معنی شوک در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

شوک. (هزوارش، اِ) به لغت زند و پازند بمعنی بازار است که عربان سوق گویند. (برهان). سوق معرب سوک است. راسته بازار. (از یادداشت مؤلف). بازار است که به عربی سوق گویند وتبدیل آن سوک است چنانکه الاَّن محل معینی را که عربان بحوالی بصره در آن بازار کنند سوک الشیخ گویند. (انجمن آرا) (از آنندراج).

شوک. [ش َ] (ع اِ) خار. ج، اشواک. شوکه، یکی. (منتهی الارب). خار. (دهار) (غیاث). هر چیز سرتیز. لم. لام. تلو.تلی. بور. تیغ. (یادداشت مؤلف). گیاهی که مانند سوزن بروید. ج، اشواک. (از اقرب الموارد):
مرغزاری است این جهان که در او
عامه شوکان مردم آزارند.
ناصرخسرو.
نی نی از بخت شکوه ها دارم
چند شکوی که شوک بی ثمر است.
خاقانی.
و فی اغصانه [اغصان علیق الکلب] شوک صلب. (ابن البیطار).
تنی که با تو در این دشت لاف شرکت زد
چو خارپشت ز شوکش قضا مشوک ساخت.
کاتبی.
- امثال:
من یزرع الشوک لم یحصد به العنبا. (مجمع الامثال از سندبادنامه).
- شوک الجمال، اشترغاز. مغوداریس. اشترغاز و به لغت مصر رعی الابل است. رجوع به اشترغار و اشترغاز و اشترخار و اشترخاو و خارشتر و شوکهالجمال شود.
- شوک الدارجین، دیفساقوس. جنا. مشطالراعی. خس الکلب. رجوع به شوکهالدارجین شود.
- شوک الدمن،عنکبوت. (یادداشت مؤلف). رجوع به شوکهالدمن شود.
- شوک العلک، اشخیص. خامالاون لوقس. بشکراین. اداد. اقسیا. (یادداشت مؤلف). رجوع به اداد و ادادا شود.
- شوک القنا؛ تیزی نیزه ها. (از اقرب الموارد).
- شوک الیهود؛ کنگر. (یادداشت مؤلف).
- شوک مصری: ثمره ٔ شوک مصری جلنار [گلنار] است. (بحر الجواهر در کلمه ٔ الثمر).
- قنطرهالشوک، دهی است بر نهر عیسی به بغداد. (منتهی الارب).
|| تیغ (در ماهی) و آن استخوانهای باریک و تنک است در گوشت ماهی: و بدارابجرد سمک بالخندق الذی یحیط بالبلد لا شوک فیه و لا عظم و لا فقار و هو من ألذّالسموک. (صورالاقالیم اصطخری) (ابن البیطار). || شوک خلفی، مازه. فقرات ظَهْر. (یادداشت مؤلف).یقال: جاء فی الشوک و الشجر؛ یعنی در عدد بسیار آمد. (از منتهی الارب).

شوک. [ش َ] (ع مص) قوت و تیزی نمودن. شوکه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || بیمار شری گردیدن: شیک الرجل (مجهولاً). (منتهی الارب). و آن سرخیی است که بر روی جسد ظاهر شود. (از اقرب الموارد). || ظاهر شدن قدرت و شدت کسی. || پیدا آمدن پستان دختر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پستان از جای برخاستن. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). || برآمدن دندان نشتر شتر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دندان اشتر برآمدن. (تاج المصادر بیهقی). || به خار درخستن کسی را (لازم و متعدی). (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). خلانیدن خار. (یادداشت مؤلف). || درآمدن کسی را خار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (تاج المصادر بیهقی). خار در تن شدن. (دهار). خار در زیر کسی کردن. (تاج المصادر بیهقی). خلیدن خار. (یادداشت مؤلف).

شوک. (ص) ظاهراً در شعر ذیل معنی بسیار می دهد یا صفتی است برای گل چون گنده و متعفن و از جنس لجن و غیره:
ای همچو مهین مار بدآویز و خشوک
پرزهر چو ماری و چو ماهی همه سوک
شست از طلب ترا شکستم خم و توک
جای تو در آب شور باد و گل شوک.
سوزنی.

شوک. [شُک ْ] (فرانسوی، اِ) شُک. ضربه ٔ شدید. تکان سخت.حالت ناگهانی که به شخص عارض شود و قوای او رو به ضعف گذارد. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به شُک شود.

شوک. (اِخ) ناحیه ای است نجدی در نزدیکی حجاز. (از معجم البلدان).

فرهنگ معین

ضربه، تکان شدید، حالتی ناگهانی که به شخص عارض شود و قوای او رو به ضعف گذارد،

(شَ) [ع.] (اِ.) خار.

فرهنگ عمید

ضربه، تکان شدید،
(پزشکی) حالتی که ناگهان به ‌انسان دست می‌دهد و قوای بدن رو به‌ سستی و ضعف می‌گذارد،

خار،

حل جدول

ضربه روحی

ضربه ناگهانی

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

تکانه

گویش مازندرانی

گوست راسته ی حیوان

فرهنگ فارسی هوشیار

تکان شدید ‎ خار، سر تیز فرانسوی تکان سخت (اسم) خار، هر چیز سر تیز جمع: اشواک. (اسم) ضربه شدید تکان سخت، حالتی ناگهانی که به شخص عارض شود و قوای بزرگواری او رو به ضعف گذارد.

فرهنگ فارسی آزاد

شَوکْ، خار (جمع: اَشْواک)،

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری