

نادرست نویسی غاز لاخ پارسی است از پرندگان


قاز ایاقی

پای غازی از گیاهان زغارچه


قاز هوایی

سیکانک (گویش گیلکی)


قرا قاز

دارغاز (گویش مازندرانی) سیا شلخت (گویش گیلکی)


قره قاز ترکی

دارغاز (گویش مازندرانی) سیا شلخت (گویش گیلکی)

فرهنگ معین

قاز

(اِ.) = غاز: کمترین واحد پول، پشیز.

فارسی به آلمانی

قاز

Gans (f)

گویش مازندرانی

کینه قاز

نام مرتعی در ارتفاعات لیند سوادکوه

معادل ابجد

قاز

108

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری