کرک در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
کرک. [ک ُ] (اِ) پشم نرمی را گویند که از بن موی بز بروید و آن را به شانه برآورند و ریسند و شال و امثال آن بافند و از آن تکیه و نمد و کلاه و کپنک و مانند آن هم بمالند. (برهان) (آنندراج). کُلک. (فرهنگ جهانگیری). تفتیک. پشم بسیار باریک و نرم. (یادداشت مؤلف):
تأثیردر لباس مرا غفلتی نبود
خوابی نداشت مخمل کرک لباده ام.
محسن تأثیر (از آنندراج).
|| هر پارچه و جامه که از پشم نرم کرده باشند. (یادداشت مؤلف). || پوستین. پوستین نرم. پوستین از پوست گوسفند که پشم آن بر جای باشد. (یادداشت مؤلف). || پرز و گره هایی که بر روی مخمل و شال و کرباس بدباف نمایان باشد و آن را لاس و پرزه نیز گویند. (آنندراج). خَمَل. زغب. پرز. بسیار گره پیدا کرده ابریشم و غیره. (یادداشت مؤلف). || ریزه های پشم که از قالی و گلیم و جاجیم و جز آن ریزد. || پرز که از خاکستر خود آتش بر آتش نشیند. پرز آتش. (یادداشت مؤلف).
- کرک انداختن آتش، پرز برآوردن آن. (یادداشت مؤلف).
- کرک انداختن حرف، بسیار طویل شدن آن. (یادداشت مؤلف).
کرک. [ک ِ رَ] (اِخ) دهی از دهستان قره کهریزبخش سربند شهرستان اراک. کوهستانی و سردسیر است و 554 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
کرک. [ک ُ] (ص) مرغ باشد بر سر خایه نشسته تا چوزه برآرد. (فرهنگ اسدی). ماکیانی را گویند که از بیضه کردن بازآمده و مست شده باشد. (برهان). کُرج. کرچ. کپ. (حاشیه ٔ برهان چ معین). مُقِفّه. (آنندراج). ماکیان را گویند که از تخم کردن و بیضه دادن بازمانده باشد. (فرهنگ جهانگیری). مرغ مست بچه برآوردن. مرغ که به جوجه برآوردن آمده است. (یادداشت مؤلف):
من به خانه اندر و آن عیسی عطار شما
هر دو یک جای نشینیم چو دو مرغ کرک.
ابوالعباس.
یکی آتش آید هم از سوی ترک
بر آتش نشینیم چون مرغ کرک.
؟ (از فرهنگ اسدی).
دگر فاضلان ماکیانان کرک
نیارند در پیش او خایه داد.
سوزنی سمرقندی (از فرهنگ جهانگیری).
طفل را نیست بهتر از دایه
کرک داند نهفتن خایه.
اوحدی.
کرک. [] (اِخ) بنابه نقل تاریخ بیهقی قلعه ای بوده است در جبال هرات: و نامه ها که از کوتوال کرک آمدی همه عبدوس عرضه کردی. (تاریخ بیهقی). و حاجب بزرگ علی را مؤذن معتمد عبدوس به قلعه ٔ کرک برد که در جبال هرات است و به کوتوال آنجا سپرد. (تاریخ بیهقی).
کرک. [ک َ رَ] (اِ) لوئی. کُخ. لُخ. دخ. دوخ. پیزر. (یادداشت مؤلف). پُرزهای گل این گیاه را بناها در ساروج ریزند برای جلوگیری از شکاف خوردن آن. رجوع به لوئی شود.
کرک. [ک ُ رَ] (ص) سر بی موی را گویند که از کچلی شده باشد. کچل. (برهان) (آنندراج). کل. (فرهنگ جهانگیری).
کرک. [ک َ] (اِ) مرغ خانگی و ماکیان باشد. (برهان) (از آنندراج). ماکیان را گویند. (فرهنگ جهانگیری). در مازندران، دیلمان و گیلان مطلق مرغ خانگی را گویند. (یادداشت مؤلف):
از شیر تا به روبه و از یوز تا پلنگ
از کبک تا به کرکس و از کَرْک تا کَرَک.
کمال غیاث (از فرهنگ جهانگیری).
|| کبک را نیز گفته اند و آن دو قسم باشد، دری و غیردری. دری بزرگتر و غیردری کوچکتر است. (برهان) (آنندراج). کبک. (فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء). || سرطان. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (آنندراج). خرچنگ. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || بمعنی مردم چشم هم بنظر آمده است. || شاخ درخت را هم گویند. (برهان) (آنندراج). || نامی است که در بم و نرماشیر به درخت استبرق دهند. عُشَر. غَلَبلَب. استبرق. (یادداشت مؤلف)..
کرک. [ک َ رَ / ک َرْ رَ] (اِ) مرغی است از تیهو کوچکتر که به عربی سلوی و به ترکی بلدرچین گویندش. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). ورتیج. سمانه. بدبده. بودنه. سلوی.سمانات. سمانی. قتیل الرعد. (یادداشت مؤلف). کراک. (فرهنگ جهانگیری). اغبس. (بحر الجواهر):
تا نباشد همچو عنقا خاصه در عزلت غراب
تا نباشد همچو شاهین خاصه در قدرت کرک
جان خصم از تیر سیمرغ افکنت بر شاخ عمر
بادلرزان در برش چون جان گنجشک از تفک.
انوری (از فرهنگ جهانگیری).
|| نامی است که در کلاک به کُلَک دهند. (یادداشت مؤلف). رجوع به کُلَک شود. || به زبان بخارا سقف خانه را گویند. (برهان) (آنندراج).
کرک. [ک َ] (اِخ) دهی است ازدهستان بالا شهرستان نهاوند. دامنه و سردسیر است و 175 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
کرک. [ک َ] (اِخ) دهی است از دهستان پایئن شهرستان نهاوند. دامنه و سردسیر است و 1000 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
کرک. [] (اِخ) دهی است ازبخش ایوانکی شهرستان دماوند. کوهستانی و سردسیر است و 150 تن سکنه دارد. بین این ده و احمدآباد میان رودخانه قلعه ٔ خرابه ای به نام ظهیرآباد وجود دارد که از آثار قدیم است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
کرک. [ک ُرْ رَ] (ع اِ) بازیی است مر عربان را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
کرک. [] (اِخ) دهی است از دهستان غار شهرستان ری در استان مرکزی. جلگه و معتدل است و 163 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
کرک. [ک َ رَ] (اِخ) نام شهری است از مضافات بیت المقدس. (برهان) (آنندراج). نام شهری در نزدیکی بیت المقدس. (ناظم الاطباء). کرک حصن یا حصن غراب نام قلعه ای است میان راه دمشق به یمن نزدیک برکه ٔ زیرا. (ابن بطوطه). نام قلعه ای استوار است در طرف شام از نواحی بلقاء میان ایله و دریای قلزم و بیت المقدس. (از معجم البلدان):
ز کنعان و از رمله و از کرک
رسیدند گردنکشان یک به یک.
حکیم زجاجی (از فرهنگ جهانگیری).
کرک. [ک َ] (اِخ) دهی بزرگ است نزدیک بعلبک و قبری دراز در آنجاست و اهل آن نواحی گمان کنند که قبر نوح علیه السلام است. (از معجم البلدان).
کرک. [ک َ] (اِخ) قریه ای است در جبل لبنان و از آنجاست ابوالرضا کرکی. (از معجم البلدان).
کرک. [ک َ] (اِخ) دهی است به لحف کوه لبنان. (منتهی الارب).
کرک. [] (اِخ) دهی است فرسخی در مغرب کاکی به فارس. (از فارسنامه ٔ ناصری).
کرک. [ک َ] (اِخ) دهی است از دهستان کلاردشت مازندران. (سفرنامه ٔ مازندران رابینو ص 108 و ترجمه ٔ آن ص 146).
کرک. [ک َ رَ] (اِخ) رودی است در استرآبادرستاق در شمال و مشرق شهر استرآباد. (سفرنامه ٔ مازندران رابینو ص 81 و ترجمه ٔ آن ص 113).
کرک. [ک َ رِ] (ع ص) سرخ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). احمر. یقال: ثوب کرک و خوج کرک. (از اقرب الموارد).
(کُ) (ص.) ماکیانی که از بیضه کردن باز آمده و مست شده باشد.
(کُ) (اِ.) پشم نرم.
(~.) (اِ.) خرچنگ.
(کَ) مرغ خانگی، ماکیان.
(~.) (اِ.) سقف خانه.
(کَ رَ) (اِ.) بدبدک، بلدرچین، سلوی.
بلدرچین
پشم یا پر بسیارنرم،
پرزهای نرم و لطیفی که از بن موهای بز میروید و آنها را با شانه میگیرند و پس از ریسیدن در بافتن پارچههای کرکی به کار میبرند، گلغر، تفتیک، پت، تبت، تبد،
(زیستشناسی) از اجزای روپوست گیاهان که عمل آن جذب مواد یا تخفیف عمل تعرق است،
کُرچ
وشم
سمانه، مرغ خانگی، پشم نرم، بلدرچین
بدبده، بلدرچین، کراک، وشم، ولج
گلو، حلق، چوبی که پشت سر نصب کرده و در را محکم کنند، کلون...
بخشی از محصولات لبنی
دیگ بزرگ
اهرم
کپک
مرغ، برجستگی های نرم و منعطف روی قالی
پرزهای نرم و لطیفی که از بن موهای بز میروید و آنها را با شانه میگیرند و در بافتن پارچه های کرکی بکار می برند (اسم) سر بیموی بسبب کچلی، (صفت) کچل کل.