معنی حبس در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

حبس. [ح ُ] (اِخ) زمخشری گوید: کوهی است مر بنی قره را. و دیگران گفته اند: میان حره بنی سلیم و الوارقیه باشد. و در حدیث عبداﷲبن حبشی آمده است: تخرج نار من حبس سیل. ابوالفتح نصر گوید: حبس سیل، که به فتح نیز روایت شده یکی از دوحره ٔبنی سلیم باشد. و آنها دو حره باشند که میان آن دو فضا است و جمعاً کمتر از دو میل است. اصمعی گوید: حبس کوهی است مشرف بر سلماء و تمثل جست به:
سقی الحبس و سمی السحاب و لم یزل
علیه روایا المزن والدیم الهطل
و لولا ابنه الوهبی زبده لم ابل
طوال اللیالی أن یخالفه المحل.
(معجم البلدان).
و به فتح با نیز گفته اند. (منتهی الارب).

حبس. [ح َ] (ع مص) بازداشتن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (دستور اللغه) (مهذب الاسماء) (دهار). واداشتن. (زوزنی). بازداشت. بند کردن. قید کردن. بستن. توقیف. زندان. بند. مقابل اطلاق:
سیزده سال اگر ماند در خلد کسی
برسبیل حبس آن خلد نماید چو جحیم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
سیزده سال شهنشاه بماند اندرحبس... (تاریخ بیهقی). و از چنان محنتی و حبسی خلاصی ارزانی داشت. (تاریخ بیهقی).
مقصورشد مصالح کار جهانیان
بر حبس و بند این تن رنجور و ناتوان.
مسعودسعد.
بسا شب که در حبس بر من گذشت
که بینای آن شب جز اکمه نبود.
مسعودسعد.
ز ضعف پیری گشته است چون گلیم کهن
بحبس رویم و، بوده چو دیبه ٔ ششتر.
مسعودسعد.
خاصه که سگ زبان گزنده ست
در حبس دهان از آن فکنده ست.
خاقانی.
ز خون خوردن و حبس جستیم عور
تو گویی ز مادر کنون آمدیم.
خاقانی.
به اختیار بقلعه ٔ غزنه رفت و بحبس رضا داد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 360). یکدرم سیم بخویشتن فرانگرفت مگر به عزل و حبس. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 359) هر یک را در حبس بازداشت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 437).
تا توانش بحبس دادن پند
مکش او را به تیغ و زهر و کمند.
اوحدی.
|| دلیری کردن در مخاوف. دلاوری. (منتهی الارب). || صبر. || حبس فراش، پوشیدن آن به گردپوش. و درفارسی در حال تعدی با «کردن » و در لزوم به «شدن » صرف میشود. || منع. || امساک. || قصر. مقابل تخلیه. || حصر. وَقف. حبس فرس، وقف کردن آن در راه خدا. || اعتیاق. || الوقف، هو حبس العین و تسبیل المنفعه. || در اصطلاح امور حبسی، در حقوق و فقه اسلام نوعی وقف است که کسی دیگری را بر مال خود مسلط گرداند در صورتی که مالکیت خود را نیز حفظ کند و آن بر سه گونه است، چه اگر مال حبس شده مسکن و خانه باشد، این معامله را «سُکنی ̍» خوانند و اگر نباشد یا برای تمام مدت عمر در اختیار طرف می گذارد «عُمری ̍» نامیده شود و یا برای مدت معینی و آن «رُقبی ̍» خوانده میشود. و آن کس را که مال خود حبس کند، «حابس » نامند. فقهاء این باب از فقه را در پایان باب وقوف آرند، و در اینکه این عقد لازم یا جایز است، و نیز در شرایط آن بحثها دارند که از حوصله ٔ این کتاب بیرون است. این باب بتقلید از فقه در قانون مدنی ایران مصوب 1307 هَ. ق. و 1312 وارد شده از ماده ٔ 41- 54. || در اصطلاح کیفری، بازداشت افراد مجرم پس از محکومیت، این مجازات در حقوق ملل و ادیان گذشته مراحلی طی کرده و تکامل یافته است. و در قاموس مقدس آمده است که در شریعت موسوی ابداً ذکری از حبس نبود لکن درایام پادشاهان معمول گشت. کتاب دوم تواریخ ایام 16:10 ارمیا 37:15. (قاموس کتاب مقدس). در جزای اسلام در (کتاب حدود و دیات) نیز حبس را در عداد مجازاتها نشمرده اند، بلکه حبس غالباً در موارد ذیل و نظایر آنهامعمول بوده است، مثلاً 1- مرد «مرتد ملی » را به زندان افکنند و در پنج وقت نماز او را شکنجه دهند تا به اسلام بازگردد و با زن مرتد اعم از ملی و فطری نیز همین حکم مجری باشد. 2- مدیون که دین، انکار کند به حبس افتد. 3- عملا حکام و قضاه اسلام مجرمین و جنایتکاران را برای منع از فرار به زندان میافکندند و سیاستمداران که حکومت را در دست داشتند مخالفین سیاسی خود را بدون صدور حکم برای مدت نامعلوم در زندان نگاه می داشتند.

حبس. [ح َ] (ع اِ) کوه بزرگ. (منتهی الارب). کوه عظیم. || کوه سیاه. ج، حبوس. || حوض آب. ج، احباس. (مهذب الاسماء).

حبس. [ح َ / ح ِ] (ع اِ) چیزی چون مصنعه که آب را سازند. || آب ایستاده. مرداب.ماء مستنقع. || سنگی که بر مجرای آب نهندتا آب، حبس شود. (معجم البلدان). || چوب یا سنگ که بر آبراهه نهند بجهت گرد آمدن آب تا ستور را آب دهند. || سقایه. || [ح ِ] آب مجتمع که ماده ندارد. آب حبس شده. گوی که در آن آب باران گرد آید. || میان بند هودج. || گردپوش فراش. روفرشی. جامه ای که بر فراش انداخته بر آن خوابند. || و میلی باشد از نقره که در وسط پرده ٔ منقش تعبیه کنند. (منتهی الارب).

حبس. [ح ُ] (ع اِ) وقف. و در حدیث است: ان خالداً جعل ادراعه حبساً؛ ای وقفاً علی المجاهدین و غیرهم. (منتهی الارب). رجوع به حَبس شود.

حبس. [ح ُ ب ُ] (ع ص، اِ) پیادگان. || خرمابن. (منتهی الارب). || درخت انگور و جز آن که مالکش اصل آن را در ملک خود داشته، ثمره و حاصل آن را وقف کند.

حبس. [ح ُب ْ ب َ] (ع ص، اِ) پیادگان.

حبس. [ح ِ] (اِخ) کوهی است مر بنی اسد را و اصمعی گوید: در بلاد بنی اسد، مناطق حبس و قنان و ابان ابیض و ابان اسود تا رمه و همچنین دو حمی: حمی ضریه و حمی ربذه، و «دو» و صمان و دهناء در شق بنی تمیم میباشد. منظوربن فروه ٔ اسدی گوید:
هل تعرف الدار عفت بالحبس
غیر رماد و اثاف غبس
کانها بعد سنین خمس
وریده تذری حطام الیبس
خطأ کتاب معجم بنقس.
(معجم البلدان).

فرهنگ معین

(مص م.) زندانی کردن، بازداشتن، (اِ.) زندان. [خوانش: (حَ) [ع.]]

فرهنگ عمید

زندان،
(اسم مصدر) بازداشتن، زندانی کردن، بازداشت،
* حبس ابد (مؤبد): (حقوق) نوعی حبس که محکوم باید تا آخر عمر در زندان باشد،
* حبس انفرادی: (حقوق) نوعی حبس که محکوم باید در مدت زندانی بودن جدا از سایر زندانیان باشد،
* حبس با اعمال شاقه: (حقوق) نوعی حبس که محکوم باید در مدت زندانی بودن کارهای دشوار انجام بدهد،
* حبس بول: (پزشکی) = حبس‌البول
* حبس تٲدیبی: (حقوق) حبس برای جنحه که مدت آن چند ماه و حداکثر سه سال است،
* حبس تکدیری: (حقوق) حبس برای بزه‌های کوچک از دو تا ده روز،
* حبس مجرد: (حقوق) = * حبس انفرادی

حل جدول

زندانی کردن

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

زندان

کلمات بیگانه به فارسی

زندان

مترادف و متضاد زبان فارسی

بازداشتگاه، زندان، سجن، حبسگاه، سیاه‌چال، محبس، بازداشت، توقیف، زندانی، گرفتار، محبوس، مقید، اسارت، دستاق، گرفتاری، بند، ضبط، نگهداری، بازداشتن، توقیف کردن، بازداشت کردن، زندانی کردن،
(متضاد) آزاد کردن، نگه داشتن، حفظ کردن

فرهنگ فارسی هوشیار

بازداشتن، بند کردن

فرهنگ فارسی آزاد

حَبْس، زندان- محبس- سجن (جمع:حُبُوس)،

حَبْس، (حَبَسَ، یَحْبسُ) بازداشت کردن، زندانی کردن- منع کردن، متوقف کردن، مخفی کردن. َ

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری