معنی ملک در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

ملک. [م ُ](اِخ) دهی از دهستان گرم است که در بخش ترک شهرستان میانه واقع است و 477 تن سکنه دارد.(از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).

ملک. [م َ](ع مص) بازداشتن ولی زن را از نکاح.(منتهی الارب)(آنندراج)(از ناظم الاطباء)(از اقرب الموارد). || خمیر سخت و نیکو کردن.(منتهی الارب)(آنندراج)(از اقرب الموارد). نیک سرشتن آرد.(المصادر زوزنی): ملک العجین ملکاً؛ نیکو خمیر شد و سخت خمیر گردید.(ناظم الاطباء). || توانا گردیدن و قادر شدن بچه آهو بر پیروی مادر.(از منتهی الارب)(ازاقرب الموارد): ملک ولد الظبی امه، توانا گردید بچه آهو و قادر شد بر پیروی مادر خود.(ناظم الاطباء). || ملک علی الناس امرهم، پادشاه مردم شد و متولی امور ایشان گشت.(ناظم الاطباء). ملک علی فلان امره، مستولی بر امر فلان گردید.(از اقرب الموارد).

ملک. [م ُ](اِخ) دهی از دهستان کلیبر است که در بخش کلیبر شهرستان اهر واقع است و 215 تن سکنه دارد.(از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).

ملک. [م ُ](اِخ) سوره ٔ شصت و هفتمین از قرآن، مکیه و آن سی آیت است، پس از تحریم و پیش از قلم.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).

ملک. [م َ ل ِ](اِخ) نامی از نامهای صفات الهی. خدای تعالی. خدای متعال. ملک العرش.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
وز تو بپذیراد ملک هرچه بدادی
وز کید جهان حافظ تو باد جهاندار.
منوچهری.
ز جاه صاحب عادل ملک بگرداناد
گزند چشم بد و طعن حاسد وعاذل.
سوزنی.
خار آفرید و نار ملک تا حسود تو
دوزد به خار دیده و سوزد به نار دل.
سوزنی.
به زهد سلمان اندر رسان مرا ملکا
چو یافتم ز پدر کز نژاد سلمانم.
سوزنی.

ملک. [م ُل ْ ل َ](ع ص، اِ) ج ِ مالک.(منتهی الارب)(ناظم الاطباء). و رجوع به مالک شود.

ملک. [م ُ / م ُ ل ُ](ع اِ) ج ِ مِلاک.(منتهی الارب)(ناظم الاطباء). و رجوع به ملاک شود.

ملک. [م ُ](ع اِ) پادشاهی.(ترجمان القرآن)(منتهی الارب)(آنندراج)(ناظم الاطباء): الملک یبقی مع الکفر و لایبقی مع الظلم.(حدیث).
که را بویه ٔ وصلت ملک خیزد
یکی جنبشی بایدش آسمانی.
دقیقی.
با قلم چونکه تیغ یار کنی
درنمانی ز ملک هفت اقلیم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
امیرمحمد را در مدت ملکش ممکن نگشت که این وصیت را به جای آورد.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 243). چون روزگار ملک، او را به سر آمد...(تاریخ بیهقی ایضاً ص 417). چون دانست که کار راست شد به شهر آمد و بر تخت ملک نشست.(تاریخ بیهقی ایضاً ص 5 و 7).
دانش به از ضیاع و به ازجاه و مال و ملک
این خاطر خطیر چنین گفت مر مرا.
ناصرخسرو.
سلم را دیدم در روم، که بنشست به ملک
تور را دیدم بر تخت شهی در توران.
جوهری هروی.
این همه در سال بیست وهشتم بود از ملک او.(فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 104).
ز شرح قصه ٔ روز نشستن تو به ملک
همه ملوک شکسته دلند و بسته دهان.
عثمان مختاری(دیوان چ همایی ص 366).
عمر ترا که مفخرت دین و ملک از اوست
بر دفتر از حساب تو صدگان شمار باد.
مسعودسعد.
نه هرگز ملک او باشد معطل
نه هرگز حکم او باشدمزور.
امیرمعزی.
وگر ایمانت هست و تقوی نی
خاتم ملک بی سلیمان است.
ادیب صابر.
مال و ملکی که بر گذر باشد
نکند عاقل اعتماد بر آن
گر همی ملک بی گذر طلبی
دل منه بر زمانه ٔ گذران.
ادیب صابر.
دین بی لطف شاخ بی بار است
ملک بی قهر گنج بی مار است.
سنائی.
گفته اند وقتی پادشاهی بود، عمر اندر ملک و ولایت و کامرانی و خوشدلی و آسایش به سر برده.(تاریخ بیهق چ بهمنیار ص 288).
خاتم ملک در انگشت تو کرده ست خدای
چه زیان دارد اگر خصم شود دیو و پری.
ظهیر فاریابی.
مدام در حق ملکت دعای خاقانی
قبول باد ز حق بالعشی والاشراق.
خاقانی.
گر پدر از تخت ملک شداینک
بر زبر تخت احترام برآید.
خاقانی.
بر مذهب خاقانی دارم ز جهان گنجی
گر ملک ابد خواهی این دار که من دارم.
خاقانی.
مدت ملک و سلطنت آل سامان به خراسان... صد و دو سال و شش ماه و ده روز بود.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 235).
- ملک و ملک، پادشاهی و کشور و دارایی:
هر آفریده ای که نه در ملک و ملک تست
از آسمان بر او ننهادند اسم شی.
عثمان مختاری(دیوان چ همایی ص 510).
این و آن هر دو ملک و ملک تواند
وز تو بر هر دو جای فرمان است.
سوزنی.
شاها سریر و تاج کیان چون گذاشتی
سی ساله ملک و ملک جهان چون گذاشتی.
خاقانی.
- امثال:
الملک عقیم، پادشاهی سترون باشد.(امثال و حکم ج 1 ص 273).
چون دهد ملک خدا باز هم او بستاند
پس چرا گویند اندر مثل الملک عقیم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
آن شنیدستی که الملک عقیم
ترک خویشی جست ملکت جو ز بیم.
مولوی.
|| مملکت و ولایت و کشور.(ناظم الاطباء):
کنون کار برساز و زین پس برو
به ملکی که نشناسدت کس برو.
فردوسی.
بخل، ضحاک و من فریدونم
مکرمت ملک و من سلیمانم.
روحی ولوالجی.
بسا طبیب که مایه نداشت درد فزود
وزیر باید، ملک هزارساله چه سود.
منجیک.
چو ملک کرشود و نشنود مراد ملک
دو چیز باید دینار زرد و تیغ کبود.
منجیک.
وزیر نو ستدی کو ز رأی بی معنی
به گوش ملک تو اندر فکند کری زود.
منجیک.
ز زود خفتن و از دیر خاستن هرگز
نه ملک یابد مرد و نه بر ملوک ظفر.
عنصری.
ملکی کان را به درع گیری و زوبین
دادش نتوان به آب حوض و به ریحان.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
شکر کن شکر خداوند جهان را که بداشت
به تو ارزانی بی سعی کس این ملک قدیم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
پادشا در دل خلق و پارسا در دل خویش
پادشا کایدون باشد نشود ملک سقیم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
وحشی چیزی است ملک و دانم ازآن این
کو نشود هیچگونه بسته به انسان.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
مرد شهم کافی محتشم بایدملک را.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 386). مرا چاره ای نباشد از نگاهداشت مصالح ملک.(تاریخ بیهقی ایضاً ص 331). ازآن جهت که همباز او شود در ملک و پادشاهی به انبازی نتوان کرد.(تاریخ بیهقی چ فیاض ص 340). معلوم شد که کار ملک بر شکر خادم می رفت و این کودک مشغول به خوردن.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 702). چون ملکی و بقعتی بگیرد... مجال تمام داده باشد.(تاریخ بیهقی ایضاً ص 90). چون دعای خلق به نیکویی پیوسته گردد آن ملک پایدار بود و هر روز به زیادت تر باشد.(سیاست نامه چ بنگاه ترجمه و نشر کتاب ص 17). و اگر به روزگار بعضی از خلفا اندر ملک بسطتی و وسعتی بوده است به هیچ وقت از دل مشغولی... خالی نبوده است.(سیاست نامه ایضاً ص 13). عم بر من خروج کرد و با او مصاف کردم... و دیگر باره ملک به شمشیر بگرفتم.(سیاست نامه ایضاً ص 42).
نهاد گویی چون مهر در کنار نگین
سپهر ملک زمین در کنار آتش و آب.
ابوالفرج رونی.
پس یکی خروج کرد نام او شهربراز و ملک بگرفت اما بقایی نکرد.(فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 24).
اقبال تو پیرایه ٔ ملک عجم آراست
شمشیر تو مشاطه ٔ دین عرب آمد.
عثمان مختاری(دیوان چ همایی ص 554).
هزار ملک بجوی و هزار فتح بیاب
هزار شهر بگیر و هزار سال بپای.
عثمان مختاری ایضاً ص 512).
ز هرسویی سپهی بس گران فرستادی
که ملک و دین ز سپه باشد ایمن و آباد.
مسعودسعد.
ملک را چون قرار خواهی داد
تیغ را بی قرار باید کرد.
مسعودسعد.
یک جرعه ٔ می ز ملک کاووس به است
وز تخت قباد و ملکت طوس به است.
(منسوب به خیام).
بمان همیشه به ملک اندرون عزیز و بزرگ
که خوار کرد فلک دشمن حقیر ترا.
امیرمعزی.
بگرفتی و سپردی ملکش به پای لشکر
بگشادی و سپردی گنجش به دست غوغا.
امیرمعزی.
شهی کاندر همه ملکش ز عدل او نبیند کس
ز باغی کژ شده دیوار و باغی اوفتاده در.
عمعق(دیوان چ نفیسی ص 156).
بهار است ای بهار ملک و عید است ای عماد دین
بخواه آن می که بوی مشک و رنگ معصفر دارد.
عمعق(ایضاً ص 139).
ملک هرگز ندید چون تو ملک
چون بزادی تو ملک گشت عقیم.
عمعق(ایضاً ص 182).
لحظه ای گم شد ز خدمت هدهد اندر مملکت
درکفارت ملکتی بایست چون ملک صبا.
سنائی(دیوان چ مصفا ص 17).
ملک آباد به ز گنج روان
شادی تن نداد خنج روان.
سنائی.
ای نهاده پای همت بر سر اوج سما
وی گرفته ملک حکمت گشته در وی مقتدا.
سنائی.
شرع را عقل قهرمان باشد
ملک را عدل پاسبان باشد.
سنائی.
ملک شرع مصطفی آراستی از عدل و علم
همچنان چون بوستانها را به فروردین صبا.
سنائی(دیوان چ مصفا ص 3).
ملک ویران و گنج آبادان
نبود جز طریق بیدادان.
سنائی.
راه نیکان گیر تا گیری همه ملک بهشت
با بدان منشین و دوزخ را به ایشان واگذار.
قوامی رازی.
ملوک و امرا پیوسته به حفظ مصالح ملک مبتلی باشند.(تاریخ بیهق چ بهمنیار ص 17).
بر سر ملکی چنان فارغ نباشد کس چو من
حبذا ملکی که باشد افسرش بی افسری.
انوری.
بی عدل نیست کنگره ٔ ملک مرتفع
بی علم نیست قاعده ٔ عدل پایدار.
رشید وطواط.
مر ملک را به عدل ثبات است و انتظام
مر عدل را به علم ظهور است و اشتهار.
رشید وطواط.
من ارسلان شه ملک قناعتم زین روی
جهان قیصر و خان صدیک جهان من است.
اثیرالدین اخسیکتی.
سینه مکن به بستن دل زآن قبل که تو
دل بسته ای نه ملک خراسان گشاده ای.
مجیرالدین بیلقانی.
کثرت جیشت فزون ز حد شمار است
عرصه ٔ ملکت برون ز حد گمان است.
جمال الدین عبدالرزاق(دیوان چ وحید دستگردی ص 54).
ملک بخش است برعبید و خدم
ملک خاقان و خان همی بخشد.
جمال الدین عبدالرزاق(ایضاً ص 95).
بادش کمال دولت تا هردم از کمانش
در ملک آل سامان، سامان تازه بینی.
خاقانی.
ملک بود باغ خلد تحت ظلال السیوف
شاه بود ظل حق فوق کمال الهمم.
خاقانی.
مباد کزپی خشنودی چهار رئیس
دو پادشا را در ملک دل بیازارم.
خاقانی(دیوان چ سجادی ص 286).
نیست اقلیم سخن را بهتر از من پادشا
در جهان ملک سخن رانی مسلم شد مرا.
خاقانی.
آهسته تر نه ملک خراسان گرفته ای
وآسوده تر نه رایت سنجر شکسته ای.
خاقانی.
به زلزله ٔ حوافر کوه پیکران، گرد از اساس آن ملک برآریم.(مرزبان نامه چ قزوینی ص 202). من چون صحیفه ٔ احوال تو مطالعه کردم قاعده ٔ ملک تو مختل یافتم.(مرزبان نامه ایضاً ص 15). زیردستان و رعایا در اطراف و زوایای ملک جملگی در کنف امن و سلامت آسوده مانند.(مرزبان نامه ایضاً ص 14). مثال داد تا چند معتبر از کفات و دهات ملک... با ملک زاده و وزیر به حضرت آمدند.(مرزبان نامه ایضاً ص 14). خبر رسید که ایلک خان به بخاراآمد و ملک بستد و معظم سپاه را در قید اسار کشید.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 340). پدر منزوی گشت و ملک بدو بازگذاشت.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی ایضاً ص 237). شاهنشاه بهاءالدوله... ملک بگرفت.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
ملک دل کردی خراب از تیر ناز
واندرین ویرانه سلطانی هنوز.
امیرخسرو دهلوی.
ملک معمور و گنج مالامال
برکشد تخت را به گردون یال.
اوحدی.
پیش صاحبنظران ملک سلیمان باد است
بلکه آن است سلیمان که ز ملک آزاد است.
خواجوی کرمانی.
زلف عروس ملک تو کش نام پرچم است
حبل اﷲ است کش نتواند کسی برید.
ابن یمین.
از باغ ملک بوی بهی خاست لاجرم
همچون انار خصم ترا دل ز غم کفید.
ابن یمین.
تا در پناه دولت بیدار توست ملک
در خواب رفت فتنه و آشوب آرمید.
ابن یمین.
حکما گفته اند که زوال و خلل ملک وقتی باشد که کسان لایق اشغال را از کار دور کنند و نالایق را کار فرمایند.(تاریخ غازان ص 319).
از تنم چون جان ودل بردی چه اندیشم ز مرگ
ملک ویران گشته را اندیشه ٔ تاراج نیست.
کاتبی.
- ملک راندن، اداره کردن کشور. پادشاهی کردن. سلطنت کردن:
هیچ یگانه نزاد چرخ فلک همچو تو
تا که همی ملک راند سال ملک ششهزار.
خاقانی.
- ملک فربه کردن، کنایه از زیاد کردن ملک.(برهان)(آنندراج)(ازناظم الاطباء).
|| بزرگی.(منتهی الارب). بزرگی و فر و عظمت.(ناظم الاطباء). عظمت و سلطه.(از اقرب الموارد). || ماسوااﷲ از ممکنات موجوده ومقدوره.(غیاث):
ما همه فانی و بقابس تراست
ملک تعالی و تقدس تراست.
نظامی.
ملک خداست ثابت و باقی و بعد ازآن
آثار خیر و نام نکو و دگر هباست.
(از تاریخ گزیده).
و رجوع به معنی بعد شود.
- امثال:
ملک خدا تنگ نیست، نظیر ارض اﷲ واسعه.(امثال و حکم ج 4 ص 1733).
|| در شرح اصطلاحات صوفیه نوشته از عالم شهادت عبارت است چنانکه ملکوت عالم غیب و جبروت عالم انوار قاهره و لاهوت عالم ذات حق.(غیاث)(آنندراج). عالم شهادت.(تعریفات جرجانی). عالم شهادت.(ابن العربی). عالم محسوسات طبیعی.(تاریخ تصوف در اسلام تألیف غنی ص 656). عالم شهادت را از عرش و کرسی و عالم عناصر، عالم ملک گویند.(فرهنگ علوم عقلی سجادی). عالم شهادت است از محسوسات غیرعنصریه مانند عرش کرسی.(فرهنگ مصطلحات عرفا تألیف سجادی):
ز ملک تا ملکوتش حجاب بردارند
هرآنکه خدمت جام جهان نما بکند.
حافظ.
و رجوع به معنی قبل و بعدشود.
||(اصطلاح فلسفه) عالم اجرام.(رساله فی اعتقاد الحکماء للشیخ شهاب الدین السهروردی ص 270). و رجوع به ملکوت شود.

ملک. [م ِ / م ُ](ع اِ) مأخوذ از تازی، هرآنچه در تصرف کسی باشد و مالک آن بود.(از ناظم الاطباء). دارائی. هستی. آنچه در تصرف کسی باشد چون خانه و باغ و مزرعه و امثال اینها. ج، املاک.(از یادداشت به خط مرحوم دهخدا): هر چیزی که ملک من است... یا ملک من شود در بازمانده ٔ عمرم از زر... یا ظرف یا پوشیدنی یا فرش یا متاع یا زمین و جای یا باغ... از ملک من بیرون است.(تاریخ بیهقی چ فیاض ص 315).
ای جوادی که کوه و دریا را
با عطای تو ملک و مال نماند.
ابوالفرج رونی.
هر مال که داشت در یسارش
ملک دگران شد از یمینش.
عثمان مختاری(دیوان چ همایی ص 534).
هر مال و کراع و ملک که آن را خداوندی پدید نبودی بر درویشان و مستحقان و مصالح ثغور قسمت و بخش کرد.(فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 91).
جان که جان آفرین به ما داده ست
ملک ما نیست بلکه مهمان است.
ادیب صابر.
ولیکن گرفتم که هرگز نجویم
نه ملک و منالی نه مال و متاعی.
خاقانی.
ملک ضعیفان به کف آورده گیر
مال یتیمان به ستم خورده گیر.
نظامی.
تا بداند ملک را از مستعار
وین رباط فانی از دارالقرار.
مولوی.
از بند گرانم خلاص کردند و ملک موروثم خاص.(گلستان).
ملک را آب و بندگان را نان
خانه را خرج و خرج را مهمان.
اوحدی.
نهصد و چند کاریز که ارباب ثروت اخراج کرده اند در آن باغات صرف می شود... و آب این کاریزها و رود همه ملک است الا کاریز زاهد... و دو دانگ از کاریز رشیدی که بر شش کیلان سبیل است.(نزههالقلوب).
- در ملک، در اختیار. در تصرف: جز ضیعتی که به گوزگانان دارد... هیچ چیز ندارد از صامت و ناطق در ملک خود.(تاریخ بیهقی چ فیاض ص 358).
- ملک ریزه، ملک کوچک:
جمعی اقاربم طمعخام بسته اند
در ملک ریزه ای که بدانم تعیش است.
ابن یمین.
- ملک طِلْق، ملکی که غیر درآن شرکت نداشته باشد:
ملک طِلْق از من ستان در وجه آن تا گویمت
لوحش اﷲ زو که خاک و زر به نزد او یکی است.
ابن یمین.

ملک. [م َ / م ُ](ع اِ) لاذهبن فاما ملک و اما هلک، یعنی هرآینه می روم یا بزرگی و عظمت است در آن و یا هلاکت.(ناظم الاطباء)(از منتهی الارب)(از اقرب الموارد).

ملک. [م ِ](ع اِ) ملک [م ُ / م ِ]. رجوع به همین کلمه شود.
- ملک یمین،(اصطلاح فقه) به معنی کنیز و غلام چه یمین در لغت به معنی غلبه است و غلام و کنیز از غلبه ٔ اسلام می آیند... مجازاً غلام و کنیز زرخرید رانیز ملک یمین گویند.(غیاث)(آنندراج). عبد. اَمَه.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
||(اصطلاح منطق) یکی از مقولات عشرو آن هیأتی است که حاصل شود هرچیزی را به سبب نسبت چیزی که محیط باشد بدو و منتقل شود به انتقال او.(نفایس الفنون). هیأتی است عارض بر شی ٔ به سبب چیزی که محیط بدان است و به انتقال آن منتقل شود و آن را جِدَه و قنیه نیز نامند.(از کشاف اصطلاحات الفنون). یکی از مقولات نه گانه ٔ عرض است و هیأتی است حاصل برای جسم به سبب احاطه ٔ جسمی دیگر که منتقل شود به انتقال جسم محاط مانند هیأتی که حاصل می شود برای جسم به سبب تقمص و تعمم.(از فرهنگ علوم عقلی سجادی). و رجوع به جده و کشاف اصطلاحات الفنون شود. ||(اصطلاح فقه) در اصطلاح فقها ملک بر چهار قسم است: 1- ملک عین. 2- ملک منفعت. 3- ملک انتفاع. 4- ملک ملک که ملک ان یملک باشد.(از فرهنگ علوم عقلی سجادی). و رجوع به همین مأخذ شود. || راه راست.(غیاث)(آنندراج). || هیأتی که از جامه پوشی حاصل شود و گاهی مجازاً به معنی جامه آید.(غیاث)(آنندراج). ||(مص) مالک چیزی شدن.(غیاث).

ملک. [م ُ / م َ / م ِ / م َ ل َ / م ُ ل ُ](ع اِ) ما له ملک، دارای چیزی که مالک باشد نیست.(از منتهی الارب)(ناظم الاطباء)(از اقرب الموارد).

ملک. [م ُ / م ِ / م َ](ع مص) خداوند شدن.(تاج المصادر بیهقی). خداوند چیزی شدن.(ترجمان القرآن). ملک خود گردانیدن و فراگرفتن چیزی را به اختیار خود.(آنندراج)(از منتهی الارب)(از ناظم الاطباء). به قدرت و استبداددر اختیار خود گرفتن چیزی را. ملکه. مملکه.(از اقرب الموارد). || سیر کردن آب کسی را. و گویند: ملکنا الماء.(از منتهی الارب)(از اقرب الموارد)(از ناظم الاطباء). || به زنی آوردن.(آنندراج)(از منتهی الارب)(از ناظم الاطباء)(از اقرب الموارد): ملک فلان المراءه ملکا؛ به ازدواج خود درآوردفلان، زن را.(از اقرب الموارد). ||(اِ) آب. و گویند: لیس لهم ملک، نیست آنها را آبی.(از منتهی الارب)(از ناظم الاطباء)(از اقرب الموارد). || بندگی. و گویند: طال ملکه، یعنی به طول انجامید بندگی او.(از منتهی الارب)(از ناظم الاطباء)(از اقرب الموارد). بندگی.(آنندراج). || اعطانی من ملکه، یعنی داد مرا از آنچه بر آن قادر و متصرف بود.(منتهی الارب)(از ناظم الاطباء)(از اقرب الموارد). || ملک الطریق، میانه ٔ راه یا حد وپایان آن.(منتهی الارب)(ناظم الاطباء)(از اقرب الموارد). || آنچه در قبضه ٔ تصرف باشد. و گویند: هذا ملک یمینی، این ملک رقبه ٔ من است.(منتهی الارب)(از اقرب الموارد). هذا الشی ٔ ملک یمینی، این چیز در قبضه ٔ تصرف من است.(ناظم الاطباء):
گرچه سخن ملک یمین من است
ملک سخن زیر نگین من است.
خواجوی کرمانی(روضه الانوار چ کوهی کرمانی ص 18).
خاتم جمشید نگین تو شد
روی زمین ملک یمین تو شد.
خواجوی کرمانی(ایضاً ص 50).

ملک. [م َ ل َ](ع اِ) فرشته. ج، ملائکه. املاک.(مهذب الاسماء). فرشته.(ترجمان القرآن)(منتهی الارب)(آنندراج). فرشته. ج، ملائکه. ملائک.(ناظم الاطباء). سروش. فرشته. فریشته. فرسته. روح.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). جسم لطیف نورانی که به اشکال گوناگون متشکل می شود.(از تعریفات جرجانی). اجسامی هوائیه و لطیفه و توانا بر تشکل به اشکال مختلفه و در آسمانها مقیم باشند و این قول اکثر مسلمانان است و...(از کشاف اصطلاحات الفنون):
شنیدم که کاوس ازآن بر فلک
همی رفت تا بگذرد از ملک.
فردوسی.
ز تعظیم و جلال و منزل و قصر رفیع تو
ملک دربان فلک چاکر قضا واله قدر حیران.
ناصرخسرو.
دهد همی فلک از خلق تو به طبع نشاط
برد همی ملک از خلق تو به خلد نسیم.
ابوالفرج رونی(دیوان چ چاپکین ص 87).
دولتش را بطبع سازد چرخ
از ملک شیعه از نجوم خدم.
ابوالفرج رونی.
چون زور ملک چرخ درآورد به زه
از چرخ ملک بانگ برآورد که زه.
ابوالفرج رونی(دیوان چ چاپکین ص 144).
ملک ز اوج فلک می دهد به طبع اقرار
که او مهین ملوک زمین تواند بود.
ابوالفرج رونی.
کز فلک هرساعتی گوید ملک
خسرو ابراهیم گیتی دار باد.
مسعودسعد.
تا جهان است ملک سلطان باد
در جهانش به ملک فرمان باد.
مسعودسعد.
در تو هم دیوی است و هم ملکی
هم زمینی به قدر و هم فلکی
ترک دیوی کنی ملک باشی
ز شرف برتر از فلک باشی.
سنائی.
از سیرت و سان رشک ملوک و ملک آمد
حاصل نتوان کرد چنین سیرت و سان را.
انوری.
ای نمودار ارتفاع فلک
ساکنانت مقدسان چو ملک.
انوری(دیوان چ مدرس رضوی ص 669).
بندگی تو خرد از دل و از جان کند
غاشیه ٔ تو ملک از بن دندان برد
چرخ از این روی کرد پشت دوتا تا مگر
قوت خرد زین دهد قوت ملک زآن برد.
جمال الدین عبدالرزاق(دیوان چ وحید دستگردی ص 88).
فلک بهر زمین بوست چو اختر سرنگون افتد
ملک از بهر انگشتت چو گردون اوفتان خیزد.
جمال الدین عبدالرزاق(ایضاً ص 90).
تا که اسرار قدر در تتق پرده ٔ غیب
ز اطلاع بشر و علم ملک مکتوم است
باد جان تو ز تیر حدثان ایمن و هست
که غژاکندتو حفظ ملک قیوم است.
جمال الدین عبدالرزاق(ایضاً ص 65).
بر درگه تو فلک مجاور
در خدمت تو ملک مواظب.
جمال الدین عبدالرزاق(ایضاً ص 50).
دم خاقانی ار ملک شنود
جان به خاقان اکبر اندازد.
خاقانی.
منم که گاه کتابت سواد شعر مرا
فلک سزد که شود دفتر و ملک وراق.
خاقانی.
ور ملک باشم بر آن عیسی نفس
سبحه ٔ پروین نشان خواهم فشاند.
خاقانی.
خاقان اکبر کز فلک بانگ آمدش که الامر لک
در پای او دست ملک روح معلا ریخته.
خاقانی.
از کائنات به ز ملک نیست هیچ کس
او هم اسیر دهشت درگاه کبریاست.
ظهیر فاریابی.
معدن رحم اله آمد ملک
گفت چون ریزم به ریش او نمک.
مولوی.
ز فر شاه شمس الدین شده تبریز صد چون چین
ملک نیز آمد از رضوان سلام آورد مستان را.
مولوی.
این بشر هم ز امتحان قسمت شدند
آدمی شکلند و سه امت شدند
یک گره مستغرق مطلق شده
همچو عیسی با ملک ملحق شده.
مولوی.
گر نبودی امیدِ راحت و رنج
پای درویش بر فلک بودی
ور وزیر از خدا بترسیدی
همچنان کز ملک، ملک بودی.
سعدی(گلستان چ یوسفی ص 80).
من در اندیشه که بت یا مه نو یا ملک است
یا پری پیکر مه روی ملک سیما بود.
سعدی.
خلف دیده ٔ سلغر شرف دولت و ملک
ملک آیت رحمت ملک ملک گشای.
سعدی(کلیات چ مصفا ص 734).
طبع تو گلدسته ٔ باغ فلک
رای تو آیینه ٔ روی ملک.
خواجوی کرمانی(روضهالانوار چ کوهی کرمانی ص 9).
فوج ملک بیدق خیل تو شاه
اوج فلک مطلعمهر تو ماه.
خواجوی کرمانی(ایضاً ص 10).
لطف ملک ز سگ صفتان آرزو مبر
کاندر نهادگرگ شبانی میش نیست.
ابن یمین.
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود
آدم آورد در این دیر خراب آبادم.
حافظ.
روحی دید در بدن مصور و ملکی یافت در صورت بشر.(حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 8).
- چار ملک، چهار ملک مقرب. جبرئیل، میکائیل، اسرافیل، عزرائیل:
چارملک در دو صبح داعی بخت تواند
باد به آیین خضر دعوتشان مستجاب.
خاقانی.
چار ملک بلبل بستان تو
هفت فلک صحن شبستان تو.
خواجوی کرمانی(روضه الانوار چ کوهی کرمانی ص 7).
- ملک نقاله، فرشته ای که تن مردگان را از مدفن خود به جای دیگر نقل می کند.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ذیل نقاله شود.
|| آب را مَلَک گویند. یقال: الماء ملک امر؛ زیرا چون آب با کسی باشد مالک حکم خود خواهد بود و بدان امر وی قائم وبرپا می باشد.(ناظم الاطباء)(از اقرب الموارد)(از منتهی الارب).

ملک. [م َ ل ِ / م َ](ع اِ) پادشاه. ج، ملوک. املاک.(منتهی الارب). پادشاه.(آنندراج). پادشاه... و بعضی نوشته که به زمانه ٔ قدیم امیر را نیز می گفتند.(غیاث). دارای مملکت و پادشاهی و پادشاه.(ناظم الاطباء). آنکه از طریق استعلا، سلطنت بر امتی یا قبیله و مملکتی را عهده دار باشد.(از اقرب الموارد). خسرو. ملیک.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در ایران و متعلقات آن، حکمرانان ولایات و ممالکی را که استقلال کلی نداشته بلکه باجگزار پادشاهان مستقله ٔ دیگر بودند ولی حکومت ایشان ارثی و اباً عن جد بوده «ملک » می خوانده اند و این لقب را نیز سلاطین مستقله بدیشان عطا می کرده اند و پادشاهان مستقله از قبیل غزنویه و سلجوقیه و غوریه ٔ فیروزکوه و خوارزمشاهیه دارای لقب رسمی «سلطان » بودند، و غالباً این لقب بایستی از دارالخلافه ٔ بغداد برای ایشان فرستاده شود چون اول کسی که خود را «سلطان » خواند، به شرحی که درکتب تواریخ مذکور است، سلطان محمود غزنوی بوده است، لهذا ملوک سابق بر غزنویه را چون صفاریه و سامانیه ودیالمه کسی به لقب سلطان نخوانده است، و بعد از فتح بغداد به دست مغول و انقراض خلافت عربیه ظاهراً این نظم و ترتیب مانند بسی از نظامات و ترتیبات دیگر از میان رفت و مفهوم مصطلح این دو لقب با یکدیگر مختلط گردید.(قزوینی از چهارمقاله چ معین ص 12 مقدمه). و هم ایشان نوشته اند: ملک را غالباً(بلکه همیشه) بر کسی اطلاق می کرده اند که در تحت تبعیت سلطان بوده است که عبارت بوده اند از ولات و حکمرانان ایالات که در سلسله ٔ مخصوصی به طور وراثت محصور بوده است و اشبه شی ٔ بوده است به خدیوهای مصر... یا راجه های هند نسبت به دولت انگلیس و مرادف بوده است با «پرنس » حالیه. ولی سلطان بدون تردید و شک همیشه اطلاق می شده است به پادشاه مستقل مستبد که ابداً در تحت حمایت و تبعیت کسی دیگر نبوده است. در کتب متقدمین بخصوص طبقات ناصری شواهد بسیار برای این مطلب یافت می شود.(یادداشتهای قزوینی ج 7 ص 131):
چه فضل میر ابوالفضل بر همه ملکان
چه فضل گوهر و یاقوت بر نبهره پشیز.
رودکی.
مهرگان آمد جشن ملک افریدونا
آن کجا گاو نکو بودش برمایونا.
دقیقی.
ز دو چیز گیرند مر مملکت را
یکی پرنیانی یکی زعفرانی
یکی زر نام ملک برنبشته
دگر آهن آب داده یمانی.
دقیقی.
چو ملک کر شود و نشنود مراد ملک
دو چیز باید دینار زرد و تیغ کبود.
منجیک.
چون ملک الهند است آن دیدگانش
گردش بر خادم هندو دو رست.
خسروی(از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
پسر آن ملکی تو که به مردی بگشاد
ز عدن تا جردان وزجردان تا ککری.
فرخی.
لاجرم بر در او چون ملکان
چاکرانند به ملک و به تبار.
فرخی.
ملک باید که اندر رزمگه لشکرشکن باشد
ملک باید که اندر بزمگه گوهرفشان باشد.
فرخی.
ملک چو اختر و گیتی سپهر و در گیتی
همیش باید گشتن چو بر سپهر اختر.
عنصری.
من آن کسم که فغانم به چرخ زهره رسید
ز جود آن ملکی کم ز مال داد ملال.
غضایری.
پیام داد به من بنده دوش باد شمال
ز حضرت ملک ملک بخش اعدامال.
غضائری.
بس ای ملک که از این شاعری و شعر مرا
ملک فریب بخوانند و جادوی محتال.
غضایری.
نوروز از این وطن سفری کرد چون ملک
آری سفر کنند ملوک بزرگوار.
منوچهری.
شاه ملکان پیشرو بارخدایان
زایزد ملکی یافته و بارخدایی.
منوچهری.
مسعود ملک آنکه نبوده ست ونباشد
از مملکتش تا ابدالدهر جدایی.
منوچهری.
شاه ابوالقاسم بن ناصر دین
آن نبردی ملک نبرده سوار.
عسجدی.
این دلیری و جسارت نکنی بار دگر
گر شنیدستی نام ملک هفت اقلیم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی(از تاریخ بیهقی چ فیاض ص 383).
تا بگویند که سلطان شهید از همت
بود از هر چه ملک بود به نیکویی خیم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی(از تاریخ بیهقی چ فیاض ص 384).
این ملک در هر کاری آیتی بود.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 144). طاهر گل افشانی کرد که هیچ ملک برآن گونه نکند.(تاریخ بیهقی ایضاً ص 393). چنین گویند که چون قباد ملک فرمان یافت نوشیروان... به جای اوبنشست.(سیاست نامه چ بنگاه ترجمه و نشر کتاب ص 41).
چون زور ملک چرخ درآورد به زه
از چرخ ملک بانگ برآورد که زه.
ابوالفرج رونی(چ چاپکین ص 144).
تا جهان است ملک سلطان باد
در جهانش به ملک فرمان باد.
مسعودسعد.
شاها ملکا جمله ٔ آفاق تو داری
شد دیده ٔ دین از ظفر و فتح تو بینا.
امیرمعزی.
شمشیر تو قضای بد است ای ملک که او
نه در قراب راحت داردنه در قرار.
عمعق(دیوان چ نفیسی ص 166).
گفت مژده ترا که عدل ملک
کرد عالم به خلق خویش وسیم.
عمعق(ایضاً ص 180).
ملک هرگز ندید چون تو ملک
چون بزادی تو ملک گشت عقیم.
عمعق(ایضاً ص 182).
مدح ملک مشرق بهرامشه مسعود
آن بدر فلک رتبت و آن ماه ملک مشرب.
سنائی.
نفاذ کار و ادراک مطلوب جز به مساعدت ذات ومساعدت بخت ملک نتواند بود.(کلیله و دمنه). ثواب وثنا بر آن ایام میمون ملک را مدخر شود.(کلیله و دمنه). کلیله گفت انگار به ملک نزدیک شدی به چه وسیلت منظور گردی.(کلیله و دمنه). هرگاه که ملک هنرهای من بدید بر نواخت من حریصتر از آن باشد که من بر خدمت او.(کلیله و دمنه).
خواجه ابومنصور ثعالبی چنین آرد که این دو درخت گشتاسب ملک فرمود تا بکشتند.(تاریخ بیهق چ بهمنیار ص 281). ملک گفت این چه زندگانی و این چه دنأت همت است.(تاریخ بیهق ایضاً ص 288). حالی به پیغمبر آن عهد وحی آمد که فلان ملک را تنبیه کن.(تاریخ بیهق ایضاً ص 289). ملک رفته و اتابیک خفته بل اتابیک مرده ملک آب کار برده.(عقدالعلی از امثال و حکم ص 1734).
زین ملک تا ملکان فرق بسی هست ارچه
نام با نام شهان در سمر آمیخته اند.
خاقانی.
در ناف عالمی دل ما جای مهر تست
جای ملک میان معسکر نکوتر است.
خاقانی.
زر طلب کردن از در ملکان
آفرین خواندنش نمی ارزد.
خاقانی.
دادمه گفت شنیدم که خسرو را با ملکی از ملوک وقت خصومت افتاد.(مرزبان نامه چ قزوینی ص 114). ملک به چشم حدس وفراست آن نقش از صفحات حال اشتر خوانده بود.(مرزبان نامه ایضاً ص 257). چون ملک هند آهنگ دیار اسلام کردناصرالدین سبکتگین به مدافعت او برخاست.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 238). ملک هند اثر نکایات رایات سلطان در اقاصی و ادانی ولایت خویش مشاهدت کرد.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی ایضاً ص 321). ملک هند با حشم خویش از نهیب آن لشکر با پناه کوهی حصین نشست.(ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 349).
از ملکانی که وفا دیده ام
بستن خود بر تو پسندیده ام.
نظامی.
تا ملک این است و چنین روزگار
زین ده ویران دهمت صدهزار.
نظامی.
از ملکان قوت و یاری رسد
از تو به ما بین که چه خواری رسد.
نظامی.
چون ملکان عزم شدآمد کنند
نقل بنه پیشتر از خود کنند.
نظامی.
ملک چون مست باشد شحنه هشیار
خلاف کار فرمانده رود کار.
(بلبل نامه ٔ منسوب به عطار از امثال و حکم ص 1733).
پس به چه نام و لقب خواندی ملک
بندگان خویش را ای منتهک.
مولوی.
گر وزیر از خدا بترسیدی
همچنان کز ملک ملک بودی.
سعدی(گلستان).
ملک را بود بر عدو دست چیر
چو لشکر دل آسوده باشند و سیر.
سعدی.
خلف دوده ٔ سلغر شرف دولت و ملک
ملک آیت رحمت ملک ملک آرای.
سعدی(کلیات چ فروغی قصاید ص 66).
هرکسی را به قدر ملکی هست
که بر آن ملک حکم دارد و دست
شاه در کشور و ملک در شهر
هریکی دارد از حکومت بهر.
اوحدی.
زآن ساعد و زلف ار کمری سازم و طوقی
باج از ملک و تاج سر از شاه بگیرم.
اوحدی.
- الملک الاعلی، خداوند تبارک و تعالی. ملک ذوالجلال. ملک القدوس. ملک مالک الملک. ملک متعال. ملک ودود.(ناظم الاطباء).
- ملک القدوس، رجوع به ترکیب الملک الاعلی شود.
- ملک ذوالجلال، رجوع به ترکیب قبل شود.
- ملک ماران، رجوع به شاه مار شود.
- ملک مالک الملک، رجوع به ترکیب الملک الاعلی شود.
- ملک متعال، رجوع به ترکیب الملک الاعلی شود.
- ملک نیمروز، کنایه از آدم علیه السلام است به اعتبار اینکه تا نصف روز در بهشت بود.(برهان)(آنندراج).
- || کنایه از حضرت رسالت پناه صلوات اﷲ علیه و آله نیز هست به این اعتبار که تا نیم روز بهشتی را به بهشت و دوزخی را به دوزخ می فرستد و نیز به این اعتبار که بار اول از سلاطین پادشاه سیستان بود که به آن حضرت ایمان آورد.(برهان)(آنندراج):
نیم شبی کان ملک نیمروز
کرد روان مشعل گیتی فروز.
نظامی(مخزن الاسرار ص 14).
- || کنایه از رستم زال هم هست و او پادشاه سیستان بود.(برهان)(آنندراج).
- || حاکم سیستان را نیز گویند چه سیستان را نیمروز هم می گویند به سبب آنکه چون سلیمان علیه السلام به آنجا رسید زمین را پر آب دید دیوان را فرمود خاک بریزید، در نیم روز پر خاکش کردند و وجوهات دیگر هم دارد.(برهان)(آنندراج). لقب فرمان فرمای سیستان.(ناظم الاطباء):
ور به خرابی فتد از مملکت
گرسنه خسبد ملک نیمروز.
سعدی(گلستان).
- ملک ودود. رجوع به ترکیب الملک الاعلی شود.
|| صاحب ملک.(از اقرب الموارد).

ملک. [م ِ](اِ) سپیدی بن ناخن باشد.(لغت فرس اسدی چ اقبال ص 297). سفیدیی راگویند که در بن ناخنها پدید آید، و بعضی گویند نقطه های سفید است که بر ناخن افتد.(برهان)(از آنندراج). سپیدی مانند هلال که در بن ناخنها می باشد و نقطه های سپیدی که بر ناخن افتد.(ناظم الاطباء):
ملک از ناخن همی جدا خواهی کرد
دردت کند ای دوست خطا خواهی کرد.
احمد برمک(از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 297).

ملک. [م ُ](اِ) کلول باشد.(لغت فرس اسدی چ اقبال ص 253). دانه ای باشد بزرگتر از ماش و آن را پزند و خورند و به عربی جلبان خوانند.(برهان) نوعی از غله باشد بزرگتر از ماش که حیوانات را فربه کند و به گاو دهند و به عربی جلبان گویند.(انجمن آرا)(آنندراج). دانه ای سیاه بزرگتر از ماش و مأکول که به تازی جلبان گویند.(ناظم الاطباء). دانه ای است چون ماش و بعضی کلول خوانند. در مهذب الاسماء جلبان عربی را به ملک فارسی ترجمه کرده و ظاهراً ملک همان است که امروز خلر می گوییم.(حاشیه ٔ لغت فرس اسدی چ اقبال ص 253). قسمی خلر فرومایه. گاودانه. حب البقر. جلبان. سنگنک.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
بسا کسا که ندیم حریره و بره است
و بس کس است که سیری نیابد از ملکی.
بوالمؤید(از لغت فرس چ اقبال ص 254).
فقها جمله زین غذا بردند
هرچه باقی شد این خران خوردند
گر بدانستی این نظام الملک
می ندادی به وقف یک من ملک.
سنائی(از آنندراج).
ملک مطلب گر نخوردی مغز خر
ملک گاوان را دهند ای بی خبر.
عطار(از آنندراج).
به مشتی ملک پرکردن شکم را
جوی انگاشتن ملک و حشم را.
عطار(از آنندراج).
همه ملک تو و این ملک یکسر
ز ملکی نه ز گاورسی است کمتر.
عطار.

ملک. [م َ / م ِ / م ُ / م َ ل َ](ع اِ) آبخور و چراگاه و شتر با چاه که بکنند و بگذارند در وادی.(منتهی الارب): ما له فی الوادی ملک، یعنی مر او را در وادی آبخور و چراگاه و مال و شتر و چاهی که برای خود کنده باشد نیست.(ناظم الاطباء)(از اقرب الموارد).

فرهنگ معین

(مَ لَ) [ع.] (اِ.) فرشته. ج. ملایک، ملایکه.

(مَ لِ) [ع.] (اِ.) پادشاه، صاحب ملک. ج. ملوک.

(اِ.) آنچه در تصرف شخص باشد، زمین متعلق به شخص. [خوانش: (مِ) [ع.]]

پادشاهی، بزرگی، عظمت. [خوانش: (مُ) [ع.] (اِ.)]

فرهنگ عمید

خلر

فرشته،

خداوند،
دارای قدرت و سلطه، پادشاه،

آنچه در قبضه و تصرف شخص باشد، زمین یا چیز دیگر که مال شخص باشد،

خال یا نقطۀ سفید که گاه بر روی ناخن پیدا شود،
ریشه‌های کنار ناخن،

سرزمین، مملکت،
(اسم مصدر) پادشاهی،
شصت‌وهفتمین سورۀ قرآن کریم، مکی، دارای ۳۰ آیه، ساعه، منجیه، واقیه، مانعه، تبارک،
[مقابلِ ملکوت] جهان محسوسات، عالم شهادت،

حل جدول

پادشاه، سوره شصت و هفتم قرآن، زمین غیربایر

پادشاه، سوره شصت و هفتم قرآن، زمین غیر بایر

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

فرشته

گویش مازندرانی

زمین اعم از مزرعه و مرتع و باغ

فرهنگ فارسی هوشیار

پادشاه ملوک، دارای مملکت دارائی، آنچه در تصرف کسی باشد، هستی ‎ هیر دستکرد خواستک: خواسته، ماهک سپیدی بن ناخن فرشته در برخی از واژه نامه ها امشا سبند یا امشا سپنتا ی اوستایی را فرشته دانسته و گمان کرده اند که در کیش زرتشت هفت فرشته با نام امشاسبند در کار است. این بر داشت درست نیست یکی از هفت امشاسبند اور مزد است شش تای دیگر فروز گان (صفات الهی) اور مزد ‎ خاوند خداوند، هیر دار روستا خاوند، شهریار پارسی است خلر بسله از گیاهان ‎ چیرگی، شهریاری، سترگی (اسم) فرشته:. . . } و از غبار نعال باد پایان چشم ملک خیره می گشت. ‎{ (جوامع الحکایات 16:1) جمع: ملائک (ملایک) ملائکه (ملایکه) . یا ملک مقرب. فرشته ای که نزدیک باستان حضرت حق است. عدد این گونه فرشتگان در اسلام چهار است: جبرائیل اسرافیل میکائیل عزرائیل و در دین زردشت هفت و در دین یهود نیز هفت است، صدرالدین شیرازی عقل اول را ملک مقرب و عقول طولیه را ملایکه مقربین نامیده باعتبار قاهریت و تاثیر آنها در مادون خود (مبدا و معاد صدرا‎ 92 رساله صدرا 105 اسفار ج 3 ص 101) (اسم) خداوند صاحب، صاحب ملک، شاه پادشاه: } گر ملک این است و چنین روزگار زین ده ویران دهمت صد هزار. ‎{ (نظامی) توضیح مرحوم قزوینی نوشته: } در ایران و متعلقات آن حکمرانان ولایات و ممالکی را که استقلال کلی نداشته بلکه باجگذار (باجگزار) پادشاهان مستقله دیگر بودند ولی حکومت ایشان ارثی و ابا عن جد بوده } ملک { میخوانده اند و این لقب را نیز سلاطین مستقله بدیشان عطا میکرده اند و پادشاهان مستقله از قبیل غزنویه و سلجوقیه و غوریه فیروز کوه و خوارزمشاهیه دارای لقب رسمی } سلطان { بودند و غالبا این لقب بایستی از دارالخلافه بغداد برای ایشان فرستاده شود و چون اول کسی که خود را } سلطان { خواند بشرحی که در کتب تواریخ مذکوراست سلان محمود غزنوی بوده است لهذا ملوک سابق نیز بر غزنویه را چون صفاریه و سامانیه و دیالمه کسی بلقب سلطان نخوانده است و بعد از فتح بغداد بدست مغول و انقراض خلافت عربیه این نظم و ترتیب مانند بسی از نظامات و ترتیبات دیگر از میان رفت و مفهوم مصطلح این دو لقب با یکدیگر مختلط گردید (چهارمقاله و تعلیقات باهتمام م. معین مقدمه ص دوازده ح 2) و هم ایشان در یاد داشتها ‎131:7 نوشته اند: } ملک را غالبا (بلکه همیشه) بر کسی اطلاق میکرده اند که در تحت تبعیت او (سلطان { بوده است که عبارت بوده اند از ولات و حکمرانان ایالات که در سلسله مخصوصی بطور وراثت محصور بوده است و اشبه شیئی بوده است بخدیو های مصر حالیه یا راجه های هند نسبت بدولت انگلیس و مرادف بوده با حالیه ولی سلطان بدون تردید و شک همیشه اطلاق میشده است بپادشاه مستقل مستبد که ابدا تحت حمایت و تبعیت کس دیگر نبوده است. { در دوره سلجوقیان ملک باعضای فرودست خاندان سلطنتی اطلاق میشده. در عهد تیموری بولات ایالات که ارثا بدان مقام رسیده بودند اطلاق میگردیده: } و بر مقتضای عهدی که گرگین ملک گرج در سال گذشته. . . کرده بود می بایست هنگام رایت فتح آیت را باقدام مسکنت و ضراعت استقبال نموده بودی. ‎{ (ظفرنامه یزدی. چا. امیر کبیر 365:2) . در دوران صفویان عنوان ملک تنزل یافت و بامرا و حکام نیز اطلاق شد، خدای متعال. یا ملک تعالی. خدای تعالی.

فرهنگ فارسی آزاد

مَلَک، فرشته، سروش، امشاسپند، هر ملائکه، روح آسمانی، ایضاً: دارائی و مایُملَک،

مُلک، عظمت و بزرگی، سلطه و پادشاهی، زمین یا آنچه که در تصرف شخص باشد، ایضاً: آب کم (جمع: اَملاک، مُلُوک)، مجازاً: مملکت یا ولایت تحت تصرف یک سلطان یا حاکم،

مُلک، صاحب مُلک (جمع: مُلُوک، اَملاک)،

مُلک، نام هجدهمین ماه تقویم بهائی است که از 18 بهمن مطابق 7 فوریه آغاز می شود،

مُلک، نام سوره 67 قرآنست که مَدَنِیَّه می باشد و سی آیه دارد (بعضی آنرا مکیه نوشته اند)،

مِلک، مُلک، دارائی، مال، آنچه که در تصرف و مالکیت شخص باشد از زمین، آب و غیره (جمع: اَملاک)،

مَلِک، صاحب مُلک، پادشاه، حاکم شهر یا منطقه ای معین (چه مطلق و چه به نمایندگی از سلطان) (جمع: مُلُوک، اَملاک)، ایضاً به معنای خداوند است که جمع ندارد،

مُلکُ، دارائی، مال، آنچه در تصرف انسان باشد (مثل: مالَهُ مُلک یعنی مالَهُ مِلک)،

مُلک، خارج از معانی لُغَوِی، به عالِم شهود، عالِم محسوسات، این دنیا یا عالِم سُفلی، در فلسفه اطلاق می شود،

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری