سابق در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

سابق. [ب ِ] (اِخ) (... البربری) از شاعران معاصر عمربن عبدالعزیز خلیفه ٔ اموی بود. اشعار او متضمن مواعظ و حکم است. او راست:
و للموت تغذوا لوالدات سخالها
کمالخراب الدهر تبنی المساکن.
رجوع به البیان والتبیین چ 1351 هَ. ق. قاهره ج 1 ص 177 و سیره ٔ عمربن عبدالعزیز ص 142 و 145 و عقدالفرید چ 1359 هَ. ق. قاهره ج 1 ص 300 شود.

سابق. [ب ِ] (اِخ) مؤلف قاموس الاعلام از تذکره ٔ «تراجم احوال شرقیون » ویلیام بیل نقل میکند: میرزا یوسف بیک متخلص به سابق شاعری درویش سیرت بود و بسال 1098 هَ. ق. درگذشت، برادر او از صاحب منصبان در بار اورنگ زیب عالمگیر بود. (قاموس الاعلام ترکی).

سابق. [ب ِ] (اِخ) صحابی است. محضر رسول اکرم (ص) را دریافت و بعد از رحلت آن حضرت در حمص ساکن گردید. (قاموس الاعلام ترکی).

سابق. [ب ِ] (اِخ) شوهر خواهر اتابک مظفرالدین زنگی بن مودود (557- 571) از اتابکان سلغری فارس است. و رباط سابقی بیضا منسوب بدوست. در سال 557 هنگامی که سنقر نخستین فرمانروای سلغری در گذشت برادرش زنگی که منصب ولایت عهد داشت در شیراز نبود. سابق باتفاق الب ارسلان نامی از سلغریان در ملک طمع کرد و میان ایشان و زنگی کار بمحاربه انجامید. نسیم نصرت بر پرچم علم زنگی وزید و آن هر دو خام طمع را گرفت و بقتل رسانید. رجوع به حبیب السیر چ کتابفروشی خیام ج 2 ص 560 شود. مؤلف المضاف الی بدایع الازمان آرد: او را سابق خستکین (؟) میگفتند. وقتی منهزم از پیش اتابک زنگی بکرمان افتاد و بخدمت ملک طغرل شاه رسید بر امید اغاثت و انجاد، و ملک طغرل نه مرد پرخاش و انجاش و ایقاظ فتنه ٔ خفته بود، التفاتی بحال او ننمود. پس از کرمان عنان عزیمت بر صوب خوزستان تافت و با شمله پیوست شمله نیز وی را هلاک کرد و ثقلی بزرگ از دل اتابک زنگی برگرفت. (المضاف الی بدایع الازمان ص 30). و نیز رجوع به نظام التواریخ قاضی ناصرالدین بیضاوی شود.

سابق. [ب ِ] (اِخ) از غلامان و یاران ابراهیم امام عباسی بود. رجوع به الوزراء و الکتاب جهشیاری ص 57 شود.

سابق. [ب ِ] (اِخ) ابن جعبر. نبیره ٔ جعبر که درقلعه ٔ شهر رقه بقطع طریق مشغول بود و ملکشاه سلجوقی او را منکوب کرد. رجوع به نزههالقلوب ص 104 شود.

سابق. [ب ِ] (اِخ) ابن عبداﷲ. وی از امام ابوحنیفه روایت دارد. (الاصابه) (منتهی الارب) (شرح قاموس). ابن عبداﷲ برقی معروف به بربری است. (تاج العروس).

سابق. [ب ِ] (اِخ) ابن محمود (رشیدالدوله) ابن نصربن صالح بن مرداس مکنی به ابوالفضائل هفتمین و آخرین تن از سلسله ٔ امرای آل مرداس حکام حلب است. سابق یاشبیب بسال 468 بعد از آنکه ترکان برادرش جلال الدوله ابوالمظفر نصربن محمد را کشتند بحکمرانی حلب رسید و بامر او مسجد جامع آن شهر بنا گردید. سابق بهره ای از قدرت و حسن تدبیر نداشت و با ترکان بمسالمت رفتار کرد، تا دیگ طمع سلاجقه و دیگران بجوش آمد و بسال 472 شرف الدوله مسلم عقیلی بر حلب مستولی گردید و سابق ابتدا در قلعه ٔ حلب محصور و سپس تسلیم گردید و با تسلیم او دولت خاندانش انقراض یافت. رجوع به الاعلام زرکلی ج 1 ص 353 و طبقات سلاطین اسلام ص 103- 104 و معجم الانساب زامباور ج 1 ص 51 و ج 2 ص 204 و قاموس الاعلام ترکی ج 4 وآل مرداس و ابوالفضائل سابق در همین لغت نامه شود.

سابق. [ب ِ] (اِخ) احمدبن محمدبن علی بن عبدالقادر عراقی حدادی دمشقی شافعی معروف به سابق، ادیبی است فاضل و شاعری ماهر، و مؤلف کتاب «مختصر الاتقان » است که کتاب اتقان سیوطی را تلخیص کرده و اشعار نغز بسیاری هم گفته و در سال 1161 هَ. ق. در گذشته، و در قبرستان باب الضعیر مدفون است. (از ریحانهالادب ج 2 ص 147).

سابق. [ب ِ] (ع ص) پیش. پیشین. پیشینه. قبل. قبلی. گذشته. درگذشته. اوّل. مقدّم. جلو. ضدّ لاحق. ج، سابقون، سابقین، سبّاق: همی گوید بوالفضل... هر چند این فصل از تاریخ مسبوق است بر آنچه بگذشت در ذکر لیکن در رتبه سابق است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 89). هر روز او را شأنی است غیر شأن سابق ولاحق. (تاریخ بیهقی ص 310).
همی گوئی که بر معلول خود علت بود سابق
چنان چون بر عدد واحد، و یا بر کل خود اجزا.
ناصرخسرو.
شتربه گفت موجب نومیدی چیست، گفت [دمنه] آنچه در سابق تقدیر رفته است. (کلیله و دمنه). || نزد محدثان: یکی از دو نفر راویان مشترک در روایت از شیخی که مرگ او را قبل از راوی دیگر اتفاق افتاده و فاصله ٔ بین در گذشتن آن دو مدتی دور بوده و در فاصله ٔ مرگ آن دو امری بعید حاصل شده باشد و راوی دیگری را که مرگ او بعد از مرگ راوی اولی بوده لاحق نامند. و فائده ٔ این امر اعتبار ایمن بودن از احتمال سقوط چیزی در اسناد راوی متأخر و تفقه طالب حدیث در معرفت عالی و نازل احادیث است. کذا فی شرح النخبه و شرحه. (کشاف اصطلاحات الفنون). || پیشرو. (دهار). پیش شونده. پیش رونده. پیشی گیرنده. پیشی جوینده. پیشی کننده. پیشدست. پیش افتاده. پیشدستی کننده. سبقت دارنده. سبقت گیرنده. بر دیگری پیشی گیرنده و از او در گذرنده. (از قطر المحیط) (اقرب الموارد). قوله تعالی: فمنهم ظالم لنفسه و منهم سابق بالخیرات. (قرآن 29/35). سابق بالخیرات، پیشی گیرنده ٔ نیکیها. (ابوالفتوح ج 8 ص 245). چون یک چندی بگذشت و طایفه ای ازامثال خود را در مال و جاه بر خویشتن سابق دیدم نفس بدان مایل گشت. (کلیله و دمنه). مبارزان میدان فصاحت را در وصف او مجال عبارت تنگ و سابقان عرصه ٔ معرفت را در تعریف او پای اشارت لنگ. (المعتمد فی المعتقدتوران پشتی). || غلبه کننده. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || آن اسب که در پیش همی آید در مسابقت. (قطر المحیط) (اقرب الموارد) (شرح قاموس). اسب اوّل. اسب پیش بر. رجوع به مجلی شود. || سبق دهنده ٔ کودکان. (غیاث). || به اصطلاح باطنیه، نام عقل. (بیان الادیان): همچنانک وحدت ایزد را نظیر نیست در علتها، معلول اول را نظیر نیست در معلولات.پس معرفت سابق را نظیر نیست در معرفتها. (کشف المحجوب ابویعقوب سجستانی ص 17). و الانسان اشرف الحیوانات اختص بامر مفارق و هی النفس الناطقه... کما اشار الیه التنزیل «فالسابقات سبقاً» وهی العقول. (رساله فی اعتقاد الحکماء شهاب الدین سهروردی). || نفس سابق، و آن نفس مطمئنه است. (مرصادالعباد).

سابق. [ب ِ] (اِخ) (... البلوی) شاعری است عرب، این بیت او راست:
و داهن اذا ما خفت بوماً مسلطاً
علیک، و لن یحتال من لایداهن.
رجوع به عقدالفریدج 1 ص 162 شود.

سابق. [ب ِ] (اِخ) (... برلاس) از امرای تیموریان است. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 562 شود.

سابق. [ب ِ] (اِخ) (ملاعلی ففی...) از شاعران ایران و اصل او از مازندران است. در دوره ٔ اورنگ زیب عالمگیر (1068- 1119 هَ. ق.) از پادشاهان تیموری دهلی به هند رفت و در سلک ملازمان آن پادشاه درآمد. یک مثنوی شامل غزوات اورنگ زیب بنظم در آورده است. او راست:
دیده هر سو فکنم از تونشان می بینم
نیست بیهوده درین بادیه حیرانی ما.
ما ز بیداد تو هر دست که بر سر زده ایم
حلقه ای بهر تماشای تو بر در زده ایم.
(صبح گلشن).

فرهنگ معین

پیشی گیرنده، قبلی، گذشته. [خوانش: (بِ) [ع.] (اِفا.)]

فرهنگ عمید

زمان گذشته، پیشین، پیشینه،
(صفت) [قدیمی] سبقت‌گیرنده، پیشی‌گیرنده، پیش‌افتاده،

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

پیشین

کلمات بیگانه به فارسی

پیشین

فرهنگ فارسی هوشیار

پیشین، پیشی گیرنده

فرهنگ فارسی آزاد

سابِق، پیشی گیرنده- سبقت گیرنده در امور خیر (جمع: سُبّاق- سابِقُون)، اسب اوّل در مسابقه (جمع: سَوابِق)، در فارسی بیشتر بمعنای گذشته و پیشین مصطلح است

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری