معنی شرف در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

شرف. [ش َ رَ] (اِخ) ابن محمد معافری. محدث است. (منتهی الارب).

شرف. [ش َ رَ] (اِخ) دهی از دهستان بنارویه ٔ بخش جویم شهرستان لار. سکنه ٔ آن 1257 تن. آب آن از چاه تأمین می شود. محصول آنجا غلات دیمی.راه آن فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).

شرف. [ش َ رَ] (اِخ) شیخ علی. او راست: ریاض الجنان. چ 1312 هَ. ق. بمبئی. و در آن کتاب از سیرت نبوی بحث کرده و در پایان آن از خلفای فاطمی ذکری بمیان آورده است. (از معجم المطبوعات مصر).

شرف. [ش َ رَ] (اِخ) خیابانی. از معاصران امیر علیشیر نوایی و به گفته ٔ او مردی درویش و نامراد است و همیشه بر سر تاج نمد نهاده قورچق می پیچید. ابیات زیر از خمسه ٔ اوست:
به نزد کسی کاو به دانش مهست
ز مجرم کشی جرم بخشی بهست.
خواهم که چوب تیر شوم تا که گاه گاه
بر حال من به گوشه ٔ چشمی کنی نگاه.
بی هنری مایه ٔ صد غم بود
صد هنر از آدمیی کم بود.
(از مجالس النفائس صص 11-12). رجوع به فهرست همان مأخذ شود.

شرف. [ش َ رَ] (اِخ) یا شرف برسوی. او راست: کتاب «مفاتیح النجوم و مصابیح العلوم » که از کتاب کفایه التعلیم غزنوی ملخص نموده است. (یادداشت مؤلف).

شرف. [ش َ] (اِ) آستانه ٔ در. (ناظم الاطباء). || تخته ای که در پیش در نصب سازند. (از برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || آواز آهسته مانند آواز پای مردم. (از ناظم الاطباء).

شرف. [ش َ رَ] (اِخ) ابن مؤید مجدالدین خوارزمی بغدادی. (یادداشت مؤلف). رجوع به مجدالدین بغدادی شود.

شرف. [ش َ رَ] (اِخ) ابن عثمان غزی. متوفای 779 هَ. ق. او راست: 1- مدینه العلم. 2- شرح بسیطی بر منهاج نووی قریب به ده جلد. 3- مختصر روضه ٔ نووی. (یادداشت مؤلف).

شرف. [ش َ رَ] (اِخ) دهی از دهستان ناهیدشت بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان. سکنه ٔ آن 225 تن. آب آن از چاه تأمین می شود. محصول عمده ٔ آنجا غلات دیم و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).

شرف. [ش َ رَ] (اِخ) کوهی است نزدیک کوه شریف، و در کوه شرف است حمای ضریه وربده. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از معجم البلدان). || موضعی است به اشبیلیه. || محله ای است به مصر. (منتهی الارب).

شرف. [ش َ رَ] (اِخ) قزوینی. اسمش میرزا شرف جهان و فضایل و کمالات و درجاتش مستغنی از توصیف و خود از سادات حسینی و خلف الصدق قاضی جهان نواده ٔ سیف الصدق بوده که در زمان سلطان اولجایتو محترم بوده و خود در خدمت نواب شاه طهماسب صفوی کمال اعتبار داشت ولی آخرالامر گوشه نشینی اختیار کرد. از اشعار اوست:
می دمد باد مشکبار بهار
ساقیا خیز و جام باده بیار
خوش بود باده خاصه موسم گل
خوش بود عیش خاصه فصل بهار
منم آن رند لاابالی مست
منم آن عاشق قلندروار
که برد در حریم میخانه
چون شوم گرم باده و مزمار
ساقی از من به جرعه ای خرقه
مطرب از من به نغمه ای دستار
چار تکبیر گفته بر ناموس
بر سر چارسوی این بازار
در ضمیرم همه محبت دوست
برزبانم همه حکایت یار...
کس نداند که را گرفتم دوست
کس نداند که را گرفتم یار
ای شرف مست عشقی و ترسم
که کنی راز خویشتن اظهار
چند گویی سرود این پرده
پرده ٔ خویش می دری هش دار.
(از آتشکده ٔ آذر چ شهیدی صص 230-231).
رجوع به مجمعالخواص ص 139 و فرهنگ سخنوران شود.

شرف. [ش ُ رَ] (ع اِ) ج ِ شُرَفَه. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ج ِ شَرفَه. (یادداشت مؤلف) (دهار). ج ِ شرفه به معنی کنگره ها. (آنندراج) (مقدمه ٔ لغت میر سید شریف جرجانی ص 2):
قصر و جاه و شرف و عمر تو بادا معمور
تا به فردوس برین برشده در ساو و شُرف.
سوزنی.
رجوع به شرفه شود.

شرف. [ش ُرْ رَ / ش ُ رُ] (ع ص) ج ِ شارِف. (ناظم الاطباء). رجوع به شارف شود.

شرف. [ش ُ رُ] (ع اِ) فتنه و آشوب. (ناظم الاطباء). || بناهایی که دارای کنگره ها باشند. (از اقرب الموارد). || (ص) ج ِ شارِف. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). رجوع به شارف و شَرَف شود.
- بر شرف زوال یا هلاک بودن یا شدن، در آستانه ٔ مرگ و نابودی قرار گرفتن: و گرنه شما بر شرف هلاکید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 50). بر شرف هلاک شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 27). ملک خویش بر شرف زوال دید و اعوان و انصار خود را طعمه ٔ سباع یافت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 26). دلی غمناک و چشمی نمناک و جانی بر شرف هلاک. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 68).
- در شرف، نزدیک به. در حال ِ: این ساختمان در شرف خراب شدن است. (فرهنگ فارسی معین).
- در شرف کاری، نزدیک آن: در شرف حرکت، در جناح حرکت. در شرف موت بودن، در آستانه ٔ مرگ بودن.

شرف. [ش ُ] (ع ص) ماده شتر کلانسال. (ناظم الاطباء).

شرف. [ش َ رَ] (ع اِ) بلندی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). || جای بلند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مکان مرتفع. (فرهنگ فارسی معین). || بزرگی آبایی. (ازاقرب الموارد) (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || بزرگی ذاتی و بلندی حسب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || مرتبه و قدر. (منتهی الارب). علو و مجد. (اقرب الموارد). || تقوی و پرهیزکاری. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || کوهان شتر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). || بینی. (از اقرب الموارد). || تک اسب. (ناظم الاطباء). تک اسب که یک غایت جری آن است یا مقدار یک گروه. (منتهی الارب) (آنندراج). || مقدار یک میل مسافت. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || رسیدگی بر امر بزرگ خواه خیر باشد و یا شر. (ناظم الاطباء).
- علی شرف، بر طرف و کناره ٔ چیزی. (ناظم الاطباء).
- || بر نقطه ٔ چیزی. (ناظم الاطباء).
|| (ص) ج ِ شَریف. (از یادداشت مؤلف) (از ناظم الاطباء). ج ِ شریف یا مفرد به معنی شریف. (از اقرب الموارد). || (اِمص) بزرگی و بزرگواری و جاه و جلال و درجه و مرتبه. (ناظم الاطباء). بلندی و جای بلند و در فارسی با لفظ یافتن و داشتن و کردن مستعمل. (از آنندراج). بزرگواری. (دهار) (از مهذب الاسماء). بلندی. علو. مکان عالی. مجد.بزرگی. بلندی قدر. علو حسب. رفعت. قدر. منزلت. سیادت. فضل. بزرگواری. سرافرازی. بزرگی قدر. نبل. مأثره. سوره. (یادداشت مؤلف). حرمت و آبرو و مجد و افتخار و حشمت و عظمت و عزت. (ناظم الاطباء). آبرو. عرض. (فرهنگ فارسی معین):
چو دانا شود مرد بخشنده کف
مر او را رسد بر حقیقت شرف.
ابوشکور بلخی.
زین گرفته ست ازو دین شرف و دوده فخار.
منوچهری.
شاید اگر چشم سر ز بهر شرف
مرد درین ره یکی چهار کند.
ناصرخسرو.
چه چیز است چیزی است این کز شرف
رسولش لقب داد سحر حلال.
ناصرخسرو.
ز بوی و لذت خوش میوه ها را
شرف باشد چنانک از عقل ما را.
ناصرخسرو.
شرف چیز بهنگام پدید آید ازو
چون پدیدآمد تشریف علی روز غدیر.
ناصرخسرو.
از شرف مدح تو در کام من
گرد عبیر است و لعابم گلاب.
ناصرخسرو.
بر سنگ اگر مبارک نامش کنند نقش
سنگ از شرف به ماه و به خورشید برشود.
مسعودسعد.
رفتن بر درجات شرف بسیار مؤنت است. (کلیله و دمنه). زمانه عز و شرف آن را انقیاد آورده است. (کلیله و دمنه). شرف احماد و ارتضا ارزانی فرمود. (کلیله و دمنه). این شرف من بنده را بر روی روزگار باقی و مخلد ماند. (کلیله و دمنه). شرف سعادت خویش در اطاعت و متابعت او شناختند. (از کلیله و دمنه).
هر آینه شرف سر فزون بود ز افسر.
ادیب صابر.
ای ناصر دین سید اولاد پیمبر
ای عالم جاه و شرف و دانش و تمییز.
سوزنی.
دولت او که پیکر شرف است
آستین بر دوپیکر اندازد.
خاقانی.
این پرده کآسمان جلال آستان اوست
ابری است کآفتاب شرف در عنان اوست
یا رب به تازگی شرف جاودانش ده
کاسلام تازه از شرف جاودان اوست.
خاقانی.
سفیدروی ازل مصطفی است کز شرفش
سیاه گشت به پیرانه سر سر دنیا.
خاقانی.
مهد شرف به صفه ٔ شاه اخستان رسید
صفه ز هفت چرخ کهن سال درگذشت.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 846).
فرزندی که در صدف لطف و شرف قصر شرف شاه است به دست نهنگ تلف ندهد. (سندبادنامه ص 235). سلطان از بهر شرف دین و عز اسلام بدین مصالحت راضی شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 293).
گر شرف عقل نبودی ترا
نام که بردی که ستودی ترا؟
نظامی.
مرد به زندان شرف آرد به دست
یوسف ازین روی به زندان نشست.
نظامی.
صورت خدمت صفت مردمی است
خدمت کردن شرف آدمی است.
نظامی.
شرف مرد به جود است و کرامت به سجود
هرکه این هر دو ندارد عدمش به ز وجود.
سعدی.
طالع اگر مدد دهد دامنش آورم به کف
گر بکشم زهی طرب ور بکشد زهی شرف.
حافظ.
- باشرف، با آبرو وحرمت:
باشرف ملکت را سیرت خوب تو کند
بابها دولت را فر و بهای تو کند.
منوچهری.
- بی شرف، که شرافت ندارد. دشنامی است توهین آمیز.
- شرف افزودن، فزونی یافتن افتخار و عظمت کسی. آبرو و حرمت بسیار بدست آوردن:
بحر ارجیش فزود از قدم من زآنسانک
برج برجیس ز یونس شرف افزود شرف.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 896).
- شرف الزمان، موجب بزرگی عصر و روزگار. (فرهنگ فارسی معین).
- شرف تحسین، افتخار بواسطه ٔ پسندیده شدن و تحسین نمودن. (ناظم الاطباء).
- شرف خدمت، افتخار بواسطه ٔ خدمتگزاری و طاعت. (ناظم الاطباء).
- شرف صدور ارزانی داشتن، افتخار صادر شدن بخشیدن.
- شرف صدور یافتن، افتخار صدور به دست آوردن: اگر امراء و ارکان... متقاعد نگردند به خدمت بندگان قبله ٔ عالمیان عرض و بدانچه امر اقدس شرف صدور باید از آن قرار معمول دارد. (تذکره الملوک ص 6).
- شرف کردن، افتخار کردن. آبرو کسب کردن:
گرچه به خاندانش سلاطین شرف کنند
این بانوی جهان شرف خاندان اوست.
خاقانی.
جمال من ازو نوری به کف کرد
که مه با نور خور از وی شرف کرد.
امیرخسرو دهلوی (از آنندراج).
- شرف ملازمت، افتخار بواسطه ٔ ملازمت در خدمت و فرمانبرداری. (ناظم الاطباء).
- شرف نفاذ؛ دارای افتخار نفاذ. افتخار رواج دارنده: جای او که می ایستد آن است که در صف قورچیان یراق، در پهلوی قورچی صدق که مهردار مهر «شرف نفاذ» نیز بوده ایستاده می شد. (تذکره الملوک ص 27).
- شرف نفاذ یافتن، افتخار نفاذ یافتن. صادر شدن: بابتی که فرمان همایون شرف نفاذ یافت. (تذکرهالملوک ص 24).
- شرف نهادن کسی را بر دیگری، آن کس را از وی برتر داشتن: عجم را شرف بر عرب نهادم هرچند دانستم که اندر آن بزه بزرگ است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 171).
- مهر شرف نفاذ، مهر اضافی کوچکی بود (از مهرهای سلطنتی دوره ٔ صفویه) که با مهر یک باهم بکار می رفت یحتمل این مهر بشکل بیضی به ابعاد 1/4*2/2 سانتی متر و رقم آن «لااله الا اﷲ الملک (اﷲ) الحق المبین » بود. قبل از این مهر توقیع «حسب الامر...» نوشته شده است و مهر ثبت زیر آن است. (از سازمان حکومت صفویه ص 269).
|| فضیلت. || (اصطلاح هیأت) بلندی و ارتفاع. (ناظم الاطباء). بیت شرف الکوکب بیت صعود آن است. محل خانه ٔ قوت آن کوکب، مثلاً حمل آفتاب، ثور قمر، سرطان مشتری. (منتهی الارب). خداوندان احکام نجوم بجای قدر، شرف گویند. (التفهیم). در اصطلاح علمای احکام نجوم به معنی قدر است. نزد دیگر منجمان: سماک اعزل از شرف اول است. مقابل هبوط در احکام نجوم. شرف هر سیاره درجه ای است در برجی که منسوب بدوست و برای هریک از سبعه ٔ سیاره شرفی است: شرف زحل در میزان، شرف مشتری در سرطان، شرف مریخ در جدی، شرف شمس در حمل، شرف زهره در حوت، شرف عطارد در سنبله، شرف قمر در ثور، شرف رأس در جوزا، وشرف ذنب در قوس است. قدر عظم. (یادداشت مؤلف): علامات درج و دقایق و ثوانی و ثوالث و روابع وخوامس و هبوط و وبال، و اوج و شرف و... بنوشت. (سندبادنامه ص 64). ذات شریف او در شرف موازی سماک و در رفعت مساوی افلاک. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 396). هلال چون ماهچه بر شرف برجش و زحل چون کوکبی بر آستانه ٔ قصرش. (از ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 200).
- بیت الشرف (در علم احکام نجوم)، برجی که در آن یکی را از هفت ستاره ٔ سیاره سعادت و شرف حاصل شده چنانچه شرف آفتاب در برج حمل است و شرف مشتری در سرطان. (غیاث اللغات).
- شرف آفتاب، یا شرف خورشید یا شمس، بودن خورشید است در نوزدهم درجه ٔ برج حمل. (از غیاث اللغات) (یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء) (آنندراج):
شرف شمس تا بود به حمل
خانه ٔماه تا که سرطان است.
سوزنی.
خورشیدرا به برج حمل چون بود شرف
آن را شرف زیادت از آن دان هزار بار.
سوزنی.
به وقت آنکه به برج شرف رسد خورشید
به گاه آنکه به صحرا کشد صبا لشکر.
انوری.
در آن وقت آفتاب اندر شرف بود
پر از مرجان زمین همچون صدف بود.
نظامی.
- شرف ذنب، در سه درجه ٔ قوس است. (ناظم الاطباء).
- شرف راس، در سه درجه ٔ جوزا است. (ناظم الاطباء).
- شرف زحل، در 21 درجه ٔ برج میزان است. (از یادداشت مؤلف) (از غیاث اللغات) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
- شرف زهره، در 24 درجه ٔ برج دلو است. (از ناظم الاطباء). شرف زهره در بیست و هفتمین درجه ٔ حوت است. (یادداشت مؤلف).
- شرف عطارد، در 15 درجه ٔ سنبله است. (از غیاث اللغات) (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف) (آنندراج).
- شرف ماه، در درجه ٔ سوم برج ثور است. (غیاث اللغات) (یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
- شرف مریخ، در 28 درجه ٔ برج جدی است. (از آنندراج) (از غیاث اللغات) (یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء).
- شرف مشتری، در 15 درجه ٔ برج سرطان است. (آنندراج) (غیاث اللغات) (از ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف).

شرف. [ش َ رَ] (ع مص) بزرگ و بلندقدر شدن و عالی مرتبه گردیدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). بزرگوار شدن. (المصادر زوزنی) (برهان) (دهار). شرافه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به شرافت و شرافه شود. || دوام کردن بر خوردن کوهان. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بلند شدن گوش و کتف. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || رسیدن کسی بر امر بزرگی از خیر و یا شر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).

شرف. [ش َ] (ع مص) چیره شدن به کسی به بزرگی و یا در حسب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). غلبه کردن به شرف. (تاج المصادر بیهقی). || کنگره ساختن برای حائط. (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء).

شرف. [ش َ رَ] (اِخ) عبدالمحسن برکمانی. یکی از اشراف مکه. او راست: الرحله الیمانیه. چ چاپخانه ٔ السعاده 1912 م. (از معجم المطبوعات مصر).

فرهنگ معین

ارجمندی، بزرگواری، بلندی نسب، آبرو، عرض، قوت کوکب در برج و درجه ای از فلک. [خوانش: (شَ رَ) [ع.] (اِمص.)]

فرهنگ عمید

بزرگوار شدن، بلندقدر شدن، بلندمرتبه شدن،
علو، مجد، بزرگواری، بلندی قدر و مرتبه، بلندی حسب و نسب،
آبرو،
(اسم) (نجوم) [مقابلِ هبوط] محلی در منطقه‌البروج که سیاره در آن تٲثیری قوی دارد،

شُرفه
* در شرف چیزی بودن: [مجاز] در آستانۀ چیزی بودن، نزدیک بودن به چیزی،

حل جدول

ناموس

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

آبرو، بزرگمنشی، پیره ها، نزدیک به

مترادف و متضاد زبان فارسی

آبرو، اعتبار، بزرگواری، رفعت، عرض، عزت، عفت، مجد، ناموس

گویش مازندرانی

شال گردن، روسری و یا شال تور مانندی که زنان روی سر انداخته...

فرهنگ فارسی هوشیار

بزرگ و بلند قدر و عالی مرتبه گردیدن، بزرگوار شدن، بلندی، آبرو

فرهنگ فارسی آزاد

شُرُف، جمع شارِف بمعنای قدیمی و کهنه- بلند و مرتفع است. شُرَف نیز جمع شُرْفَه بمعنای ایوان و قسمت فوقانی و بالای هر چیز مثل کنگره قصر می باشد اما در فارسی با حرف «در» بصورت« در شُرُف» بمعنای نزدیک به و نزدیک وقوع بکار می برند. شاید از مصدر اِشراف و بجای کلمه مشرف که در مورد مرگ به معنای نزدیک بودن است مصطلح گردیده است،

شَرَف، بزرگی- علوّ- مجد- عزَّت- اصالت- بلندی قدر و حَسَب- شریف- مکان عالی- بینی (جمع: اَشْراف)،

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری